داستان کودکانه دانی، یک دایناسور خیلی کوچولو تصویری
در زمانهای قدیم توی جنگل بزرگ و سرسبز که محل زندگی دایناسورها بود یک دایناسور خیلی خیلی کوچولوی بامزه زندگی می کرد به اسم دانی !
بر خلاف همه دایناسورهای جنگل که خیلی بزرگ و غول پیکر بودند دانی خیلی کوچولو بود حتی از گربه ها هم کوچیکتر ..
دانی با بقیه دایناسورها فرق داشت وقتی که دایناسورهای گنده توی جنگل راه می رفتند زمین شروع به لرزیدن می کرد و درختها تکون می خوردند. اما دانی انقدر کوچولو بود که وقتی راه میرفت هیچ اتفاقی نمی افتاد.
اون گوشه ای می ایستاد تا بقیه دایناسورهای غول پیکر رد بشن بعد خودش آروم از پشت بوته ها بیرون می اومد.
دایناسورهای دیگه با قد بلندشون کنار درختها می ایستادند و برگهای تازه و میوه هایی که بالای شاخه ها بود رو می خوردند. اما دانی نمی تونست از برگها و میوه های بالای درخت بخوره ..
حتما فکر می کنید دانی از اینکه انقدر کوچولو بود و کسی بهش توجه نمی کرد ناراحت بود ولی باید بگم که اینطوری نیست و دانی فهمیده بود که چطوری می تونه مثل بقیه دایناسورها به راحتی زندگی بکنه و غذا پیدا کنه ..
دانی با شنیدن صدای قدم های دایناسورها از پشت بوته ها بیرون می اومد و دنبال اونها راه می افتاد. وقتی که دایناسورها کنار درختها می ایستادند و غذا می خوردند دانی منتظر می موند تا غذا خوردنشون تموم بشه.. بعد به آرومی از پشت بوته ها بیرون می اومد به خاطر تکون هایی که دایناسورها به درختها داده بودند همیشه زمین پر از برگ و میوه بود و دانی می تونست یک دل سیر غذا بخوره..
دایناسورهای گنده چون هیچ وقت به پایین نگاه نمی کردند متوجه میوه های روی زمین نمی شدند و دانی همیشه چیزی برای خوردن پیدا می کرد فقط کافی بود که زیر درختها بنشینه و منتظر بمونه تا میوه هایی که از اون بالا می افتند رو بخوره.. البته باید حواسش رو جمع میکرد که میوه ها توی سرش نخورن!
راستی دایناسورها توی غذا خوردن خیلی شلخته و پر سر و صدا بودند و وقتی دهان بزرگشون رو باز می کردند و برگها رو خرچ خرچ می جویدند صداهای عجیب و غریب در می آوردند و همه جا پر از خرده های برگ می شد ..
اما کنار دایناسورهای گنده زندگی کردن خطرهایی هم برای دانی داشت. دانی همیشه باید حواسش رو جمع می کرد که زیر دست و پای دایناسورهای گنده نمونه!
آخه دایناسورها هیچ وقت به پایین پاشون نگاه نمی کردند، اونها فقط به جلوشون نگاه می کردند و با قدم های بزرگ و سنگین از یک درخت به طرف درخت دیگه ای می رفتند. همه حیوانات کوچیکی که روی زمین بودند در ممکن بود که زیر دست و پای دایناسورهای غول پیکر له بشن.. برای همین دانی هم خیلی مراقب بود که پشت دایناسورها حرکت کنه ..
اون خوب گوشهاش رو تیز می کرد و به محض اینکه صدای پاهاشون رو می شنید و زمین شروع به لرزیدن می کرد از پشت بوته ها بیرون می اومد و پشت اونها راه می افتاد.
وقتی که دایناسورهای گنده غذا خوردنشون تموم می شد یک بادگلوی بلند می زدند و دانی می فهمید که غذا خوردنشون تموم شده و سیر شدند.
بعد راه می افتادند و کمی اون طرف تر روی زمین دراز می کشیدند و آماده چرت زدن می شدند. حالا نوبت دانی بود که از پشت بوته ها بیرون بیاد از میوه هایی که روی زمین افتادند بخوره و سیر بشه.
وقتی که دایناسورهای گنده مشغول چرت زدن بودند دانی به اندازه کافی وقت داشت که سر فرصت غذاشو بخوره..
بعد هم هم چون عاشق چرت زدن بعد از غذا بود یک گوشه دنج برای خودش پیدا می کرد و آماده خواب می شد.
دانی حواسش بود که خیلی نزدیک به دایناسورهای گنده نخوابه چون ممکن بود با هر صدایی دم گنده شون رو تکون بدند و با یک ضربه دانی رو له کنند.
برای همین یک جایی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک به دایناسورها پیدا می کرد و مشغول چرت زدن میشد.
دانی نمی خواست از دایناسورها خیلی دور باشه چون اون عاشق راه رفتن پشت سر دایناسورها بود و هیچ وقت از اونها خیلی دور نمی شد..
بله بچه ها جون درسته که دانی خیلی کوچولو بود و از همه دایناسورهای جنگل کوچیکتر بود ولی اون فهمیده بود که چطوری می تونه خوشحال باشه و خوب و راحت زندگی کنه ..
۱ دیدگاه