داستان کودکانه آتش سوزی در کوهستان تصویری
روزی روزگاری توی یک دهکده کوچک دختری زندگی می کرد به اسم لی لی .. دهکده اونها یک دهکده کوهستانی زیبا در کنار ساحل بود …
لی لی هر روز صبح با دوستهاش وسط دهکده جمع می شدند و با هم بازی می کردند و خوش می گذروندند.
یک روز صبح که لی لی و دوستهاش مثل همیشه مشغول بازی بودند صدای داد و فریادی بلند شد. مردم دهکده همه داد می زدند “آتیش ! آتیش! کوه آتیش گرفته !”
لی لی و بچه ها شروع به دویدن کردند. همه خودشون رو به نزدیک ساحل رسوندند. آتش درست بالای کوه بود و شعله های بلندش از دور معلوم بود.
لی لی با ناراحتی و نگرانی به شعله های آتش نگاه می کرد.
خیلی زود آتش نشان ها از راه رسیدند و شروع به خاموش کردن آتش کردند. هلکوپترهای آتش نشانی روی شعله ها آب می ریختند و اونها رو خاموش می کردند.
مردم دهکده نگران بودند و به این طرف و اون طرف می دویدند.
لی لی در حالیکه بغض کرده بود با ناراحتی به مامانش گفت:” کوه دوست داشتنی من آتش گرفته .. همون کوه قشنگی که پر از درخت و گل های کوهی بود و ما همیشه بهارها و تابستونها اونجا میرفتیم و بازی می کردیم..” مامان با مهربونی لی لی رو بغل کرد و ناز کرد و گفت:”منم خیلی ناراحتم لی لی .. ولی می دونم بالاخره آتیش خاموش میشه و همه چیز دوباره درست میشه.. کوهستان خیلی قویه و دوباره مثل قبل میشه ”
ولی لی لی ناراحت بود و به حرفهای مامان مطمین نبود.. بالاخره بعد از تلاش و زحمت زیاد آتشنشان ها تونستند شعله های آتش رو خاموش کنند.
لی لی کنار کوه اومد و با حسرت به دامنه کوه که حالا سیاه شده بود نگاه کرد و یاد خاطراتش در کوهستان افتاد. روزهایی که همراه با دوستهاش به کوه می اومدند و روی چمنهای سبز و تازه دامنه کوه بازی می کردند و کیف می کردند. بعد هم که خسته می شدند زیر درختهای پرشاخ و برگ و پرسایه دراز می کشیدند و استراحت می کردند.
اما حالا هیچ اثری از درختهای بزرگ و چمن های سبز نبود و همه جا سیاه شده بود و به جای ابرهای سفید و نرم همه جا رو دود گرفته بود. چشمهای لی لی پر از اشک شده بود..
اون هر روز به کنار دامنه کوه می اومد و درختهای سوخته و سنگهایی که به خاطر آتش سیاه شده بودند رو نگاه می کرد. مامان همیشه به لی لی میگفت:” ناامید نباش.. مطمین باش بالاخره یک روز همه چیز مثل قبل میشه ..”
لی لی ایستاده بود و به حرفهای مامانش فکر می کرد که یکدفعه چیز عجیبی دید. یک جوانه قرمز کوچک از بین خاکهای سیاه بیرون زده بود. اون چیزی که می دید رو باور نمی کرد.. بله از بین خاکسترها یک گل قرمز کوچک روییده بود. لی لی با شگفتی به گل قرمز نگاه کرد.
لی لی هر روز به سراغ گل قرمز کوچک میرفت و اون رو تماشا می کرد. گل قرمز روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد و هر روز یک جوانه کوچک دیگه سر از خاک بیرون می آورد.
زمان زیادی نگذشت که یک بوته پر از نیلوفرهای آتشین در دامنه کوه رشد کرد. گلی که رنگش درست مثل همون شعله های آتشی بود که کوهستان رو فرا گرفته بود..
روزها گذشت و هر روز گل های بیشتری سر از خاک بیرون آوردند و کم کم چمن های سبز و جوان به جای خاکهای سیاه روییدند و همه جا سبز شد. حالا دوباره چشمای لی لی از خوشحالی برق می زد و خنده به لبهای لی لی برگشته بود.
بله … همونطور که مامان گفته بود کوهستان زندگی جدیدش رو شروع کرده بود و گلها و گیاهان جدید همه جا رو پر کرده بودند .
گلهای زیبایی که برای اولین بار توی دهکده رشد می کردند و لی لی تا حالا شبیه اونها رو ندیده بود.
اون حالا می دونست که طبیعت کارش رو خوب بلده همونطورکه بعد از زمستان و خشک شدن درختها با اومدن بهار زمین دوباره زنده میشه و همه چیز دوباره متولد میشه..
طبیعت به لی لی این درس رو داد که نباید هیچ وقت ناامید شد و میشه بعد از هر شکستی دوباره از نو شروع کرد و زندگی جدید و بهتری رو ساخت ..
دیدگاه ها