دلگرم
امروز: شنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۱۶ شعبان ۱۴۴۶ قمری و ۱۵ فوریه ۲۰۲۵ میلادی
داستان شیرین و کودکانه کُره‌ی دریایی (قسمت دوم)
3
زمان مطالعه: 7 دقیقه
خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

قسمت دوم قصه آموزنده قدیمی کُره‌ی دریایی برای کودکان

در این بین ملک جمشید از مکتب خانه آمد و رفت سراغ کره‌ی دریایی. دید کره گریه می‌کند و از رزهای دیگر زیادتر و سخت‌تر. گفت: «دیگر چه خبر است؟» گفت: «زن پدرت وقتی که فهمید هر چیزی که می‌شود من به تو می‌گویم دوز و کلک جور کرده که اول مرا بکشد بعد تو را. و قرار هم گذاشتند که اصلاً به تو نگویند و نگذارند بفهمی. حتی به استاد مکتب دار گفتند که فردا، ناهار تو را به خانه نفرستند و اگر خواستی بیایی خانه، مکتب دار نگذارد.»

ملک جمشید رفت تو شش دانگ فکر و گفت حالا چه باید کرد؟ کره‌ی دریایی گفت: «من فردا سه شیهه می‌کشم، شیهه اول وقتی که مرا از اتاق بیرون می‌آورند، شیهه‌ی دوم وقتی که دست و پای مرا می‌خواهند ببندند، شیهه‌ی سومی قتی کارد را با گلوم آشنا می‌کنند. اگر در شیهه‌ی اول و دوم آمدی، آمدی وگرنه دیدار به قیامت.» ملک جمشید گفت: «خاطر جمع باش که هر طور شده خودم را به تو می‌رسانم.» ملک جمشید با دلهره رفت تو مکتب، اما حواسش پرت بود. همه‌اش گوش به زنگ صدای کُره‌ی دریایی بود، یک ساعتی گذشت که یک دفعه صدای شیهه به گوشش خورد.

رنگ از رخسارش پرید و دلش افتاد تو تاپ و توپ. از جا بلند شد که بیاید خانه. آقا میرزا گفت: «کجا؟ شما امروز تا غروب حق ندارید به خانه بروید، ناهارتان را هم می‌آورند اینجا و امروز ما مهمان شما هستیم.» ملک جمشید گفت: «نه، حکماً باید بروم.» آقا میرزا گفت: «فرمان پادشاه است.» تو این قال مقال‌ها بودند که شیهه‌ی دوم کُره‌ی دریایی به گوشش رسید و بی اختیار شد، آمد به طرف در که بیاید به خانه، مکتب دار گفت: «بچه‌ها، بگیریدش، نگذارید برود.» تا بچه‌ها ریختند دور ملک جمشید او هم از جیبش یک مشت شاهی سفید درآورد و ریخت وسط بچه‌ها.

بچه‌ها افتادند به شاهی سفید جمع کردن. ملک جمشید هم مثل برق و باد خودش را رساند به باغچه حیاط. وقتی رسید که کُره می‌خواست شیهه‌ی سوم را بکشد. تا پادشاه چشمش به ملک جمشید افتاد خشکش زد که از کجا فهمید.

ملک جمشید هم بنای داد و فریاد را گذاشت که چرا کُره‌ی دریایی مرا می‌خواهید بکشید؟ پادشاه گفت: «چاره نیست باید بکشم برای اینکه جان کُره‌ی دریایی تو از جان زن من عزیزتر نیست.» ملک جمشید گفت: «آخر من این همه زحمت این کُره را کشیدم. نقل و نبات دهنش گذاشتم. آرزو داشتم که یک روزی یک خورجین پول طلا و نقره و جواهر روش بگذارم. خودم هم لباس جواهر نشان بپوشم یک نیم تاجی هم سرم بگذارم و از شهری به شهری مسافرت بکنم.»

پادشاه گفت: «قسمت نبود!» ملک جمشید گفت: «برای اینکه این آرزو تو دلم نماند بگذار من با همان دم و دستگاه سوار این بشوم و اقلاً دو سه دور، دور این باغ بگردم که آرزو در دلم نماند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» فوری یک خورجین آوردند، یک طرفش را طلا و نقره پر کردند و یک طرفش را هم از بهترین جواهرات خزینه، یک دست رخت زربفت مروارید نشان با یک نیم تاج و شمشیر مرصع جواهردار هم آوردند.

رخت‌ها را پوشید و نیم تاج را سرش گذاشت و شمشیر را به کمر بست و خورجین به ترک بند بست و پا در رکاب گذاشت. یک دور و دو دور و سه دور و چهار و پنج... پادشاه گفت: «زودباش بیا پایین، قصاب باشی منتظر است.» ملک جمشید گفت: «شاه بابا بعد از شش چیه؟» گفت: «هفت.» گفت: «بگیر از دستت رفت.» دور هفتم کره‌ی دریایی دور خیز کرد و از دیوار باغ پرید و مثل باد، سر به بیابان گذاشت، پادشاه و وزیرهاش و دور وری هاش، انگشت به دهن هاج و واج ماندند. کاری هم از دستشان ساخته نبود.

باری ملک جمشید سوار بر کره‌ی دریایی به تاخت سی چهل فرسخ راه رفت تا رسید به کنار شهری. بیرون شهر توی صحرا از کُره پیاده شد. دید یک بچه چوپانی گوسفند می‌چراند. پول بهش داد و کمرچینش را ازش خرید.

بعد هم یک بره ازش خرید. بره را کشت و شکمبه‌اش را پاک کرد و کشید سرش، کمرچین را هم پوشید. کره‌ی دریایی گفت: «حالا تو دیگر به من احتیاج نداری یک مشت از موی من بگیر هر وقت دلت برای من تنگ شد یا کار لازمی داشتی یک مو آتش بزن من می‌آیم پهلوی تو.»

ملک جمشید گفت: «خیلی خوب!» و اسباب‌ها و خورجین را روی کُره گذاشت و خداحافظی باهاش کرد و آمد رو به شهر. اول شهر باغی دید که جوی آبی توش می‌رفت. آمد در باغ را پیدا کرد، هر چه زد دید کسی جواب نمی‌دهد. از لای درز در نگاه کرد دید باغ درندشت بزرگی است. از بیرون یک جوی آب هم می‌رود تو.

ملک جمشید وقتی دید هر چه در می‌زند کسی جواب نمی‌دهد آب را گل آلود کرد. یک خرده که گذشت، دید در باغ وا شد و یک باغبان پیری سرش را بیرون آورد و بنا کرد داد و بیداد کردن که: «پسر مگر مرض داری یا می‌خواهی ما را به کشتن بدهی که آب را گل آلود می‌کنی؟

مگر نمی‌دانی اینجا باغ پادشاه است و هر روز عصر دخترهاش می‌آیند گردش؟ اگر ببینند آب گل آلود است، پدر مرا از گور در می‌آرند.» ملک جمشید گفت: «والله من آدم غریبی هستم، کسی را هم ندارم، بیابان گردم. امروز اینجا سر درآوردم. من چه می دانم اینجا کجاست و مال کیست؟»

باغبان دلش به حال پسر سوخت. گفت: «می‌خواهی پهلوی من بمانی و شاگرد من باشی؟» ملک جمشید گفت: «آره» باغبان گفت: «اما به شرطی که دست به عصا راه بروی و کاری نکنی که خودت و ما را به کشتن بدهی.» ملک جمشید گفت: «خیلی خوب» و ملک جمشید شد شاگرد باغبان.

از قضا این پادشاهی که باغ مال او بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگل‌تر. خصوصاً کوچیکه که تو هفت اقلیم لنگه نداشت. رسم این سه تا دختر این بود که بعد از ظهرها که آفتاب بر می‌گشت، از قصر می‌آمدند تو باغ قدمی می‌زدند و گردشی می‌کردند و بعد می‌آمدند کنار جو. آنجا براشان قالیچه پهن می‌کردند و عصرانه حاضر می‌کردند. کمی هم وقتی آن‌ها می‌نشستند باغبان سه تا دسته گل برای هرکدام درست می‌کرد و می‌برد جلوشان می‌گذاشت.

این داستان ادامه دارد

separator line

همچنین بخوانید:
قصه آموزنده قدیمی کُره‌ی دریایی برای کودکان

قصه آموزنده قدیمی کُره‌ی دریایی برای کودکان

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.


این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (3 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits