
قسمت سوم داستان شیرین و کودکانه کُرهی دریایی
یک روز ملک جمشید اصرار کرد که: «بگذار امروز دسته گلها را من درست کنم.» باغبان گفت: «تو نمیدانی و میترسم بد درست کنی و ما را از نان خوردن بیندازی.» گفت: «خاطر جمع باش، بلدم.» از بس اصرار کرد باغبان گفت: «خیلی خوب، اما دسته گل دختر کوچکه را درست کن. آن دو تا را خودم درست میکنم.» ملک جمشید راضی شد.
یک دسته گل قشنگ و پاکیزه درست کرد و بالای دسته گل را به صورت تاج درآورد و یک گل قرمز آتشی هم وسطش زد و داد دست باغبان. باغبان با دو دسته گلی که خودش درست کرده بود، رفت جلو دخترها، بعد از تعظیم بالا بلندی دسته گلها را گذاشت روی فرش و برگشت.
دخترها دسته گلها را دست گرفتند و متوجه دسته گل سومی شدند. تعجب کردند که این باغبان از کجا این سلیقه را پیدا کرده که دسته گل شاهانه میبندد. فوری صداش زدند و ازش پرسیدند: «این دسته گل را کی بسته؟»
گفت: «شاگرد من.» گفتند: «مگر تو شاگرد هم داری؟» گفت: «بله. برادرزادهای داشتم مدتها بود ازش بی خبر بودم، حالا چند روزی است پیدایش کردم، آوردمش پهلوی خودم و شاگردش کردم.» دخترها گفتند: «از فردا بگو هر سه تا دسته گل را او درست کند.» باغبان گفت: «به چشم!» آمد تو اتاق تفصیل را برای ملک جمشید نقل کرد.
ملک جمشید هم فردا هر چه هنر داشت گذاشت روی دسته گلها، و سه تا دسته گل بست که هرکس میدید مات میماند و از دیدنش سیر نمیشد. وقتی دخترهای پادشاه این دسته گلها را دیدند بهتشان زد و باهم گفتند: «این باغبان دروغ میگوید.
این کارها کار شاگرد باغبان نیست.» به باغبان گفتند: «فردا دسته گلها را بده همان شاگردت بیاورد.» گفت: «خیلی خوب.» فردا که شد به شاگردش گفت: «دسته گلها را امروز خودت باید ببری، اما تو را به خدا بی ادبی نکنی که اسباب زحمت من بشود.»
ملک جمشید فردا سه تا دسته گل از روز پیش بهتر درست کرد و برد پیش دخترها. از دور تا چشمش به دخترها خورد تعظیم کرد. بعد گلها را روی دست آورد تا نزدیک دخترها. هر دسته گلی را جلوی پای یک دختر گذاشت و زمین را بوسید و پس پسکی رفت، ده قدم دورتر، دست به سینه ایستاد. دخترها از ادب و آداب این جوان تعجب کردند که این چه شاگرد باغبانی است؟ مثل اینکه صد سال پیشخدمت مخصوص شاه بوده است!
باری، دفعههای پیش که باغبان گلها را میبرد هرکدامشان یک سکه نقره انعام میدادند. این دفعه به ملک جمشید یکی یک اشرفی دادند. ملک جمشید هم همه را آورد داد به باغبان.
دو سه روزی گذشت. یک روز باغبان گفت: «من امروز میخواهم بروم بازار کار دارم. دخترهای پادشاه هم رفتهاند شکار، تو مواظب کارت باش، اگر هم دلت تنگ شد خواستی گردشی تو باغ بکنی امروز اشکال ندارد.» دیگر خبر نداشت که دختر کوچکه چائیمان دارد ] سرما خورده [و نرفته است شکار.
باغبان رفت به بازار، ملک جمشید هم چون ده پانزده روزی بود کره را ندیده بود دلش هواش را کرده بود و موی کره را آتش زد. کره آمد. ملک جمشید لباس زربفت پادشاهی را به تن کرد و تاج به سر گذاشت و شمشیر را کشید و سوار کره شد،
هفت هشت ده دفعهای دور باغ گردش کرد و سی چهل درختی را با شمشیر انداخت. به خیال خودش که باغ خلوت است و کسی او را نمیبیند. اما دیگر خبر نداشت که دختر کوچک پادشاه از بالای پنجرهی قصر دارد او را تماشا میکند. دختر وقتی که دید یک جوانی با این سر و وضع و سکه و صورت سواره باغ را زیر و رو میکند محو و ماتش شده بود و چشمش همه جا دنبال او بود! و بهتش زده بود که این جوان به این خوشگلی کیست؟ اینجا آمده چه بکند؟ در جزو بیست و نهم عاشقش هم شده بود.
ملک جمشید خوب که سواریش را کرد لباسهایش را درآورد تاجش را هم ورداشت گذاشت روی کره و کره را مرخص کرد و رخت کهنهها را پوشید و شکمبه گوسفند را به سر کشید و رفت دنبال کارش. همهی اینها را دختر از آن بالا میدید. آن وقت فهمید این پسر، شاگرد باغبان نیست و پسر پادشاهی است. دختر کوچکه به چشم دید و به دل عاشق شد.
عصر که خواهرها از شکار برگشتند و دور هم نشسته بودند دختر کوچکه گفت: «ما الان باید هرکدام مان سر تو دامن شوهری داشته باشیم. پدر ما فکر ما نیست، کسی هم نیست به یادش بیاورد که این دخترها شوهر میخواهند.
باید فکری کرد که ما را شوهر بدهد.» آن دو تا گفتند: «راست میگویی چه کار کنیم که حالیش کنیم؟» گفت: «من درست میکنم.» فرستاد سه تا خربزه آوردند: «یکی لکدار، یکی هم رسیده و یکی هم تازه رس و توی یک سینی گذاشت و برای پادشاه فرستاد.» پادشاه چیزی نفهمید. وزیرش را خواست که دخترهای من یک همچین کاری کردهاند و من مقصود اینها را نمیفهمم. وزیر گفت: «مطلب روشن است.
خربزهی بزرگ مال دختر بزرگه است. میخواهد بگوید مدتی است از وقت شوهر من گذشته. خربزهی رسیده هم مال دختر وسطی است میگوید: من حالا شوهر داشته باشم. خربزه تازهرس هم مال کوچکه است میگوید: الان وقت شوهر من است.» پادشاه گفت: «راست میگویند من کارشان را رو به راه میکنم.» فردا جارچی تو برزن و بازار انداختند که شاه میخواهد دخترهاش را شوهر بدهد تمام جوانهای بی زن بیایند از میدان جلوی قصر رد بشوند تا هرکدام را که دخترها پسندیدند باهاش عروسی کنند.
فردا که شد جوانها آمدند از جلوی قصر رد شدند، پادشاه هم دست هر دختری یک ترنج داد و گفت: «هر جوانی را که پسندیدید ترنج را به سینهی او بزنید و آن شوهر شما باشد.» گفتند: «بسیار خوب.» دختر بزرگه ترنج را تو سینهی پسر وزیر دست راست زد. دختر میانیه تو سینهی پسر وزیر دست چپ زد. اما دختر کوچکه تو سینهی هیچ کس نزد. هیچ کدام را نپسندید.
پادشاه گفت: «چرا یکی از این جوانها را برای خودت سوا نکردی.» گفت: «آن کسی که من میخواهم اینها نیستند.» شاه گفت در گوشه و کنار هر که هست بیارید. رفتند این طرف و آن طرف هر که بود آوردند. میان آنها شاگرد باغبان هم بود که همان ملک جمشید باشد.
دختر کوچکه تا چشمش به ملک جمشید خورد ترنج را دور سر گرداند و محکم زد به سینهی ملک جمشید. شاه و وزرا و تمام مردمی که آنجا بودند ماتشان برد که این همه جوانهای قشنگ از جلوی این رد شدند هیچ کدام را نپسندید، اما وقتی رفتند این کچل شاگرد باغبان را آوردند ترنج را تو سینهی او زد.

دیدگاه ها