قصه کوتاه یه شروع خوب برای کودکان
یه روز خیلی قشنگ تابستونی، بابا و مامان با خوشحالی به خونه اومدن و به بچه هاشون گفتن : «بچه ها! یه خبر خیلی خوب داریم واستون! دوس دارین بشنوین؟»
بچه ها با خوشحالی بالا و پایین پریدن و پرسیدن : « چه خبری؟ آره آره زودتر بگین»
مامان و بابای بچه ها هر دو تو یه دفتر سینمایی کار می کردن. اونا هر روز صبح با هم میرفتن سر کار و ظهر ساعت سه به خونه بر می گشتن.
مامان بچه ها گفت : «خب پس بیاین این جا بشینین تا این خبر خوب رو بهتون بدیم.»
بچه ها و مامان و بابا همه دور میز آشپزخونه نشستن.
مامان و بابا به بچه ها گفتن : «بچه ها جون، قراره که ما برنامه ی مستند معرفی شهرهای مختلف ایران رو بسازیم. یعنی مامان و بابا باید شهر به شهر ایران رو بگردن و از نحوه ی زندگی آدمای اون شهر، غذاهایی که می خورن، مکان های دیدنی اون شهر و خیلی چیزای دیگه فیلم بگیرن و گزارش تهیه کنن.»
بچه ها با تعجب به مامان و باباشون نگاه کردن. بچه ی کوچک تر که اسمش پارسا بود گفت : «مثل وقتی که رفتیم اصفهان و یه عالمه گز و خوراکی خوردیم؟»
مامان بچه ها خندید و گفت : «آره پارسا یادته چه قد به هممون خوش گذشت. قراره باز هم بهمون خوش بگذره اما این بار مسافرتایی که میریم یه فرقی با بقیه ی وقتا دارن.»
بچه ی بزرگتر که اسمش پونه بود گفت : «فرقش اینه که قراره همه ی شهرها رو ببینیم؟»
بابای بچه ها توضیح داد : «و این که این بار سفرهای ما با یه هدفی انجام میشن و اونم این که شهرهای زیبای کشورمون ایران رو به همه معرفی کنیم. پارسا و پونه خوب به حرفم گوش بدین، شما دو تا هم تو این سفرها نقش مهمی دارین.»
بچه ها با تعجب پرسیدن : «ما دو تا؟ چه نقشی؟ باید چی کار کنیم؟»
شما دو نفر باید همیشه همراه ما باشین و بعضی وقتا ازتون می خوایم نقاشی یه مکان تاریخی رو بکشین یا تو دفترتون بنویسین که تو این شهر چه جور جاهای دیدنی ای داره. مردمش چه اخلاقی دارن و مراسم خاصشون چیه. متوجه شدین؟
پونه با خوشحالی گفت : « من می تونم بنویسم!»
پارسا هم با ذوق از جا پرید و گفت : «منم می تونم نقاشی کنم!»
مامان بچه ها بهشون گفت : «پس شما دو تا همکارهای ما هستین! همکارهای کوچولویی که می خوان شهر به شهر ایران رو بگردن و به دوستاشون معرفی کنن. حالا برین وسایلتون رو جمع کنین که چند روز دیگه می خوایم به اولین شهر سفر کنیم.»
بچه ها پرسیدن : «کجا؟»
اولین شهری که می خوایم ازش گزارش تهیه کنیم شهر قشنگ شیراز تو استان فارسه. ما با قطار به شیراز می ریم و قراره اون جا خیلی بهمون خوش بگذره. البته که خیلی هم کار داریم چون دیدنی های شیراز یکی دو تا نیستن.
پونه گفت : «آخ جون! پس من تو دفترم بزرگ می نویسم شیراز!»
بابای بچه ها گفت : «بچه ها یه موضوع مهم دیگه هم هس. بهتره قبل از این که بخوایم هر شهری رو ببینیم، کمی راجع بهش تحقیق کنیم. اگه با دید باز به اون شهر سر بزنیم راحت تریم.»
پارسا پرسید : «تحقیق کنیم؟ مثلا چیکار کنیم؟»
بابای بچه ها یکمی فکر کرد و گفت : «مثلا می دونین که یکی از بزرگترین شاعرهای ایران نامش “سعدی”ه. یک بیت یا همون یه خط از شعرش رو حفظ کنین و اگه بلدین بنویسین و بعد اونو تو قسمت نظرات داستان تو اپلیکیشن وولک بنویسین.»
پارسا گفت : «من که بلد نیستم بنویسم میگم پونه به جام بنویسه.»
پونه با خوشحالی پارسا رو بغل کرد و گفت : «باشه داداش جونم.»
مامان بچه ها گفت : «خب دیگه حالا برین و کم کم وسایلتون رو جمع کنین. چند تا لباس بردارین و یکی دو تا از کتاباتون. اووومم… دیگه چی لازمه؟»
پونه گفت : «مداد و خودکار و دفتر!»
پارسا گفت : «میتونم اسباب بازی هم بیارم؟»
مامان بچه ها گفت : «فکر نمی کنم وقت بازی کردن داشته باشی ولی خب حالا یه دونه از اسباب بازیاتو تو کیفت بذار.»
بابای بچه ها گفت : «بلیطا هم که دست منه!»
بچه ها گفتن : «هورااا!!!»
راستی یادتون نره یه خط از یکی از شعرهای سعدی رو این جا برامون بنویسین.
دیدگاه ها