قصه تصویری بیلی می خواد واکسن بزنه برای کودکان
بیلی پسر کوچولویی بود که قرار بود واکسن بزنه .. مامان و بابا برای بیلی توضیح داده بودند که چرا باید واکسن بزنه و واکسن زدن برای سلامتیش لازم و مهمه .. ولی راستش رو بخواید بیلی هنوز هم نگران بود و از واکسن زدن یه کم می ترسید..
وقت رفتن به مطب دکتر مامان به بیلی گفت:” مطمینم که تو به اندازه کافی شجاع هستی بیلی.. راستی اگر دوست داری می تونی میمونک رو هم با خودت ببری !”
فکر بدی نبود.. میمونک عروسک محبوب بیلی بود که همیشه موقع خواب بغلش می کرد و می خوابید. بیلی میمونک رو برداشت و توی کیفش گذاشت و همراه بابا راهی مطب دکتر شدند.
توی مطب دکتر بیلی و بابا کنار هم روی صندلی نشستند. بیلی نگاهی به میمونک کرد که آروم توی کیفش نشسته بود و کله اش از کیف بیرون اومده بود.
بعد با صدای آروم گفت:” بابا من هنوز هم می ترسم! من دوست ندارم سوزن توی دستم فرو بره!”
بابا دستش رو روی شونه بیلی گذاشت و با مهربونی گفت:” میدونم عزیزم که ممکنه بترسی، ولی مطمینم که می تونی دردش رو تحمل کنی و این رو هم می دونی که واکسن خیلی برای سلامتیت لازمه و کمک می کنه بدنت قویتر بشه.. من و میمونک هم کنارتیم ..”
همون موقع خانم دکتر با صدای بلند اسم بیلی رو صدا زد.
بابا با لبخند گفت:” پاشو بیلی نوبت تویه ..” بیلی من من کنان گفت: ” بابا نمیشه فردا بیایم واکسن بزنیم؟” بابا با آرامش گفت:” بیا عزیزم ..مطمینم که تو به اندازه کافی شجاع هستی بیلی..”
بیلی میمونک رو از توی کیفش در آورد و به همراه بابا به طرف اتاق خانم دکتر رفت.
خانم دکتر با مهربونی سلام کرد و گفت:” چه عروسک با مزه ای.. اسمش چیه؟” بیلی آروم گفت:” میمونک”
خانم دکتر با خنده گفت:” می خوای اول به میمونک واکسن بزنیم؟” بیلی نگاهی به بابا کرد بعد سرش رو تکون داد و گفت:” بله..”
خانم دکتر با خنده دست میمونک رو گرفت و آمپول رو به طرف دستش برد و بعد از یک فشار کوچیک گفت:” خب اینم از واکسن میمونک .. حالا نوبت بیلیه ”
بیلی خندید و دستش رو جلو آورد. خانم دکتر آروم آمپول رو به دست بیلی زد و خیلی زود گفت :” تموم شد..”
بیلی چشمهاش که بسته بود رو باز کرد و با تعجب به خانم دکتر نگاه کرد و گفت:” واقعا تموم شد؟ اوممممم اونطوری که فکر می کردم ترسناک نبود دردش هم خیلی کم بود..”
خانم دکتر لبخند زد و گفت:” قبول دارم که یه کوچولو درد داره ولی تو شجاع بودی و خوب تحمل کردی! درست شبیه عکس روی لباست مثل ابرقهرمانها ..”
بیلی خندید و از صندلی بلند شد. بابا بیلی رو بغل کرد و گفت:” میدونستم از پسش برمیای و دردش رو تحمل میکنی، تو پسر قوی و شجاعی هستی..” بعد دست کرد و از توی جیبش یک آب نبات قرمز بیرون آورد و به بیلی داد و گفت:” این هم برای پسری که شجاع بوده و به خاطر سلامتیش درد واکسن رو تحمل کرده..”
بیلی با خوشحالی آب نبات رو گرفت و همراه بابا و میمونک از خانم دکتر خداحافظی کردند و به طرف خونه رفتند..
بله بچه های عزیزم.. اینم از ماجرای واکسن زدن بیلی.. راستی شما تا حالا واکسن زدید؟ چه خاطره ای از واکسن زدن دارید؟ میدونم که شما هم مثل بیلی شجاع و قوی هستید و میدونید که واکسنها برای سلامتی تون لازم و مفید هستند و بهتون کمک می کنند در برابر بیماریها و میکروب ها قویتر بشین ..
دیدگاه ها