
سرنوشت شوکه کننده نوزادی که در مسجد رها شده بود!!!
رضا شوفر از ان جنوبی های خونگرم و مشتی بود،انقدر با مرام و اصیل که غالب وکلا بدون کمترین تردیدی در طول ساعت اداری هر کاری که داشتند به او می سپردند.از چک پاس کردن و واریز پول تا تحویل نامه ها و مکاتبات و...
یک روز که دستور دادگاه را مبنی بر موافقت با تقاضای موکل هایم در قبول سرپرستی طفل شیرخواره را به وی دادم تا به اداره بهزیستی ارائه دهد،تغییر چهره اش و برق چشمانش کنجکاوم کرد ،ذهنم درگیر چرایی تفاوت رفتار رضا شوفر بود که خودش عصر همان روز وارد دفتر شد.
به رسم مردمان جنوب که همواره با دست پر به ملاقات دیگری می روند با ظرف رنگینک خوش آب و رنگی وارد اتاق کار شد سلام و احوالپرسی های معمول که تمام شد کنار همسرش نشست و آهی از اعماق وجودش شنیده شد.
گفتم:بد نباشه آقا رضا،بلا به دور،نبینم آه و حسرتی داشته باشی.بغضش را فرو داد و گفت:جناب وکیل من و همسرم پنج سالِ حسرت بچه دار شدن داریم و هر چه دوا ودرمان کردیم بی فایده بوده،امروز که نامه ی بهزیستی را بهم دادید ناخودآگاه به این فکر افتادم تا با کمک شما از شیرخوارگاه طفلی را به فرزندی بگیریم...
بنا بر قانون حمایت از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست شرایط فرزندخواندگی و..را برای هر دو شرح دادم و قرار شد فردا صبح آقا رضا به اتفاق همسرش به اداره بهزیستی مراجعه ونام نویسی کنند.
حسرت بچه دار شدن برای آقا رضا و همسرش به حدی بود که هیچ مشکلی با این موضوع که چالش غالب متقاضیان است نداشتند.
حسب تجربه این سال ها به آقا رضا گفتم حدود سه الی شش ماه طول می کشد تا نوبت شما برسد لذا در این مدت سعی کنید امکانات ابتدایی پذیرایی از طفل را فراهم کرده،کلاس ها و آزمایش های مورد نیاز را انجام دهید...
رضا شوفر بسان غالب راننده های تاکسی نماز صبح را در حرم علی ابن حمزه به جماعت اقامه می کرد و علی الطلوع سراغ سید قهوه چی می رفت، برخی اوقات نیز که می دانست من هم صبح علی الطلوع دفتر هستم معرفت به خرج می داد سنگک به دست به دفتر می آمد و بعد از صبحانه هردو راهی کسب و کارمی شدیم.
حوالی اذان صبح تا طلوع آفتاب ردیف تاکسی های زرد رنگ کنارحرم علی ابن حمزه تا قهوه خانه ی سید ، حکایت ازدورهمی شوفرهای تاکسی در ضیافت املت آقا سید داشت ،به قولی یکی از نمادهای بچه ی شهر(شیرازی ها اصطلاح همشهری بودن را بعضا با عبارت بچه ی شهر ادا می کنند) بودن، حضور در محله های قدیمی شیراز مانند دروازه اصفهان و پل علی ابن حمزه وحضور درمکان هایی که پاتوقِ مشتی ها،دویی ها(دایی ها)کاکوی بزرگتر(برادر بزرگ) بود این عبارات القابی است که بی جهت جایگزین نام افراد نشده ،هریک از اوصاف مذکور موید مرام ومعرفت ایشان است.
چند هفته ای که آقا رضا در بهزیستی ثبت نام کرده بودبه اتفاق همسرش سر از پا نمی شناخت وبه موازات طی تشریفات اعلامی بهزیستی مدام نذر و نیاز می کردند تا روز موعود مهرشان به طفلی که نصیبشان می شود بنشیند،تا آن روزصبح که وارد کوچه ی دفتر شدم؛
رضا بنا بر عادتِ هر روز وارد صحن علی ابن حمزه شده داخل وضوخانه صدای گریه بچه را که می شنود به دنبال صدا می رود ،بچه پتو پیچ روی سکوی وضوخانه می بیند، بلادرنگ راهی دفتر من شده و آنقدر از دیدن بچه هیجان زده شده که نفهمیده کی و چطوراز حرم بیرون زده و اینجا که رسیده متوجه شده با دمپایی های وضوخانه سوار ماشین شده و کفش هاش جا مانده...
چند دقیقه ای طول کشید تا هیجان رضا فروکش کرد و بچه را از لای پتو بیرون کشید که همراه وی تکه کاغذی روی زمین افتاد،یادداشتی از مادر طفل شیرخواره؛
خدا بهتون رزق و روزی حلال دهد و قدم بچه ام براتون برکت داشته باشه،من زنی تنها و غریب هستم و چند ماه پیش شوهرم فوت کرد،هیچ پشت و پناهی ندارم و نخواستم این بچه هم مثل خودم بدبخت بشه،شما را به خدا قسم حواستون به بچه ام باشه.
پیش از هر فکر و تصمیمی،رضا را راهی داروخانه شبانه روزی کردم تا شیر خشک بگیرد بلکه گریه طفل معصوم با سیر شدن شکمش قطع شود،آنقدر گرسنه بود که نفهمیدم کی شیشه شیر خالی شد و خوابش برد.بچه که خوابید،شرایط قانونی مواجه با چنین موضوعی را برای رضا کامل شرح دادم که مستند به ماده4آیین نامه اجرایی قانون حمایت از کودکان بی سرپرست،در حال حاضر باید پیدا کردن بچه را به پلیس اطلاع وسپس به اتفاق مامورین برای تحویل بچه به بهزیستی مراجعه کنیم هر چند که ممکن است بنا بر تبصره2این ماده در صورت صلاحدید تا طی تشریفات قانونی ،نگهداری طفل به وی و همسرش سپرده شود منتها انجام این امر مستلزم گذشت زمان و احراز شرایط مقرر در ماده6قانون حمایت است که همان بحث تمکن مالی،عدم اعتیاد و..است که شما بخش عمده ای از این شروط را گذرانده اید.همینطور که شرایط را برای رضا توضیح می دادم سرگرم آماده کردن صبحانه بودم که یکباره چشمم به رضا افتاد..
به پهنای صورت اشک می ریخت، آرام و بیصدا دستانش به آسمان بود وزیر لب چیزی می خواند،حال و احوالش طوری بود که حیفم آمد خلوتش را به هم بزنم، آرام و بیصدا از اتاق زدم بیرون...
چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای عطسه ی بچه،آنچنان از اعماق وجودش گفت:جانِ بابا، دردت به جونم... که انگار سالها تجربه ی پدری دارد و طفل معصوم از صلب اوست.تا آمدن همسرش طوری محو حضور بچه بود که نه حسی برای خوردن صبحانه داشت و نه گوشی برای شنیدن شرایط قانونی مواجه با چنین وضعیتی...
حدود دوساعت زن و شوهر با هدیه خانم(نامی که همان روز برای طفل انتخاب شد) سرگرم بودند که حس کردم آمادگی شنیدن و قبول کردن الزامات قانونی را دارند اما زمانی که صحبت هایم تمام شد از نگاه ایشان دریافتم که اشتباه احساس کرده بودم و علیرغم درک معذوریت های قانونی دلشان نمی خواهد لحظه ای از طفلی که او را هدیه ی خدا می دانند دور شوند و با همان نگاه تمنای اقا رضا و همسرش را دریافتم...
سالها همکاری با بهزیستی وکمک به مختومه شدن بالغ بر صد پرونده فرزندخواندگی سبب ایجاد اعتباری نزد مدیران سازمان و جلب اعتماد ایشان تا این حد شده بود که قبول کنند چند صباحی هدیه خانم نزد ایشان باشد تا مقدمات قانونی طی شود.لذا با پیش شرطی،تمنای رضا و همسرش را پذیرفتم قول دادم با مدیران سازمان صحبت کنم اما به شرطی که رضا چند برگ اگهی با موضوع پیدا کردن بچه در وضوخانه علی ابن حمزه چاپ کند و در محله ی دروازه اصفهان وگودخزینه(از محله های قدیمی شیراز نزدیک حرم علی ابن حمزه)پخش کند و شماره تماس مرا ذیل آگهی بزند اگر تا ده روز کسی تماس نگرفت،تشریفات اداری را شروع خواهم کرد.
آن شب تا صبح لحظه ای پلک بر هم نزدم و مدام به واکنش های احتمالی رضا و همسرش ازشنیدن این خبر فکر می کردم،اینکه یک راننده تاکسی چطور هزینه درمان طفلی را که متعلق به خودش نیست تقبل می کند ؟!بزرگترین چالش ذهنی ام بود.صبح با ارسال پیام رضا را برای صبحانه به دفتر دعوت کردم،چند دقیقه از خوردن صبحانه که گذشت سرِصحبت و باز کردم واحوال هدیه را پرسیدم که گفت:
شکر خدا هدیه ام خوب و سرحال شده،دکتر ها میگن هپاتیت نوع(b)قابل درمان هست مخصوصا اگر قبل از بلوغ بهش برسیم...
از تعجب لقمه ی صبحانه در گلویم پیچید و افتادم به سرفه،گفتم:مگر هدیه هپاتیت داره؟گفت:همان روزی که خدا هدیه اش را فرستاد،خانمم با دیدن چشم های زرد هدیه گفت فکر کنم بچه ام زردی داره این شد که رفتیم پیش متخصص،آنجا بود که فهمیدم بچه ام هپاتیت داره...
رضا آنقدر راحت و ساده با موضوع بیماری هدیه کنار آمده بود که صلاح ندیدم راجع به تماس مادر بچه و..صحبتی کنم و حکایت مادر هدیه نیز بسان هزاران رازی که این سالها درسینه ام نهفته، شد رازی مگو در مخزن اسرار وکیل...
با همکاری بچه های بهزیستی حکم سرپرستی موقت آقا رضا بنا بر ماده...قانون حمایت صادر و پس از انقضاء مهلت شش ماهه، مستند به ماده22قانون حمایت از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست نام هدیه خانم در شناسنامه آقا رضا و همسرش ثبت شد و با همان شناسنامه چندی پیش برای کلاس اول ابتدایی نام نویسی شد.
۱ دیدگاه