داستان شیراز شهر شعر و هنر برای کودکان
پونه و پارسا با کوله پشتی هایی که رو دوششون بود تو ایستگاه راه آهن کنار مامان و باباشون ایستاده بودن و منتظر بودن تا بلندگو اعلام کنه و بتونن سوار قطار بشن.
مسافرت با قطار خیلی برای اونا جذاب بود چون تا حالا سوار قطار نشده بودن و خیلی ذوق داشتن. وقتی بالاخره سوار قطار شدن متوجه شدن که هر قطار از تعدادی واگن تشکیل شده و هر واگن ده کوپه داره. کوپه های قطار مثل اتاق های کوچولویی هستن که توش صندلی هایی داره که وقتی اونا رو بکشی تبدیل به تخت می شن.
پونه و پارسا با دیدن کوپه ای که قرار بود شب رو توش بگذرونن از خوشحالی فریاد زدن : «وای! چه قد کوپه ی ما باحاله!»
مامان بچه ها بهشون گفت : «خبر خوب اینه که تا فردا صبح قراره این جا باشیم. الان چون شب شده و تاریکه بیرون رو نمی تونیم ببینیم ولی فردا صبح می تونیم از پنجره ی کوپه مون بیرون رو ببینیم و بیشتر بهمون خوش بگذره.»
پونه و پارسا کمی با هم بازی کردن، بعد شام خوردن و ساعت ۱۰ شب هم تخت ها رو آماده کردن و اونا آماده ی خواب شدن.
پونه به پارسا گفت : «چه قد خوابیدن تو قطار حال می ده چون همه ش تکون می خوره.»
پارسا با خوشحالی گفت : «آره انگار تو گهواره ایم.»
صبح بچه ها بعد از شستن دست و صورت و رفتن به دستشویی، ملافه ها و رو بالشی هاشون رو جمع کردن و به مهماندار دادن. آقای مهماندار به بچه ها توضیح داد که هر روز این ملافه ها شسته می شه تا نفر بعدی که می خوابه ملافه ی تمیز داشته باشه. بچه ها با خوشحالی از آقای مهماندار تشکر کردن و گفتن دیشب ملافه ها خیلی بوی خوبی می داده و تونستن راحت بخوابن.
دیدن جاده از پنجره ی قطار تجربه ی لذت بخشی بود که همه اونو دوست دارن. همین طور پونه و پارسا که تا وقتی به مقصد رسیدن از دیدن جاده سیر نشدن و وقتی قطار ایستاد گفتن : «کاش انقد زود نمی رسیدیم.»
هر کسی چمدون یا کوله پشتی خودش رو برداشت و ایستگاه راه آهن خارج شدن. اونا تاکسی گرفتن و به سمت هتل به راه افتادن. وقتی به هتل رسیدن بچه ها به مامان و باباشون کمک کردن وسایل مورد نیازشون رو جدا کنن و همگی به سمت دیدن جاذبه های شهر شیراز به راه افتادن.
اولین جایی که برای بازدید انتخاب کردن حافظیه یا همون مقبره ی شاعر بزرگ ایرانی، حافظ شیرازی بود.
بابای بچه ها بهشون توضیح داد : «بچه ها جون حافظ یکی از مهم ترین شاعرهای ایرانیه که حدود ۷۰۰ سال پیش تو شیراز زندگی می کرده.»
پونه با تعجب پرسید : «هفتصد سال پیش؟ خیلی زیاده که!»
مامان بچه ها گفت : «آره و جالب اینجاست که با این که این همه سال از زمان زندگیش میگذره اما شعرهایی که سروده هنوز هم قشنگ و پر از مفهومن. حافظیه در حقیقت محل زندگی حافظ در زمان های قدیم بوده که الان مقبره ش اونجاست.»
پارسا پرسید : «مقبره یعنی چی مامان؟»
وقتی یه نفر میمیره اونو یه جایی دفن می کنن و برای آدم های بزرگ مثل هنرمند ها معمولا مکان های زیبایی می سازن که بعد از مرگش طرفداراش بیان از مقبره ش دیدن کنن و به یادش باشن.
حافظیه باغ بزرگ پر از درختی بود که هواش خیلی خوب و تمیز بود. حوض آبی هم اون جا وجود داشت و پونه و پارسا با ساختن یه قایق کاغذی و انداختن اون تو حوض شیطنت خودشون رو نشون دادن.
مامان و بابای پونه دوربین فیلمبرداریشون رو روشن کردن و کارشون رو شروع کردن. به بچه ها هم گفتن تو حافظیه بگردن و هر چیزی که به نظرشون جالب اومد رو بنویسن.
پونه کاغذ و قلم دستش گرفت و شروع کرد به نوشتن :
«مقبره ی حافظ
باغ پر از درخت
حوض آب»
پارسا گفت : «پونه این کتابا چیه دست آدما؟»
یه آقایی که صدای پارسا رو شنید بهش توضیح داد :«این کتاب شعر حافظه، آدما وقتی میان این جا معمولا کتاب شعر حافظ رو همراه خودشون دارن و یا از این فروشگاه می خرن تا باهاش فال بگیرن.»
پونه به لیستش اضافه کرد : «فال حافظ»
پارسا هم شروع کرد به کشیدن نقاشی از مقبره ی حافظ. وقتی طرحش رو به مامان و باباش نشون داد اونا بهش آفرین گفتن.
بابای پارسا بهش گفت : «خب نقاش کوچولو بگو ببینم شعری از حافظ بلدی بخونی؟»
پارسا گفت : «نه بابا جون بلد نیستم.»
خب بچه های عزیز توی خونه، حالا نوبت شماست که یه خط از یکی از شعرهای حافظ رو این جا تو قسمت نظرات بنویسین و منتظر قسمت بعدی سفرهای پارسا و پونه باشین تا بیشتر از شیراز بگیم و بشنویم.
دیدگاه ها