
قسمت دوم داستان کودکانه چل گیس
القصه، جهان تیغ آمد کلید را از گردن گربه وا کرد و رفت سراغ در قلعه و در را وا کرد. دید چهل کنیز با مژهی چشم زمین را جارو میکنند، فوری به هرکدام جارویی داد، آنها خوشحال شدند و صداشان در نیامد. از آنجا وارد قلعهی دوم شد. دید عمارتی بسیار عالی است و دور تا دورش اتاق است. در اتاق را باز کرد، دید اتاقها پر از جواهر و اسبابهای قیمتی است. یک اتاق شمشیر زمردنشان هندی را که پیر گفته بود پیدا کرد.
خیلی خوشحال شد. آمد توی سرسرای بزرگی که از توی اتاقها هرکدام یک دری توی آن باز میشد. دید که توی این سرسرا، چهل ستون مرمر زده شده و یک دختری مثل ماه شب چهارده روی تخت عاج خوابیده که موهایش را چهل دسته کرده است و هر دستهای از موهایش را به یک ستون قرص و قایم بستهاند و پای هر ستونی دیوی خوابیده.
جهان تیغ شمشیر را کشید و بی سر و صدا دانه دانه دیوها را گردن زد. وقتی حساب همه را پاک کرد، رفت بالای سر دختر چل گیس. همان طوری که آفتاب چشم را می زند صورت این دختر هم چشم جهان تیغ را زد. جهان تیغ دختر را بیدار کرد. دختر تعجب کرد و گفت: «ای جوان، تو کی هستی؟ اینجا چه میکنی؟»
جهان تیغ هم تفصیل حال خودش را از اول تا آخر برای چل گیس نقل کرد. بعد گفت: «حالا که دیوها را کشتی موهای مرا از ستونها وا کن.» گفت: «تو باید به من قول بدهی که مال من باشی تا موهایت را وا کنم.» چل گیس گفت: «مال تو هستم.» گفت: «نه این طور نمیشود، باید به شیر مادرت قسم بخوری.» چل گیس به شیر مادرش قسم خورد که زن جهان تیغ میشود. آن وقت جهان تیغ بنا کرد موهای دختر را از ستونها وا کردن.
موهای چل گیس را که وا کرد کنیزها خبر شدند. آمدند تو و خوشحال شدند و در همان قلعه در قلهی قاف اسباب زندگی و راحتی چل گیس و جهان تیغ را فراهم کردند. چند ماهی آنها به خوبی و خوشی از دنیا و زندگی کام گرفتند. از آن طرف آوازهی خلاصی چل گیس به دست جهان تیغ، در همه جا پیچید، حتی به گوش پدر جهان تیغ هم رسید. خیلیها به طمع افتادند که دختر را از چنگ جهان تیغ درآوردند.
در آن طرف کوه قاف، شهری بود که پسر پادشاه آنجا هم از خاطرخواههای چل گیس بود. وقتی این خبر به گوشش رسید، رفت پهلوی پدرش و گفت: «ای پدر جان! من هر وقت میخواستم به سراغ دختر چل گیس بروم منع ام میکردی که دختر چل گیس اسیر دست دیوهاست و در طلسم است و کار هرکسی نیست که طلسم را بشکند و او را از چنگ دیوها در بیاورد. حالا که طلسم شکسته و او گیر آدمیزاد افتاده میشود به چنگش آورد. من دلم میخواهد هر طوری شده به وصال او برسم.» پادشاه وزیرش را خواست و به او گفت: «چهل روزه دختر چل گیس را از تو میخواهم.» وزیر گفت: «اطاعت میشود.» از پهلوی پادشاه آمد بیرون و فرستاد عقب پیرزن عیاری که در آن شهر بود و تفصیل را به او گفت که باید با هر فوت و فنی که بلدی این دختر را چل روزه حاضرش کنی که تحویل پسر پادشاهش بدهیم.
پیرزن گفت: «من میروم اما باید چهل سوار هم سیاهی به سیاهی من بیایند. ولی بالای قلعه نیایند مگر وقتی که من آتش روشن کردم.»
پیرزن راه افتاد. سوارها یک میدان عقبتر آمدند تا رسیدند پایین قلهی قاف و اردو زدند. پیرزن گفت: «شما دو سه روزی اینجا باشید. هر وقت دیدید دود آتش از باروی کوه بلند شد آن وقت خودتان را با عجله به قصر برسانید.»
باری، پیرزن آمد بالا، به در قلعه رسید، در زد، کنیزها در را وا کردند. گفت: «من خسته شدهام، تشنهام، بگذارید یک خرده خستگی در کنم، یک کمی آب بدهید بخورم.» کنیزها رفتند به چل گیس گفتند: «یک همچو پیرزنی آمده» گفت: «بگویید بیاید تو.» پیرزن آمد تو، پهلوی چل گیس، بنای چرب زبانی و جام ]حُقه [بازی را گذاشت که: «من غریبم کسی را ندارم. مرا زیر سایهی خودتان نگه دارید.» با آنکه جهان تیغ راضی نبود و میگفت: «من از این پیرزن خاطر جمع نیستم آخرش بین من و تو را جدایی میاندازد.» چل گیس اصرار کرد و او را نگه داشت. دو سه روزی که گذشت یک روز از پشت در، به صحبت چل گیس و جهان تیغ گوش میداد.
شنید که جهان تیغ صحبت خنجر و پیر را برای چل گیس میگوید: «خنجری به کمر من بست.» و گفت: «این خنجر جان این پسر است و هیچ وقت ازش جدا نکنید.» این را شنید، همان شب در شام اینها داروی بی هوشی ریخت و فوری آمد بیرون قلعه هیزم و بوته به آتش زد. تا کنیزها آمدند ببینند چه خبر است سوارها رسیدند. چل کنیز را کَت بسته پشت اسبها نشاندند و جهان تیغ و چل گیس را انداختند روی اسب و آمدند پایین، پیرزن گفت: «برای اینکه از شر جهان تیغ همیشه خلاص بشویم خنجرش را که به جانش بسته از کمرش باز میکنیم و میاندازیم تو دریا و خودش را هم توی چاه.» همین کار را کردند.
اما چل گیس را همان طور آوردند به شهر، بردند توی قصر پسر آن پادشاه. وقتی به هوش آمد دید نه در قصر خودش است نه جهان تیغ بالای سرش هست، فقط پیرزن هست با یک جوان دیگر. فهمید که هر بلایی به سرش آمده پیرزن آورده. رفت تو غم و غصه و گریه و زاری، هر چه هم پسر پادشاه آمد بالای سرش و خاطرخواهی نشان داد، بهش محل نگذاشت.
بشنوید از جهان تیغ. همان شبی که این را انداختند توی چاه، ستاره شناس از قضا زیج ]به مراقبت [نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد. دید ستارهی جهان تیغ تاریک است دلش به شور افتاد. نگذاشت صبح بشود. صد سوار جرار ورداشت و مثل برق و باد آمد پهلوی دریانورد. به دریانورد گفت: «رفیقمان جهان تیغ، ستارهاش خاموش شده، من رمل و اصطرلاب کشیدم دیدم خنجرش را باز کردند و به دریا انداختهاند و خودش را هم توی چاه.»
هر دوشان راه افتادند. دریانورد رفت به دریا و خنجر را درآورد و ستاره شناس جهان تیغ را از چاه بیرون کشید. خنجر را بستند به کمرش و زنده شد.
چشم وا کرد و اینها را دید، فهمید که هر بلایی به سرش آمده از پیرزن بود. از ستاره شناس پرسید: «زن من کجاست؟» گفت: «در قصر فلان پادشاه و منتظر توست.» زود رفت به قلعه شمشیر زمردنگار هندی را برداشت، آمد به طرف شهری که چل گیس در آنجا بود. دم دروازه پیرزن را دید.
پیرزن تا چشمش به جهان تیغ خورد یکه خورد و رنگش پرید. آمد صداش را بلند کند که جهان تیغ گفت: «اگر صدا درآوردی گردنت را میزنم.» پیرزن حرفی نزد. بعد جهان تیغ سراغ و نشانی قصر پسر پادشاه را گرفت و آخر سر، پیرزن را هم کشت، نصفههای شب که شد، آمد به طرف قصر. اول با یک ضربت دربان را کشت، بعد آمد بالای پلهها هر که جلوش آمد او را ازبین برد.
رفت تو اتاق دید، چل گیس روی تخت دراز کشیده و چل کنیز هم دورش نشستهاند.
از این در، جهان تیغ وارد اتاق شد، از در دیگر پسر پادشاه. تا چشمش به جهان تیغ خورد و آمد که صداش را بلند بکند که با ضرب شمشیر سرش پرید. دختر مات و متحیر مانده بود که: «چه حسابی است از کجا جهان تیغ خودش را اینجا رساند!؟»
دیگر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و همان ساعت با چهل کنیز خودش همراه جهان تیغ و ستاره شناس و دریانورد راه افتادند تا رسیدند به قلعه. از آنجا هم تمام جواهرات و اسبابهای قیمتی را بار کردند و دسته جمعی آمدند به شهرخودشان پهلوی پدرش. دیگر پدر خوشحال شد، مادر خوشحال شد، کس و کارشان خوشحال شدند. شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز شادی کردند.
بعد از جشنها جهان تیغ ستاره شناس و دریانورد را پیشکشهای زیاد داد و روانهی شهرهای خودشان کرد. خودش و چل گیس روزگار درازی را به خوشی زندگی کردند.

دیدگاه ها