داستان تصویری جوجه تیغی با خارهای نارنجی برای کودکان
یکی بود یکی نبود توی جنگل بلوط جوجه تیغی کوچولویی بود به اسم موچول.. موچول عاشق بازی و رقص و آواز بود. اما این وسط یه مشکل وجود داشت.. موچول اصلا خارهایی که پشتش بود رو دوست نداشت اون فکر می کرد که اون خارهای مزاحم نمیگذارند که موچول به راحتی خوش بگذرونه و تفریح کنه !
راستش رو بخواید حیوانات دیگه هم خارهای موچول رو دوست نداشتند. توی پارک هیچ کس دلش نمی خواست به موچول نزدیک بشه و باهاش بازی کنه!
توی اردو هم هیچ کس حاضر نبود همراه با موچول توی یک چادر بخوابه، همه با ناراحتی می گفتند:” موچول نباید توی چادر ما بخوابی .. تیغ های تو به ما میخوره و ما دردمون میاد!”
موچول هر روز غمگین تر میشد.. یک روز که موچول تنها و غمگین روی سنگی نشسته بود موشی کنارش اومد و گفت:” موچول چرا ناراحتی؟” موچول آهی کشید و گفت:” چرا من باید تیغ داشته باشم؟ من اصلا این تیغ ها رو دوست ندارم..”
موشی گفت:” تو نباید ناراحت باشی.. این تیغ ها تو رو خاص و منحصر به فرد کرده موچول..”
بعد یه کم فکر کرد و یکدفعه گفت :” آهان یه فکری به ذهنم رسید!” بعد رفت و با یک لباس گشاد برگشت و گفت:” شاید این لباس بتونه کمکت کنه ! بیا اینو بپوش..”
موچول خوشحال شد و لباس رو پوشید و پیش بقیه حیوانات رفت. حیوانات با دیدن موچول گفتند:” نزدیک ما نیا ، ما از تیغ های تو می ترسیم..”
موچول گفت:” کدوم تیغ ها؟ من دیگه تیغی ندارم!” حیوانات خندیدند و گفتند :” یه نگاه به پشتت بکن، تیغهات سرجاش هستند” موچول به پشتش نگاه کرد. اونها درست می گفتند.. تیغ ها از لباسش بیرون زده بودند و معلوم بودند.
موچول ناراحت و ناامید به پیش تنها دوستش یعنی موشی برگشت و ماجرا رو براش تعریف کرد.
موشی با مهربونی گفت:” ناراحت نباش دوست خاردار من ، من یه فکر دیگه دارم..”
بعد رفت و با یک قلمو و یک قوطی رنگ نارنجی برگشت. موچول گفت: ” میخوای چیکار کنی؟” موشی گفت:” وایسا الان می فهمی ..” و شروع کرد به رنگ کردن تیغ های موچول..
کمی بعد همه تیغ های موچول به رنگ نارنجی درخشان در اومده بودند..
موچول با شگفتی به تیغ های رنگیش نگاه می کرد.. اونها واقعا جذاب و هیجان انگیز شده بودند و چشمهای موچول از خوشحالی برق میزد.
موشی گفت:” حالا برو پیش بقیه حیوانات تا اونها هم تو رو ببینند” موچول با سرعت خودش رو به پارک رسوند. اون دل توی دلش نبود تا تیغهای رنگیش رو به همه نشون بده.. همه حیوانات توی پارک مشغول بازی بودند. اونها با دیدن موچول دورش جمع شدند.
همه با تعجب و شگفتی به موچول نگاه می کردند. تیغهای رنگی موچول واقعا زیبا و دیدنی بود و همه از تیغهای رنگی موچول تعریف می کردند. ببری گفت:” چه تیغ های زیبایی.. میشه از نزدیک اونها رو ببینم؟” خوک گفت:” من تا حالا تیغ های نارنجی ندیدم! برید کنار منم ببینم …” خرگوش گفت:” من فکر می کردم این تیغ ها خیلی ترسناکن ولی از نزدیک اصلا اینطوری نیستند..”
بله بچه ها ، فکر موشی باعث شد که همه حیوانات بتونند به موچول نزدیک بشن و حالا همشون متوجه شده بودند که تیغ های موچول اصلا ترسناک و خطرناک نیستند..
کم کم همه با موچول دوست شدند و باهاش بازی می کردند..
موچول با مهربونی و رفتار خوبش تونست خیلی زود دوستهای زیادی پیدا کنه و از اون به بعد دیگه لازم نبود که تیغ هاش رو رنگ کنه.. چون همه فهمیده بودند که موچول مهربون و بیخطره و اون رو همون طوری که بود دوست داشتند..
دیدگاه ها