قصه تصویری بالش رویایی برای کودکان
سامی پسر کوچولویی بود که در طول روز شاد و پرانرژی بود ولی با اومدن شب غصش می گرفت و دلش نمی خواست بخوابه ! اون شبها رو اصلا دوست نداشت..
وقتی که ستاره ها توی آسمون پیدا می شدند ، ماه وسط آسمون می اومد و نور اتاق کم میشد به نظر سامی همه چیز تغییر می کرد. اون فکر می کرد همه چیز عجیب و غریب میشه درخت کنار پنجره داره شاخه هاش رو بالا و پایین می بره، عروسک دزد دریایی داره شمشیرش رو تکون میده، حتی خرس پشمالوی کوچولوش به نظرش تبدیل به یک خرس وحشی گنده می شد!
خلاصه به نظر سامی با تاریک شدن اتاق همه چیز ترسناک می شد..
این جور وقتها سامی یا ساکت و بی حرکت توی رختخواب می موند ونفسش رو حبس می کرد و پتوش رو محکم فشار می داد، یا بلند فریاد میزد :” مامان، باباااا یکی بیاد پیشم!” یا که سریع از تختش بیرون می پرید و خودش رو به تختخواب مامان و باباش می رسوند..
یکی از شبها که سامی از خواب پریده بود مث همیشه با صدای بلند مامان رو صدا کرد و گفت:” مامان ، مامان! میشه بیای پیشم؟؟”
مامان بالای سر سامی اومد و با مهربونی گفت:” چی شده عزیزم؟ خواب بدی دیدی؟ ”
سامی با ناراحتی گفت:” فکر کنم اره.. بعد برای مامان تعریف کرد که هر شب عروسک خرسیش تبدیل به یک خرس گنده میشه و درخت توی باغچه شاخه های رو بالا و پایین می بره و هووو هووو میکنه! بعد با لبه های آویزون گفت:” مامان اصلا برای چی ما خواب می میبینیم؟”
مامان گفت:” ما وقتی که می خوابیم به اتفاقهایی که در طول روز برامون افتاده فکر می کنیم. بعد ممکنه ترکیبی از اون فکرها و اتفاقات رو توی خواب هم ببینیم درحالیکه خیلی از اونها اصلا واقعی نیستند..”
سامی یه کم فکر کرد و گفت:” نه اونها واقعی اند! من واقعا می ترسم !”
مامان گفت:” بله میدونم تو واقعا می ترسی ولی این به این معنی نیست که اونها واقعی اند! خواب ها و رویاها درست مثل داستانهای کتابها هستند.. وقتی که یک داستان هیجان انگیز رو با هم می خونیم ممکنه بترسیم، نگران شیم یا بخندیم .. درحالیکه اون داستانها واقعی نیستند و یک نفر اونها رو نوشته .. ولی ما واقعا اون احساسات رو تجربه می کنیم.. خوابها و رویاها هم همینطورین .. واقعی نیستند ولی ما احساسات واقعی مختلفی رو باهاشون تجربه می کنیم.”
حرفهای مامان، سامی رو به فکر فرو برد. چند لحظه بعد سامی گفت:” یعنی منظورتون اینه که رویاها و خوابهای ما هم مثل داستان ها هستند؟”
مامان گفت:” بله ، خوابهای ما مثل داستانهایی هستند که شبها اتفاق میفتند.. به محض اینکه سرت رو روی بالش می گذاری و خوابت میبره این داستانها هم شروع می شن ..”
سامی سرش رو تکون داد. بعد انگار که چیز تازه ای کشف کرده باشه با هیجان گفت:” پس فکر کنم خوابها داستانهایی هستند که مال بالشتمون هستند! چون تا سرمون رو روی بالش می گذاریم این داستانها هم شروع میشن!”
مامان خندید و گفت:” شاید…” سامی با ذوق و شوق گفت:” من می خوام داستانهایی که دوست دارم رو توی بالشتم بگذارم که شبها فقط اونها رو ببینم ! میشه مامان؟”
مامان با لبخند گفت:” بله عزیزم.. می تونی امتحان کنی .. همه داستانهایی که دوست داری و بهشون علاقه داری رو توی یک کاغذ بنویس و اونو توی بالشتت بگذار ..”
واقعا هیجان انگیز بود. سامی به داستانهایی که دوست داشت فکر کرد و همه رو روی کاغذ نوشت. داستانهای قشنگ و آرامش بخش .. بعد یه عالمه نقاشی کشید، نقاشی های رویایی از آسمونهای آبی پر از ابر و دشتهای پر از گل و اون رو توی بالشتش گذاشت و به خواب رفت..
اون شب سامی تاصبح خواب میدید که روی ابرهاست و داری نقاشی می کشه .. خیلی رویایی بود.. اون صبح دلش نمی خواست از خواب بیدار بشه..
از اون شب به بعد دیگه فکرهای نگران کننده و خواب های بد به سراغ سامی نیومد.. سامی هر روز به داستانهای خوب فکر می کرد و هر چیز قشنگی رو نقاشی می کشید و توی بالشتش می گذاشت.
بله ! اون حالا واقعا یک بالشت رویایی داشت که هر وقت سرش رو روی اون می گذاشت خوابهای خوب و لذتبخش می دید..
۱ دیدگاه