دلگرم
امروز: یکشنبه, ۰۳ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۲ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ مارس ۲۰۲۵ میلادی
قصه قدیمی و شیرین چل گیس برای کودکان (قسمت اول)
زمان مطالعه: 7 دقیقه
قصه‌ی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان این قصه را به اسم «رابعه‌ی چل گزه موی» نقل می‌کنند و چون این داستان هم مثل سایر داستان‌های قدیمی چند جور نقل شده؛ معروف‌ترین آنرا انتخاب کرده ایم.

داستان کودکانه چل گیس

 

یکی بود، یکی نبود. در شهری پادشاهی بود بی اولاد. شب و روز در این فکر بود که: «چرا باید اجاق من کور بماند و بعد از من کسی نباشد که چراغ مرا روشن کند؟» یک روز تو آیینه نگاه می‌کرد دید موهای سفید تو ریش‌های سیاهش دویده. غمش یکی بر هزار شد.

با خودش گفت: «این زندگی به چه درد من می‌خورد؟ خوب است دست از پادشاهی بکشم و سر به بیابان بگذارم. یا خاکسترنشین بشوم و دست به دامن صافون و پاکون (صافان و پاکان) بزنم و آرزویم را بگیرم.»

تو کش و قوس این فکرها بود که پیشخدمتش آمد و گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باشد، پیری (یا به قول بعضی‌ها درویشی) آمده و می‌خواهد شما را ببیند.»

پادشاه گفت: «من حال و حوصله‌ای که با کسی حرف بزنم ندارم، تو برو ببین چه می‌خواهد، هر چه می‌خواهد بهش بده و با دل خوش روانه‌اش کن.» غلام برگشت و گفت: «ای پادشاه! چیزی نمی‌خواهد، می‌خواهد شما را ببیند.» پادشاه گفت: «بگو بیاید.»

پیر آمد و با پادشاه صحبت کرد. وقتی از درد دلش با خبر شد، سیبی از جیبش درآورد داد به پادشاه و گفت: «نصفی از این سیب را خودت بخور نصف دیگرش را هم به حلال و همسرت بده. خدا به تو پسری می‌دهد؛ اسمش را نگذار تا من بیایم و بگذارم.» پادشاه خوشحال شد و همین کار را کرد.

بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدا به پادشاه پسری داد هنوز شب ششمش که شب اسم گذاری باشد نرسیده بود که پیر سر رسید و بچه را خواست.

بچه را با قنداق بردند پهلوش، قنداقش را واکرد و پیراهنش را بالا زد. آن وقت از جیبش خنجر الماسی درآورد به شکمش بست و به پادشاه گفت: «این خنجر جان این پسر است، هیچ وقت از او جدا نکنید که عمرش به این تیغ بسته و اسمش هم جهان تیغ است.» پیر این کار را کرد و این حرف را زد و این اسم را گذاشت و از چشم‌ها ناپدید شد.

پادشاه که به آرزوی خودش رسیده بود، نمی‌دانست از خوشحالی چه کار بکند، شب و روز چشم و دلش پهلوی این پسر بود.

باری، پسر در ناز و نعمت بزرگ شد تا به هیجده سالگی رسید. یواش یواش تو کارهای پدر دست می‌برد و اتاق‌های قصر و خزینه‌ها را وارسی می‌کرد. تا روزی به اتاقی رسید که یک قفل طلا درش زده بودند. پرسید: «کلید این قفل کجاست؟»

گفتند: «کلید این اتاق توی جیب پادشاه است و به کسی نمی‌دهد و هنوز هم کسی نفهمیده تو آن اتاق چیست.» جهان تیغ آمد پهلوی پدرش و گفت: «پدر جان! کلید آن اتاق را می‌خواهم. می‌خواهم ببینم آن تو چه خبر است؟»

پادشاه گفت: «این فکر را از کله‌ات دور کن، برای اینکه نباید جوان‌ها و جاهل‌ها توی آن اتاق بروند، هر وقت پا به سن گذاشتی می‌روی و می‌بینی ولی حالا برات خوب نیست.» این حرف‌ها جهان تیغ را بیشتر هوایی کرد.

شب و روز توی این فکر بود که کلید آن اتاق را به دست بیاورد و ببیند آن تو چه خبر است.

یک روز که پادشاه به شکار رفته بود، جهان تیغ هر طوری بود کلید را پیدا کرد و رفت در اتاق را باز کرد. گوشه‌ی اتاق یک مِجری[1] کهنه بود، در آن را باز کرد.

شکل یک دختری را دید که روی پرده‌اش نقاشی کرده بودند. اول به چشمش نیامد. بعد که یک خُرده بهش خیره شد یک دل نه صد دل عاشقش شد و به یک روایت همانجا پای آن صورت از حال و هوش رفت. از آن اتاق او را به اتاق مادرش آوردند.

از مادر پرسید که: «این شکل کیست؟» گفت: «این شکل دختر چل گیس است.» گفت: «هر طور هست باید دست من به دامنش برسد. باید بروم و او را از هر جا هست پیدا کنم و الا دق مرگ می‌شوم.»

مادر جهان تیغ تفصیل را به پادشاه گفت. پادشاه هم پسر را خواست و خیلی نصیحت کرد که: «ای پسر، دست کسی به این دختر نمی‌رسد، این کار به این آسانی‌ها که تو خیال می‌کنی نیست. اصلاً دختر چل گیس را برای اینکه گیر آدمیزاد نیفتد دیوها حبس و بندش کرده‌اند.

طلسمش کرده‌اند که دست کسی بهش نرسد. اگر عقلت منم. بگذر از این کار.» جهان تیغ گفت: «نه، هر طور شده من باید بروم این دختر را پیدا کنم. اگر روی قله قاف باشد و اگر زیر طبقه هفتم زمین، هر جا هست باید گیرش بیارم.»

پادشاه وقتی دید جهان تیغ اصرار می‌کند و از حرفش بر نمی‌گردد، اجازه‌اش داد.

جهان تیغ اسب راهواری از اصطبل بیرون کشید، یک شمشیر جوهردار هندی هم به کمر بست و در یک خورجین ساز و برگ سفر را مهیا کرد، و راه افتاد. نزدیک‌های ظهر گرسنه‌اش شد. تیر و کمان را کشید و شکاری زد و از اسب پیاده شد که از گوشت شکار کبابی درست کند و بخورد که دید سواری سر رسید.

جهان تیغ ازش پرسید: «کجا می‌روی؟» سوار گفت: «دنبال نصیب و قسمتم می‌روم.» گفت: «بیا رفیق راه بشویم که من هم به درد تو گرفتارم.» سوار پیاده شد و با جهان تیغ کباب را خوردند. بعد جهان تیغ پرسید که: «اسمت چیه و چه کاره‌ای؟»

سوار گفت: «اسمم و کارم یکیست، ستاره شناس.» جهان تیغ و ستاره شناس باهم به راه افتادند. نزدیک غروب به منزل نرسیده به سوار دیگری برخوردند. جهان تیغ پرسید: «تو که هستی، چه کاره‌ای، کجا می‌روی؟» گفت: «کارم و اسمم دریانورد و دنبال نصیب و قسمت می‌روم.»

جهان تیغ گفت: «بیا با ما رفیق راه شو که ما هم به درد تو گرفتاریم.» شب را در آن منزل ماندند.

صبح سه تایی به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به شهری، دیدند اهل شهر تمام زرد و لاغرند. پرسیدند: «چرا اهل این شهر این طور رنجورند؟»

جواب شنیدند که: «در این شهر آب کم است، برای اینکه سرِ چشمه اژدهایی خوابیده و نمی‌گذارد مردم بروند آب بردارند و شبانه روز یک دفعه بیشتر آب به شهر نمی‌آید آن هم به اندازه‌ای نیست که به درد همه بخورد. تازه در عوض آن یک ذره آب باید هر روز به نوبت یک دختر جلوش بیندازیم که بخورد.»

در این بین جهان تیغ و رفیق‌هایش دیدند که یک دختر خیلی خوشگل با زر و زیور توی تخت روان است و یکی جلوش فریاد می زند: «ای مردم! این دختر پادشاه است و امروز نوبت اوست که خوراک اژدها بشود.» پادشاه گفته: «هرکدام از شما که برود و اژدها را بکُشد این دختر با زر و زیور و نصف خزینه‌ی من مال اوست.» اما کسی جرأت نمی‌کرد پا جلو بگذارد!

این‌ها رفتند پیش جهان تیغ. او شمشیر را کشید و جلو افتاد. دو تا رفیقش هم از عقب آمدند. دختر پادشاه هم پشت سرشان آمد، مردم هم از دنبال آن‌ها رفتند تا رسیدند به چشمه.

این داستان ادامه دارد

separator line

 

همچنین بخوانید:
داستان کودکانه و کوتاه یه عالمه تیغ تصویری

داستان کودکانه و کوتاه یه عالمه تیغ تصویری

تیغ تیغی، یه جوجه تیغی بامزه است، اما هیچکس دوست نداره باهاش دوست بشه، چون خیلی تیغ تیغیه! یعنی اون میتونه به بقیه بفهمونه که چه دوست خوبیه؟

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits