قصه کودکانه کوتاه وقتی ماهی ها فوتبال بازی می کنند
روزی روزگاری روستای کوچیکی بود که یک رودخانه پر آب و خروشان از وسط اون رد می شد. رودخانه پر از ماهی های رنگارنگ کوچیک و بزرگ بود که همیشه در حال جست و خیز و دنبال بازی توی رودخونه بودند.
یک روز صبح مامان ماهی ها و بابا ماهی ها برای پیدا کردن غذا به اون طرف رودخونه رفته بودند و بچه ماهی ها توی رودخونه تنها بودند. اونها خیلی حوصله شون سر رفته بود و از قایم موشک و دنبال بازی هم خسته شده بودند. ماهی کوچولوها به این فکر می کردند که چه بازی دیگه ای می تونند انجام بدند.. یکی از اونها گفت:” بیاید مسابقه شنا بدیم ! هر کس زودتر به پل رسید برنده است!”
یکی از ماهی ها با بی حوصلگی گفت:” ما که هر روز داریم شنا می کنیم .من اط شنا کردن خسته شدم، بیایید زیر صخره ها قایم بشیم بعد همدیگه رو پیدا بکنیم !” ماهی کوچولویی از اون وسط گفت:” من دیگه حوصله قایم موشک ندارم ..”
همینطور که ماهی ها مشغول جر و بحث بودند یک چیز گرد گنده توی آب افتاد و شالاپپپپ صدا کرد! ماهی کوچولوها که ترسیده بودند هر کدوم به طرفی شنا کردند.. آب رودخونه گل آلود شده بود و هیچی معلوم نبود.. چند دقیقه بعد آب رودخونه دوباره تمیز و شفاف شد و ماهی کوچولو ها آروم آروم از پشت جلبک ها و سنگها بیرون اومدند و همه ماهی ها محو تماشای چیز گرد و بزرگی شدند که وسط آب افتاده بود!
فکر می کنید ماهی کوچولوها چیکار کردند؟ اونها به آرومی به اون چیز گرد نزدیک شدند.. اونها تا حالا همچین چیزی ندیده بودند.. اون نه شبیه برگ درخت بود ، نه سنگ و نه آشغال و زباله!
یکی از بچه ماهی ها با ترس و لرز گفت:” شاید اون یک کوسه باشه و وقتی بهش نزدیک بشیم ما رو بخوره ! بچه ها فرار کنیم .. فرار …”
بچه ماهی ها با شنیدن این حرف دوباره فرار کردند و رفتند پشت جلبک ها قایم شدند تا کوسه تکون بخوره.. بعد از چند دقیقه یکی دیگه از بچه ماهی ها گفت:” بچه ها کوسه ها که این رنگی نیستند! تازه بدنشون هم گرد نیست ! این کوسه نیست من مطمینم ..”
ماهی کوچولوها چند ساعتی پشت جلبک ها قایم شدند و به اون چیز گرد و عجیب خیره شدند.. اما اون چیز گرد اصلا حرکت نمی کرد و فقط با موج رودخونه این طرف و اون طرف می رفت.. ببینم بچه ها جونم شما فکر می کنید اون چیز گرد بزرگ که رنگش سیاه و سفید بود چی بود؟
یک چیز گرد و سبک که روی آب مونده بود و این طرف و اون طرف میرفت.. بله درست حدس زدید، اون یک توپ فوتبال بود! یک توپ فوتبال بامزه!
بالاخره بعد از مدتی ماهی کوچولوها ترسشون رو کنار گذاشتند و به سمت توپ رفتند. یکی از ماهی کوچولوها با جسارت به توپ نزدیک شد و با سر به توپ ضربه زد.. توپ توی آب بالا پرید کمی جلوتر ایستاد..
ماهی کوچولوها که انگار از این چیز گرد و بامزه خوششون اومده بود یکی یکی جلو می اومدند و با سر به توپ ضربه میزدند. انها کم کم یاد گرفتند که چجوری به توپ ضربه بزنند..
حالا ماهی های کل رودخونه دور توپ جمع شده بودند. اونها به دو گروه تقسیم شده بودند و توپ رو برای هم میفرستادند.. بله بچه ها شاید باورتون نشه ولی ماهی کوچولوها داشتند با هم فوتبال بازی می کردند!
اونها واقع هیجان زده بودند و از بازی با این وسیله جدید خیلی کیف می کردند..
بالاخره شب شد و مامان ماهی ها و بابا ماهی ها برگشتند.. اما بچه ماهی ها دلشون نمی اومد توپ بازی رو رها کنند و به خونه هاشون برن ..ولی بالاخره شب بود و وقت خواب بود.. برای همین تصمیم گرفتند که دوباره فردا صبح زود وسط رودخونه جمع بشن و توپ بازی کنند..
صبح روز بعد بچه های روستا که می خواستند فوتبال بازی کنند و دنبال توپشون می گشتند دیدند که توپشون توی آب افتاده .. اونها می خواستند توپشون رو بردارند که متوجه شدند تویپشون توی آب تکون می خوره و از این طرف به اون طرف میره !
وقتی بچه ها نزدیکتر شدند دیدند یک عالمه بچه ماهی دور توپ جع شدند و دارند با توپشون بازی می کنند..
یکی از بچه ها با هیجان فریاد زد:” اینجا رو نگاه کنید! بچه ماهی ها دارند توپ بازی می کنند!”
بچه ها که از دیدن این صحنه شگفت زده شده بودند با شوق و ذوق به ماهی ها نگاه می کردند. ماهی کوچولوها خیلی خوشحال به نظر میرسیدند به خاطر همین بچه ها تصمیم گرفتند توپشون رو به ماهی ها بدند و خودشون کنار رودخونه بنشینند و بازی ماهی ها رو تماشا کنند و ماهی ها رو تشویق کنند..
حالا هم بچه ها هم ماهی ها خوشحال و راضی به نظر میرسیدند ، ماهی ها از بازی جدیدشون و بچه ها از تماشای بازی ماهی ها!
دیدگاه ها