داستان کودکانه پروانه ای که رنگی نبود تصویری
روزی روزگاری کنار برکه کرم ابریشمی زندگی می کرد به اسم سانی.. بدن سانی سبز خوشرنگی بود که توی نور آفتاب می درخشید و روی بدنش پر از خالهای سیاه بود.
سانی عاشق بالا رفتن از بوته ها و جویدن برگهای تازه بود. مخصوصا وقتی که بارون می بارید و برگها تازه و آبدار بودند. اما بیشتر از هر چیز سانی عاشق داستان تعریف کردن برای دوستهاش بود.
اون داستانهای هیجان انگیز و پرماجرا رو با آب و تاب برای دوستهاش تعریف می کرد و همه با علاقه به داستانهای سانی در مورد اسب شجاع، اژدهای جنگجو و قورباغه باهوش و .. گوش می دادند.
اون صبح و شب زیر نور خورشید و ماه بالای یک بوته می نشست و مثل یک قصه گو برای اونها داستان تعریف می کرد.
اونها همیشه با اشتیاق به داستانهای سانی گوش می دادند و به نظرشون سانی واقعا یک کرم متفاوت بود و کارهاش با بقیه کرم ها فرق می کرد.
خیلی وقتها سانی و بقیه کرم ها شروع به رویاپردازی می کردند و روزی رو تصور میکردند که از پیله بیرون اومدند و با بالهای رنگارنگ و جذابشون مشغول پرواز هستند..
سانی توی رویاهاش خودش رو یک پروانه با بالهایی مثل رنگین کمان تصور می کرد و دلش می خواست زودتر پیله خودش رو درست کنه و بالاخره پروانه بشه ..
یکی از آخرین روزهای زمستان که نسیم ملایمی می وزید و خبر از اومدن بهار می داد. سانی درست مثل یک آب نبات خودش رو جمع کرد و به یک شاخه درخت آویزون شد و مشغول تار تنیدن به دور خودش شد.. بله بالاخره وقتش رسیده بود که سانی دور خودش پیله درست کنه ..
روزها گذشت و گذشت و سانی همچنان آروم و بی حرکت توی پیله اش بود. بعد از دو هفته بالاخره صدای تق تقی اومد و سانی پیله اش رو سوراخ کرد و از توی اون بیرون اومد. اون خیلی هیجان زده بود و دلش می خواست زودتر بالهای رنگین کمانی زیباش رو ببینه ..
سانی بالهای جدیدش رو تکونی داد. واقعا شگفت انگیز بود اون حالا دو تا بال داشت و می تونست پرواز کنه .. اون بال زد و خودش رو به چشمه ای که پایین درخت بود رسوند تا قبل از هر چیز بالهای جدیدش رو ببینه.
اما وقتی به چشمه نگاه کرد با صدای بلند گفت :” وااای نه!” و به عقب پرید .. سانی چیزی که می دید رو باور نمی کرد! خبری از بالهای رنگین کمانی نبود و تنها چیزی که توی آب معلوم بود دو تا بال به سیاهی شب بود! بدون هیچ طرح و نقشی .. سیاه سیاه ..
اوه خدای من ! این چیزی نبود که سانی توی رویاهاش تصور کرده بود.. پس بالهای رنگین کمانیش کجا بودند؟ یعنی دوستهاش کجا بودند؟ اونها چه شکلی شده بودند؟ اگر سانی رو با این بالهای سیاه می دیدند چی می گفتند؟
سانی اصلا دلش نمی خواست به این چیزها فکر کنه ..با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و به سرعت بال زد و خودش رو به بالای درخت رسوند تا پشت برگها خودش رو مخفی بکنه ..
سانی آهی کشید و با خودش فکر کرد کاش می تونستم دوباره کرم ابریشم بشم .. اون تمام طول روز رو مشغول فکر کردن بود و از پشت برگها بیرون نیومد، تا اینکه خورشید کم کم غروب کرد و هوا تاریک شد.
سانی هنوز پشت برگها بود که یک دفعه متوجه شد دو تا پروانه روی شاخه کناری اون نشستند. اونها دوستای سانی بودند که مثل اون از پیله بیرون اومده بودند. یکی از اونها با تعجب و شگفتی به سانی نگاه کرد و گفت:” اوووه چه بالهای بزرگی داری سانی!”
پروانه دومی گفت:” بالهای تو به زیبایی آسمون شب هستند سانی .. راستی خیلی وقته برامون داستان جدید تعریف نکردی.. میشه دوباره برامون از داستانهای هیجان انگیزت بگی..” پروانه اولی گفت:” راست میگه .. ما دلمون برای داستانهات تنگ شده سانی زودتر برامون تعریف کن ..”
سانی کمی فکر کرد. یعنی واقعا بالهای اون به زیبایی شب بودند؟ بعد نگاهی به آسمان کرد. آسمان سیاه با ستاره های درخشان.. بله آسمان شب واقعا زیبا بود، درست مثل بالهای سیاه اون..
سانی نفس عمیقی کشید و گفت :” باشه .. یکی بود یکی نبود یک روز یک کرم ابریشم بود که آرزو داشت یک پروانه رنگی بشه …”
سانی داشت داستان خودش رو برای دوستهاش تعریف می کرد. اون همونطور که داستان رو تعریف می کرد به تمام رویاها و احساساتی که داشت و راهی که اومده بود فکر کرد. داستان زندگی اون قطعا داستان هیجان انگیزی بود..
سانی لبخند زد. اون از داشتن بالهای بزرگ و سیاه رنگش راضی به نظر میرسید.. بالهایی که از نظر سانی واقعا زیبا بودند درست مثل آسمان شب..
۱ دیدگاه