شعر تنهایی : زیباترین اشعار عاشقانه نیما یوشیج در مورد تنهایی
شعر تنهایی نیما یوشیج
می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح می خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم این قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از رَهِ این سفرم می شکند ...
شعر تنهایی از نیما یوشیج
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را ...
شعر برای تنهایی از نیما یوشیج
ترا من چشم در راهم ،
شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم....
شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام ،
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم ،
ترا من چشم در راهم .....
شعر نیما یوشیج درباره تنهایی
خانه ام ابری ست...
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد...
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
شعر در مورد تنهایی از نیما یوشیج
دوش در مستی رویای پریشان چو مرا
دیده می خفت و دل اما به نهان می کاوید
سود بر لوح جبینم سر انگشتی گرم
از ره خواب جهانید مرا همچو امید
اندر آن مرحله کاو با دل شب راهش بود
گفت شوخی ز چه می لرزدت اندام چو بید؟
رنج می بیند آنکس که به راهی تنهاست
پس در این معرکه هول فزا آرامید
زاده ی کیستی ای خسته در این راه دراز ؟
از پی چیستی ای خفته بر این جای پلید
من به پاسخ نگهی کردم و شیدا ماندم
همچنان ذره که در پیش جمال خورشید
دست بر کردم اما نه پی معلومی
سر فرو بردم در جیب ولیکن نومید
برق را از من و از کرده من خنده گرفت.
گفتم آیا به خطا می روم ؟
از نو خندید.
آه از این شیوه بیهوده که کس فهم نکرد
آنچه از خون دل من به زبانم غلتید.
خدمت آن بود که از بهر نگارینی بود
ناله آن شد که کسی از من مسکین نشنید
دیگر از جلوه رویش چه سخن شاید کرد
لب برگوی چه سان بستن و چشمان سفید
مشکلی حل نشد از خواندن بسیار مرا
حرمت روی توام بر سر این راه کشید
گفت: چون است ترا حال؟
بگفتم : مستی
جامی اینگونه پر از می به نگاهی بخرید.
طفل وحشی بدم و همسر جانان گشتم
از کرامات شبی آمدم این جمله پدید.
این چو بشنید ز من سر به گریبان آورد
اشک در دیده بغلتاند و به کنجی بخزید
سرّ مکتوم که با هرکه نبودش به میان
قطره ای بود و ز مژگان بلندش بچکید
پیش رفتم که ببوسم لب شیرینش را
چه جسارت که بر آن ناحیه ام دست رسید
دولت وصل چنین بر سر ره پنهان بود
همت اینگونه بر این گنج نهان بود کلید.
گفتم : این پرده چه داری به رخ
آن را بگشای
تا همه خلق توانند رخ خوبت دید.
خون دل می خورم از دست تصنع کاران
دعوی دیدن و اندیشه کوتاه و پلید.
حرف من آتشی افروخت ولیکن در وی
جنبشی کرد و فغانی زد و از جا بپرید.
شعر تنهایی | غمگین ترین شعرهای سهراب سپهری درباره تنهایی
شعر تنهایی | گلچینی از شعرهای فروغ فرخزاد در مورد تنهایی
دیدگاه ها