دلگرم
امروز: دوشنبه, ۰۴ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۳ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۴ مارس ۲۰۲۵ میلادی
قسمت آخر قصه جذاب ماه پیشانی برای کودکان
زمان مطالعه: 6 دقیقه
تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

داستان کودکانه ماه پیشانی(قسمت آخر)

 

باری، شهربانو را آوردند به قصر پادشاه، دیگر تمام اهل حرمسرا چشم شده بودند و شهربانو را تماشا می‌کردند. در این بین پسر پادشاه آمد دستش را گرفت برد توی اتاق مادرش. مادره ماتش برد که هیچ همچین صورتی ندیده بود سر و وضعش هم که جای خود داشت.

مجلس عقد را فراهم کردند و شب هم بساط عروسی را چیدند. بعد از آنکه مطرب‌ها زدند و کوبیدند. شاه و وزرا و اعیان شهر هم شام خوردند، این‌ها را دست به داست دادند و تو حجله کردند. آنجا دیگر دوتایی شهربانو و پسر پادشاه، دل دادند و قلوه گرفتند.

متصل پسر پادشاه به سلامتی شهربانو شراب می‌خورد و به شهربانو هم می‌داد تا وقتی که نتوانست روی پا بند بشود، افتاد و خوابید. شهربانو هم خوابید. نصفه‌های شب شهربانو را دل درد و دل پیچه گرفت.

همان طوری که دیو یادش داده بود توی زیر جامه‌ی پسر پادشاه خودش را راحت کرد، او هم مست بود و هیچ ملتفت نشد.

سحر پسر پادشاه به حال و هوش آمد، دید حالش خراب است، خیلی پکر شد، حالا سرگردان است که چه کار بکند. شهربانو که بیدار کارش بود به پسر پادشاه گفت: «چرا نمی‌خوابید و سنگین تکان می‌خورید؟» پسر پادشاه دید چاره ندارد تفصیل را گفت که بله همچنین اتفاقی تا حالا برای من نیفتاده بود، به نظرم زیادی شراب خوردم. حالا خجالت می‌کشم که به کنیز و کلفت‌ها بگویم.

شهربانو گفت این حرف‌ها چیست من الان درست می‌کنم. زیر جامه‌ی پسر پادشاه را آورد پایین قصر، تو آب شست و انداخت روی درخت گل و صبح پیش از آنکه آفتاب در بیاید خشک شده بود، رفت آن را آورد و پسر پادشاه پوشید.

این کار، پسر پادشاه را بیشتر خواهان شهربانو کرد و خیلی عزیزتر شد و یک سینه ریز طلای جواهر نشان بهش بخشید.

این‌ها را اینجا داشته باشید، بشنوید از ملا باجی. ملا باجی این کارها را کرده بود که شهربانو رسوا بشود و او را به خفت و خواری همان شب اول بیرونش کنند و صبح منتظر بود که ببیند او را پس بیاورند.

صبح تا ظهر دید خبری نشد. پا شد و راه افتاد و رفت به قصر پسر پادشاه که سر و گوشی آب بدهد. رفت تو و شهربانو را دید. ازش احوال پرسی کرد که: «دیشب دلت درد نگرفت؟» گفت: «چرا، دلم درد گرفت از ناچاری پا شدم تو اتاق خودم را راحت کردم و با خودم گفتم صبح با کتک مرا از اینجا بیرون می‌کنند، اما به عکس خیلی خوشحال شدند و این را آمد کار گرفتند و یک سینه ریز هم پسر پادشاه به من بخشید.»

ملا باجی با خودش گفت: «عجب! ما هر کلکی می‌زنیم که این بیفتد بلندتر می‌شود.» زود پا شد، رفت خانه‌ی خودشان، دید از خانه‌ی وزیر خواستگارها آمدند برای دختره و می‌پرسند چه بیاریم برای دختر گفت: «پنجاه سکه‌ی نقره شیربها، صد سکه‌ی طلا مهر و هفت دست رخت هفت رنگ برای هفت روز اول عروسی و انگشتر و طوق و النگو.»

خواستگارها گفتند: «چطور برای شهربانو دختر به آن نازنینی دو ذرع کرباس خواستی و یک من سیر و پیاز، برای این، این‌ها را؟» گفت: «برای اینکه این دخترم دخلی به آن ندارد.

این تا حالا صداش را مرد نشنیده از زن آبستن رو می‌گیرد که شاید بچه‌اش پسر باشد، نجیب و سر به پیش و سازگار است.» این‌ها چیزی نگفتند، قرار شد که فردا هر چه خواسته بیاورند و دختر را ببرند. چاره نداشتند چون پادشاه به وزیر گفته بود باید این دختر را برای پسرت بگیری، برای اینکه ما بهش قول دادیم.

باری، ملا باجی که خیال می‌کرد حرف‌های شهربانو راست است یک آش آلوچه فراوانی پخت داد به دختره خورد. بعد از ظهر شد از خانه‌ی وزیر آمدند عقب دختر ملا باجی آن هم لباس‌های نو بهش پوشاند و مار و عقرب را پاک تراش کرد و روش را بست و روانه‌ی خانه‌ی وزیرش کرد.

وقتی پاش را گذاشت تو خانه‌ی وزیر پسر وزیر آمد پیشوازش. دید از زشتی نمی‌شود نگاهش کرد ولی از ترس فرمان شاه جرأت دم زدن نداشت. باری، عقد کردند و بساط عروسی را چیدند و دست به دستشان دادند و فرستادندشان تو حجله خانه.

دختره از بس آش آلوچه خورده بود هی آروغ می‌زد و اتاق رو از بوی گند پر می‌کرد، نصف شب هم دلش درد گرفت پا شد و اتاق را کثیف کرد.

پسر وزیر از بوی گند از خواب پرید پرسید: «این چه حرکتی است؟» گفت: «مگر خبر نداری، آمدکار است.» شمع را روشن کرد چشمش به مار و عقرب صورت دختره خورد. فریاد کشید و دوید توی اتاق مادرش.

تفصیل را به مادرش گفت. مادره هم رفت به وزیر گفت. وزیر هم رفت به پادشاه گفت. پادشاه هم به زنش گفت. زنش هم به پسرش گفت. پسرش هم به شهربانو.

آن وقت شهربانو از اول تا آخر شرح حال خودش و مادرش و ملا باجی و مکتب و خمره‌ی سرکه و گاو و پنبه و دیوه را برای پسر پادشاه گفت آن هم برای مادرش، مادرش هم برای پادشاه و پادشاه هم وزیر را خواست و گفت: «چون تو گوش به حرف من دادی من تلافی در می‌آرم، دختر خودم را می‌دهم به پسر تو.»

وزیر گفت: «با این مادر و دختر چه باید کرد؟» گفت: «حکم می‌کنم این‌ها را از باروی شهر تو خندق بیندازند.» همین کار را هم کردند.

بساط عروسی مفصلی چیدند، دختر پادشاه را به پسر وزیر دادند، از قضا این‌ها باطناً هم، همدیگر را می‌خواستند. همه‌ی این کارها درست شد، اما هوش و حواس شهربانو پهلوی مادرش بود. یک روز رفت تو چاه پهلوی دیو ازش خواهش کرد که مادرش را به صورت اول برگرداند.

او هم گاو را آورد و با تیغ الماس از پشت سرش تا دم پوستش را شکافت. یک دفعه مادره از جلد گاوه در آمد. دست انداخت گردن شهربانو و گفت: «دختر جان، این رسم روزگار بود که مرا توی خمره بندازی؟» شهربانو عرق خجالت به روش نشست و گفت: «عوضش تلافیش را درآوردم.»

باری، مادر و دختر با دیو خداحافظی کردند و آمدند قصر پادشاه. پسر پادشاه وقتی دید مادر زن به این خوبی دارد خوشحال شد و دستور داد یک حیاط مخصوص با خواجه و کنیز براش درست کردند و سال‌ها به خوبی و خوشی زندگی کردند.

انشاالله همان طور که این‌ها به مراد مطلبشان رسیدند شما هم برسید.

separator line

 

همچنین بخوانید:
داستان زیبای ماه پیشانی برای کودکان (قسمت ششم)

داستان زیبای ماه پیشانی برای کودکان (قسمت ششم)

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits