دلگرم
امروز: جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۰۷ شعبان ۱۴۴۶ قمری و ۰۷ فوریه ۲۰۲۵ میلادی
قصه شیرین کودکانه اردک‌های وحشی
3
زمان مطالعه: 7 دقیقه
مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

داستان شنیدنی اردک‌های وحشی برای کودکان

لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی می‌وزید. برگ‌های زرد درخت‌ها در هوا می‌رقصیدند و به زمین می‌افتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد اردک‌های وحشی افتاد. به یاد آورد که چند روز دیگر، در یک سپیده دم زیبا، اردک‌های وحشی به جزیره‌ی آن‌ها خواهند آمد. به یاد آورد که او بارها و بارها آمدن آن‌ها را دیده است. به یاد آورد که آن‌ها همیشه از یک طرف آسمان می‌آیند، در صف‌های مرتب پرواز می‌کنند و وقتی که به وسط آسمان رسیدند، پایین می‌آیند و به زمین می‌نشینند.»

لوری داشت صف مرتب اردک‌ها را در آسمان به یاد می‌آورد که ناگهان چیز دیگری به یادش آمد. این یادآوری دلش را فشرد. به یاد آورد که، از همان لحظه که اردک‌ها به جزیره می‌آیند، صدای شلیک تیرها یکی پس از دیگری به گوش می‌رسد و اردک‌ها یکی پس از دیگری به زمین می‌افتند. به یاد آورد که در سپیده دم روز بعد، اردک‌هایی که زنده مانده‌اند پرواز می‌کنند و می‌روند.

در همان لحظه اردک‌های دیگری در صف‌های مرتب، به جزیره می‌آیند. بازهم تیرها یکی پس از دیگری شلیک می‌شود. بازهم اردک‌ها یکی پس از دیگری به زمین می‌افتند. با خودش گفت: «خدایا، کاش امسال نیایند! چرا آن‌ها، با اینکه می‌دانند که مردم جزیره آن‌ها را دسته دسته می‌کشند، باز به اینجا می‌آیند؟»

هنوز باد می‌آمد. هوا سرد بود. لوری کتش را پوشید، پنجره را بست و از اتاق بیرون آمد. دلش گرفته بود. نمی‌خواست باز مثل هر سال کشته شدن اردک‌ها را ببیند و پنهانی گریه کند، ولی کاری از دستش ساخته نبود. از خانه بیرون آمد. حوصله‌ی بازی کردن با دوستانش را نداشت. سرگردان در کوچه به راه افتاد. کمی که رفت به ساختمان کتابخانه‌ی عمومی رسید.

توی جیب کتش را گشت، خوشبختانه کارت کتابخانه توی جیبش بود. توی کتابخانه رفت. نمی‌دانست چه کتابی می‌خواهد. ولی می‌دانست که کتاب‌هایی را که برای بچه‌های همسال او نوشته شده است در کدام قفسه‌ها گذاشته‌اند. به آن قسمت کتابخانه رفت، جلو قفسه‌ها ایستاد و بی هدف به کتاب‌ها چشم دوخت. ناگهان چشمش به کتاب بزرگی افتاد، کتاب «پرندگان وحشی».

لوری کتاب را از قفسه بیرون آورد، جلد آن را نگاه کرد. دیدن کتاب چیزی را که داشت از یادش می‌رفت دوباره به یادش آورد. با خودش گفت: «پرندگان وحشی! اردک‌های وحشی!» بعد رفت و کتاب و کارت کتابخانه‌اش را به کتابدار داد.

کمی بعد، لوری در حالی که کتاب پرندگان وحشی را در دست داشت، به خانه رسید. توی اتاق نشست و شروع کرد به خواندن کتاب. ولی حوصله‌ی کتاب خواندن هم نداشت. هنوز یک صفحه را نخوانده بود که حوصله‌اش سر رفت و مشغول ورق زدن کتاب شد تا تصویرهای آن را ببیند. همین طور که تصویرها را نگاه می‌کرد، چشمش به تصویر اردکی وحشی افتاد. این اردک درست به همان رنگ بود، به رنگ اردک‌هایی که هر پاییز به جزیره‌ی آن‌ها می‌آمدند.

لوری باز به تصویر نگاه کرد. بعد آنچه درباره‌ی آن نوع اردک در کتاب نوشته شده بود خواند. تازه فهمید که چرا اردک‌ها، با اینکه هر سال عده‌ای از آن‌ها کشته می‌شوند، باز به جزیره‌ی آن‌ها می‌آیند. در کتاب نوشته شده بود که آن جزیره یکی از جاهایی است که اردک‌ها وقتی که دارند به جنوب می‌روند، بعد از روزها پرواز به آن می‌رسند. آن‌ها بعد از یک پرواز طولانی بر فراز دریا، مجبورند که به زمین بنشینند.

اگر در آن جزیره به زمین ننشینند، دیگر نمی‌توانند با بال‌های خسته پرواز کنند و گرسنگی هم آن‌ها را از پا درمی آورد. چند سطر پایین‌تر نوشته شده بود: «مردم جزیره هر سال بسیاری از این اردک‌ها را می‌کشند. همیشه عده‌ی کشته‌شدگان بیشتر از عده‌ی اردک‌هایی است که آن سال به دنیا آمده‌اند. به همین سبب این اردک‌ها سال به سال کم‌تر می‌شوند.»

لوری دوباره‌ هرچه درباره‌ی اردک‌ها در آن کتاب نوشته شده بود خواند. بعد کتاب را برداشت و به طرف انباری که در ته خانه بود دوید. با خودش گفت: «شاید پدر هنوز هم آنجا باشد.»

پدر در انبار بود. تفنگش را پاک کرده بود و آن را روغن زده بود. داشت چکمه‌های لاستیکی‌اش را پاک می‌کرد. لوری می‌دانست که این چکمه‌ها به چه کار می‌آیند. می‌دانست که پدرش وقتی که به شکار می‌رود، آن‌ها را می‌پوشد تا اگر اردکی تیر خورد و در آب افتاد، بتواند برود و آن را از آب بگیرد.

لوری کنار پدرش ایستاد و گفت: «پدر ببینید، توی این کتاب نوشته شده است که جزیره‌ی ما یکی از جاهایی است که اردک‌ها پس از روزها و شب‌ها پروازکردن به آن می‌رسند. آن‌ها مجبورند که در این جزیره به زمین بنشینند. آن‌ها وقتی که به جزیره‌ی ما می‌آیند خسته و گرسنه‌اند. آن وقت ما آن‌ها را می‌کشیم.»

پدر نگاهی به لوری کرد و گفت: «دخترم، این کار تازگی ندارد. تا دنیا دنیا بوده است، آدم‌ها پرندگان را شکار می‌کرده‌اند. پرندگان هم هر سال زیادتر می‌شده‌اند. حالا هم همین طور است.»

لوری گفت: «نه پدر، این طور نیست. بیایید خودتان آنچه در این کتاب نوشته شده است بخوانید.»

اما پدر دیگر چکمه‌هایش را پاک کرده بود. آن‌ها را به میخی آویزان کرد و به لوری گفت: «من کار دارم و باید بروم. عیبی ندارد. من هم وقتی که به سن تو بودم دلم نه تنها برای پرندگان بلکه برای همه‌ی حیوان‌هایی که آدم‌ها آن‌ها را شکار می‌کردند می‌سوخت. ولی بعدها فهمیدم که چاره‌ای نیست. اگر آدم‌ها بخواهند زنده بمانند، مجبورند که بعضی از حیوان‌ها را بکشند.»

این داستان ادامه دارد

separator line

همچنین بخوانید:
داستان کودکانه تصویری شروع ماجراجویی جدید مونزیا

داستان کودکانه تصویری شروع ماجراجویی جدید مونزیا

مونزیا، ماه کوچولوی دوست‌داشتنی، دلتنگ بهترین دوستش، شینی‌شاین، شده. ماجراجویی مونزیا برای یافتن او آغاز میشه.


این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (3 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits