دلگرم
امروز: جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۱۵ شعبان ۱۴۴۶ قمری و ۱۴ فوریه ۲۰۲۵ میلادی
قسمت آخر داستان کودکانه کُره‌ی دریایی
5
زمان مطالعه: 8 دقیقه
تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

قصه شنیدنی کُره‌ی دریایی برای کودکان (قسمت آخر)

پادشاه غیظش گرفت و گفت: «خلایق هر چه لایق. بزنید بیرونش کنید برود با همان کچل سر کند.» دختر کوچکه را از قصر سلطنتی و اتاق آیینه، فرستادند تو اتاق کاه گلی باغبان.

از آن طرف هم شهر را آیین بستند و برای آن دو تا دختر و دو تا پسر هفت شبانه روز چراغانی کردند و شب هفتم هم دو عروس و داماد را دست به دست دادند. اما پادشاه از غصه‌ی دختر کوچکه تو خون خودش می‌جوشید و آخر کار هم ناخوش شد.

شوهرهای آن دو تا دختر اول حرفی که به زن‌های خودشان زدند این بود که: «اگر رفتید تو باغ و خواهر کوچکه را دیدید اعتنا نکنید.» پادشاه اسیر رختخواب شد. هر چه حکیم آوردند، دوا و درمان کردند، حالش خوب نشد.

تا آنکه حکیمی که خیلی پُر بود گفت: «چون پادشاه از غصه وخیال اشتهاش از بین رفته همه‌ی ناخوشیش از بی بُنیگی است. باید گوشت شکار تازه و اگر بشود کله و پاچه‌ی آهو بخورد. آن هم باید دامادهاش شکار کنند و از دست دخترهاش بخورد تا معلوم بشود دست کدام یک از این‌ها خوب است.»

پادشاه فرمان داد دامادهاش به شکار بروند. هرکدام رفتند. پهلوی مهتر شاه یک اسبی خواستند. مهتر هم یک اسب راهوار شکاری به پسر وزیر دست راست داد و یکی به پسر وزیر دست چپ. از کماندار هم تیر و کمان شکار گرفتند.

در این بین ملک جمشید رسید و گفت که یک اسب هم به من بدهید. یک خرده پسرهای وزیر مسخره‌اش کردند، یک خرده هم مهتر برای مسخره یک یابوی لنگ با تیر و کمان شکسته هم به ملک جمشید دادند.

ملک جمشید آمد بیرون. یابو را ول کرد تو صحرا، تیر و کمان را هم انداخت یک طرف و موی کره‌ی دریایی را آتش زد. حاضر شد. ملک جمشید گفت: «می‌خواهم چادر بزرگی زده بشود و تمام شکاری که توی این صحرا هست پشت چادر من جمع بشوند.» کره گفت: «بسیار خوب» همین کار را کرد.

یک سراپرده قُبه طلا زده شد وسط سراپرده هم مسند زربفت ملک جمشید با تاج و رخت پادشاهی آنجا پشتی داده بود. پسرهای وزیر هر چه صحرا را زیر و رو کردند آهویی ندیدند، تا یک روز از دور چشمشان به سراپرده‌ای خورد. اسب‌ها را تاخت کردند به طرف سراپرده. دیدند یک پادشاه جوان توی سراپرده است و تمام حیوانات صحرا پشت سراپرده‌اش. رفتند جلو تعظیم کردند.

ملک جمشید پرسید: «آها، چی می‌گویید؟» گفتند: «قربانت گردیم، پادشاه این ولایت مریض است. حکیم گفته که ما آهویی شکار کنیم و گوشتش را براش ببریم. شاید خوب بشود.» ملک جمشید گفت: «تمام این حیوانات مال من است و من هم از گوشت این‌ها به هیچ کس نمی‌دهم مگر به غلام‌های خودم.

اگر شما می‌خواهید باید غلام حلقه به گوش من باشید تا من به شما گوشت آهو بدهم.» این‌ها یک خرده وارفتند و به هم نگاه کردند و یواشکی گفتند: «کی می‌فهمد که ما غلام این جوان شدیم. می گوییم غلام تو هستیم و گوشت آهو ازش می‌گیریم.»

گفتند: «ما حاضریم غلام تو بشویم.» گفت: «پس زود باشید پیراهن‌های خودتان را درآرید تا من به کَتِ] شانه[ شما مُهر غلامی خودم را بزنم.» آن بیچاره‌ها از ناچاری راضی شدند. ملک جمشید هم مهر خودش را به کَتِ آن‌ها زد بعد آمد دوتا آهو گرفت و سر برید. سرش را نگاه داشت و تنه‌اش را داد به آن‌ها و در وقت بریدن گفت: «شکار مزه‌اش به کله‌اش» از آن روز به بعد تمام مزه گوشت شکار توی کله‌اش رفت.

باری، دو پسر دو تا وزیر، لَش آهوها را ورداشتند و آوردند خانه و دادند بپزند که زن هاشان برای پادشاه ببرند. ملک جمشید هم فوری دو تا کله را آورد و داد بار کردند. دختر بزرگه اول گوشت آهور را برد برای شاه خورد و حالش تفاوتی نکرد.

همین طور دختر وسطی. بعد از ظهر همان روز دختر کوچکه کله‌ی آهو را برد برای پدرش. اول پادشاه نمی‌خواست به حضور خود راهش بدهد و از دستش چیزی بخورد ولی وزیر گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باشد، حالا وقت دل شکستن دختر نیست وانگهی شاید دستش خوب باشد.» پادشاه قبول کرد. کله را جلوش گذاشتند بنا کرد خوردن. دید هم خیلی خوشمزه است و هم حالش بهتر شد و جان گرفت. می‌خواست پا بشود راه برود.

دور و وری هایش خوشحالی کردند و خلاصه پادشاه حالش خوب شد و از فردا راهی شکار شد. از آن طرف هم ملک جمشید باز موی کره‌ی دریایی را آتش زد. وقتی حاضر شد گفت: «باید در آن محلی که سراپرده برای من زده شد، قصری ساخته بشود از قصر پادشاه عالی‌تر و خشت هاش یکی از طلا باشد یکی از نقره.» قصر ساخته شد، ملک جمشید با زنش آمد آنجا و پس از مدتی آوازه توی شهر پیچید که تاجر زاده‌ای در بیرون شهر قصری ساخته که از قصر پادشاه هم بهتر است. مردم دسته دسته می‌آمدند تماشا. این خبر به گوش پادشاه رسید او هم هوس کرد برود آن قصر را ببیند.

یک روز با وزیرها و دامادهاش راه افتاد به طرف قصر. وقتی که جلوی قصر رسید هوش از سرش رفت، از قشنگی قصر. در این بین ملک جمشید آمد و رکابش را گرفت و دعوتش کرد که بیاید توی قصر. پادشاه رفت تو، فوری ملک جمشید یک شَدِّه [1] مروارید و یک انگشتر از سنگ قیمتی پیشکش پادشاه کرد.

پادشاه دید هیچ همچین انگشتری ندیده تعجب کرد، خیلی خوشحال شد. بهش گفت: «تو مهمان منی و رسیده به ولایت منی هر کاری داری بگو روبه راه کنم و هر چه می‌خواهی بخواه.» ملک جمشید گفت: «من چیزی نمی‌خواهم جز دو تا غلام زرخرید خودم را که خدمت پادشاه هستند. پادشاه خُشکش زد که غلام‌های زرخرید تو پهلوی من هستند؟» گفت: «بله.» گفت: «کی ها؟» گفت: «این دو جوان.» پسر وزیر دست راست و وزیر دست چپ را نشان داد.

پادشاه گفت: «پدر این‌ها وزیر و خودشان هم داماد من هستند.» ملک جمشید گفت: «داماد پادشاه هستند ولی غلام من هستند. باور نمی‌کنی بگو لخت شوند.» پادشاه گفت: «لخت شوی ببینم.» وقتی لخت شدند دید روی شانه‌ی این‌ها مهر غلامی ملک جمشید است.

پادشاه حالش به هم خورد و افتاد، دخترش که زن ملک جمشید باشد دست پاچه شد آمد دست و پاش را مالید و وقتی که پادشاه چشمش را وا کرد دختر کوچکش را دید. سرگردان ماند، پرسید: «تو اینجا چه کار می‌کنی؟» گفت: «اینجا منزل من است و این هم شوهر من است.» آن وقت تفصیل حال ملک جمشید را از اول همان طور که شنیده بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه خوشحال شد.

ملک جمشید هم مهر غلامی خودش را از روی شانه‌ی دامادهای پادشاه برداشت. پادشاه فرمان داد که شهر را آیین ببندند و هفت شب و هفت روز چراغان کنند و ملک جمشید را هم جانشین خودش کرد.

ملک جمشید بعد از چهل روز به ولایت خودش رفت و پدرش را که از غصه‌ی او کور شده بود با توتیای دریایی درمان کرد و زن پدر را به سزای خودش رساند و جانشین پدرش هم شد. سالی شش ماه در ولایت پدرش بود و سالی شش ماه پهلوی پدر زنش تا وقتی که پادشاه هر دو ولایت شد. این بود سرگذشت ملک جمشید که پاکان از پیران و رودان [فرزندان] از زادان (پدران) سینه به سینه نقل کردند و ما پس از صدها سال آن را به روی کاغذ آوردیم.

[1] رشته ای که دانه های گران بها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند.

separator line

همچنین بخوانید:
قصه جالب کُره‌ی دریایی برای کودکان (قسمت سوم)

قصه جالب کُره‌ی دریایی برای کودکان (قسمت سوم)

مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در…


این مطلب چقدر مفید بود ؟
4.0 از 5 (5 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits