دلگرم
امروز: پنجشنبه, ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۱۶ ذو القعدة ۱۴۴۶ قمری و ۱۵ مه ۲۰۲۵ میلادی
داستان بابی، الاغی که بال داشت برای کودکان
زمان مطالعه: 6 دقیقه
قصه کودکانه ای درباره الاغی به نام بابی که با داشتن دو بال می توانست پرواز کند و چگونه دوستی مشابه خود را پیدا کرد.

قصه کودکانه بابی ، الاغی که بال داشت

یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم توی یک مزرعه الاغی زندگی می کرد به اسم بابی .. بابی مثل بقیه الاغ ها قهوه ای بود، دندونهای بزرگ داشت، چهار تا سم داشت و شاید باور نکنید ولی بر خلاف همه الاغ ها 2 تا بال هم داشت و می تونست پرواز کنه !
هر روز صبح وقتی که همه الاغ ها مشغول چرا و علف خوردن توی دشت بودند بابی پرواز کنان از بالای سر اونها پرواز می کرد و با خوشحالی فریاد می کشید: ” یوهووووو” اون عاشق صدای بال زدنش توی هوا بود. وقتی که تند تند بال می زد و ” ویییییییژ” از این طرف به اون طرف می رفت.

قصه تصویری

اما الاغ ها از اینکه می دیدند بابی دو تا بال داره و پرواز می کنه خیلی خوششون نمی اومد و خوشحال نبودند، برای همین با بی تفاوتی بهش نگاه می کردند..

داستان شب

اونها همیشه به بابی بی محلی می کردند و بهش می گفتند:” تو دیگه یک الاغ نیستی بابی ! ”
بابی گاهی اوقات از شنیدن این حرفها کمی ناراحت می شد اما بازهم بال می زد و یوهووو کنان از این طرف به اون طرف می رفت.

قصه بچگانه

هیچ کس نمیدونست که چرا بابی دو تا بال داره!
مادر و پدر بابی هیچ کدومشون بال نداشتند و متاسفانه هیچ کدومشون زنده نبودند تا در مورد بالهای بابی چیز بیشتری بگن..

قصه کوتاه

اما راستش رو بخواید با اینکه بابی از تنها موندن خسته میشد ولی وقتی به این فکر می کرد که میتونه وییییییییژ از این طرف به اون طرف
بال بزنه و یوووهو بکشه چشمهاش برق می زد..
هر کس که اون رو می دید با خودش فکر می کرد که بابی عجیب ترین الاغی هست که توی جهان وجود داره.. بابی می تونست بالای بلندترین تپه ها بره و به هر جایی که دلش می خواد پرواز کنه و خودش رو به اونجا برسونه .. جاهای دوری که بقیه الاغ ها مجبور بودند برای رسیدن بهش روزها و ماه ها یورتمه برند تا بهش برسند..
وقتی الاغ های دیگه ازش می پرسیدند ” تو چرا نمیای مثل ما راه بری ؟” بابی نمی دونست بهشون چه جوابی بده و می گفت:” وقتی پرواز می کنم می تونم سریع و راحت به هر جایی که می خوام برسم .. شما اگر بال داشتید پرواز نمی کردید؟”

داستان آموزنده

الاغ ها که جوابی نداشتند بهش بی محلی می کردند و ازش دور می شدند.. اینجور وقتها بابی به فکر فرو میرفت و نمیدونست که باید از داشتن این بالها خوشحال باشه یا ناراحت ..

قصه کوتاه

یکی از روزها که الاغ ها مشغول علف خوردن بودند یکدفعه سایه ای رو بالای سر خودشون دیدند که به سرعت از اونجا دور شد.. یکی از الاغ ها گفت:” انگار یک اسب بود !” یکی دیگه از اونها با صدای بلند گفت:” بسه بابی .. میشه بالای سر ما پرواز نکنی ..”

داستان کودک

بابی که گوشه ای ایستاده بود با تعجب گفت:” من که کاری نکردم .. چرا شما همیشه من رو سرزنش می کنید؟!”

قصه کوتاه

همون موقع دوباره صدایی اومد و سایه ای از بالای سرشون رد شد. همه به بابی که کنارشون ایستاده بود نگاه کردند.. بابی در حالیکه سر جاش ایستاده بود گفت:” چرا به من نگاه می کنید؟ مگه نمی بینید من اینجام!”

داستان شب تصویری

الاغ ها حسابی گیج شده بودند و نمی تونستند بفهمند که چه اتفاقی افتاده! همه به آسمون خیره شده بودند. بابی هم با کلافگی به دور و برش نگاه می کرد که یکدفعه پشت بوته ها چشمش به یک دم بزرگ افتاد که تکون می خورد! بابی آروم به بوته ها نزدیک شد و یکدفعه یک الاغ بال دار از پشت بوته ها بیرون اومد. یک الاغ بالدار که شبیه بابی بود. با چهارتا سم و دو تا بال ولی به رنگ صورتی!

قصه

بابی در حالیکه چشمهاش از تعجب گرد شده بود گفت:” تو دیگه کی هستی؟ از کجا اومدی؟ ” الاغ صورتی گفت:” منم مثل تو یک الاغ بالدارم ! اسمم ریو هست و خونه مون دقیقا پشت اون تپه بلنده ..”

داستان

بابی لبخندی زد و گفت: ” اسم منم بابیه .. منم یه الاغم .. البته بقیه الاغها می گن که من الاغ نیستم چون بال دارم !”
ریو خندید و گفت:” خب ما یه کم با اونها متفاوتیم.. ولی در هر حال ما هم الاغ هستیم .. پدربزرگ های من از اسبهای بالدارافسانه ای بودند.. من یک روز تو رو بالای اون تپه بلند دیدم که داشتی به سرعت پرواز می کردی ، تصمیم گرفتم بیام دنبالت و پیدات کنم تا با هم دوست بشیم … هیچ کدوم از الاغهای خانواده ما علاقه به پرواز کردن ندارند .. ولی من مثل تو عاشق پروازم !”
بابی با هیجان گفت:” وااای من تا حالا الاغ بالداری غیر از خودم ندیده بودم. خیلی خوشحالم که دیگه تنها نیستم .. ما می تونیم با هم دوست بشیم ..”
بعد ریو عکسی که از پدربزرگش داشت رو به بابی نشون داد و گفت:” این پدربزرگمه .. خیلی مهربونه ولی وقتی می خواد باهات شوخی کنه یک بادگلوی بلند میزنه جوری که صداش تا اونطرف تپه هم میره !”

قصه شب تصویری

 بابی با شنیدن این حرف زد زیر خنده و دوتایی شروع به خندیدن کردند..

قصه

صدای خنده ی بابی و ریو انقدر بلند بود که همه الاغها دورشون جمع شدند. یکی از الاغها گفت:” اوه نه ! یک الاغ عجیب و غریب دیگه !”

ریو با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و گفت:” از کجا معلوم که شماها عجیب و غریب نیستید؟ اون طرف تپه یک عالمه الاغ بال دار زندگی می کنند.. ما میتونیم در عرض چند ثانیه خودمون رو به بالاترین تپه ها و عمیق ترین دره ها برسونیم ! اما شماها چی؟ چند سال طول می کشه تا به بالای اون تپه برسید.. پس شاید شماها عجیب و غریبید نه ما ! ”
بعد رو کرد به بابی و با شیطنت بهش چشمک زد.

داستان کوتاه

بقیه الاغ ها که معلوم بود از شنیدن این حرفها خوششون نیومده ساکت شدند و به فکر فرو رفتند. بعد یکی از اونها گفت:” این دو تا رو ول کنید رو ول کنید .. بیایید بریم علفمون رو بخوریم ..” و با اخم و ناراحتی یورتمه کنان از اونها دور شدند.

همچنین بخوانید:
قصه جذاب مداد جادویی پاندا کوچولو

قصه جذاب مداد جادویی پاندا کوچولو

پاندا کوچولویی به نام پانی مداد جادویی پیدا می کند که هر چیزی را که می کشد واقعی می شود، اما پرخوری با آن دردسرساز می شود!

بابی و ریو با لبخند به هم نگاه کردند. ریو گفت:” بیا با هم بریم اون طرف تپه ها .. اونجا بیشتر الاغ ها شبیه خودت هستند..”

قصه تصویری

بابی قبول کرد و همراه ریو وییییییژ پرواز کردند و خودشون رو به بالای تپه ها رسوندند. بابی حالا از ته دل خوشحال بود و دیگه احساس تنهایی و عجیب و غریب بودن نمی کرد و از اون روز به بعد بابی و ریو بهترین دوستهای هم شدند..

separator line

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits