دلگرم
امروز: یکشنبه, ۰۳ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۲ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ مارس ۲۰۲۵ میلادی
داستان زیبای ماه پیشانی برای کودکان (قسمت ششم)
زمان مطالعه: 6 دقیقه
خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

قسمت ششم قصه جذاب کودکانه ماه پیشانی

 

پسر پادشاه از عشق شهربانو ناخوش شد و اسیر رختخواب شد. هر چه دوا و درمان کردند به جایی نرسید، عاقبت مادرش به دست و پای حکیم ها افتاد که دردش چیست؟ گفتند عاشق است. باری ته و توی کار را درآوردند و معلوم شد عاشق دختری است که لنگه کفشش هم پهلوش است.

وقتی مادره فهمید، رفت پهلوش و دلداریش داد که خاطرت جمع باشد، اینکه می‌خواهی اگر تو قله قاف باشد برات می‌آورم و دستش را می‌گذارم تو دستت. روز بعد چند تا از گیس سفیدهای اندرون را با لنگه کفش فرستاد توی محله‌های شهر، خانه به خانه می‌گشتند که صاحب کفش را پیدا کنند، نمی‌شد. به پای هرکس می‌کردند یا تنگ بود یا گشاد.

این کار چند روزی طول کشید، تمام خانه‌ها را گشتند و صاحب کفش پیدا نشد، تا نوبت به خانه‌ی پدر شهربانو رسید، به محض اینکه گیس سفیدها وارد خانه شدند، ملا باجی ملتفت مطلب شد، به طوری که آن‌ها نفهمند، شهربانو را کرد توی تنور و در تنور را گذاشت و یک سینی ارزن هم گذاشت روش و خروسه را بالای سینی کرد که ارزن‌ها را نوک بزند که اگر صدایی از شهربانو در آمد صدا، تو صدا برود.

باری، این‌ها وارد خانه شدند، گفتند: «شما دختر دارید؟»

- بله.

- بگویید بیاید.

دختر ملا باجی آمد، کفش را دادند پاش کند، نرفت پاش.

این‌ها خیلی اوقات تلخ شدند برای اینکه آخرین خانه‌ای بود که برای خواستگاری آمده بودند و سراغ صاحب کفش را هم اینجا داشتند.

گیس سفیدها گفتند: «شما دیگر دختر ندارید، توی همسایه هم سراغ ندارید، دختری که ما ندیده باشیم.» ملا باجی گفت: «نه.» در این بین خروس بنا کرد خواندن: «قوقولی قوقو در تنور، قوقولی قوقو بر تنور، ماه پیشانی در تنور، سنگ یکمن بر تنور.» گیس سفیدها وقتی آواز خروس را شنیدند تعجب کردند، گفتند این خروس چی می‌گوید؟ ملأ باجی هم یک سنگ ورداشت انداخت به طرف خروس که اصلاً خروس بی محل است فردا می‌کشمش.

خروس از هول سنگ در رفت و باز بنا کرد به خواندن: «قوقولی قوقو در تنور، قوقولی قوقو بر تنور، ماه پیشانی در تنور، سنگ یکمن بر تنور.» گیس سفیدها گفتند برویم سر تنور ببینیم خروسه چی می‌گوید. رفتند در تنور را ورداشتند که دیدند یک دختر مثل ماه شب چهارده آن تو است! بزرگ گیس سفیدها دست دختر را گرفت و آورد بیرون. از خوشحالی فریاد زد: «به! کی همچی دختری داره، به پیشانیش ماه، به چانه‌اش ستاره.» فوری کفش را پاش کرد، دیدند درست قالب پاش است.

رو کردند به ملا باجی که: «پسر پادشاه عاشق این دختر شده و از عشق این دختر ناخوش شده هر طور هست باید این دختر را به پسر پادشاه برسانیم، حالا بگویید ببینیم چه لازمست که بیاوریم و دختر را ببریم؟ هر چه لازمست بی مضایقه بگویید. ما حالا می‌رویم و این خبر خوش را به پسر پادشاه و مادر و پدرش می‌دهیم و فردا همین وقت می‌آییم.» ملا باجی گفت: «ما از شما هیچ چیز نمی‌خواهیم، دو ذرع کرباس آبی، نیم من سیر، نیم من پیاز، بیارید و دختر را بردارید ببرید. ولی یک شرط دارد، آن این است که این یکی دختر را هم برای پسر وزیر بگیرید.» گفتند: «البته به پادشاه می‌گوییم.

پادشاه فرمان می‌دهد به وزیر، برای پسرش این را می‌گیرد. اما می‌خواهیم بدانیم این دختر به این قشنگی را چرا به این مفتی می‌دهید؟» ملا باجی گفت: «قشنگیش سرش را بخورد، از بس بدجنس است. از صبح تا غروب بالا پشت بام با جوان‌های همسایه چشم و ابرو می‌آید.» گفتند: «این‌ها دیگر به ما دخلی ندارد، پسر پادشاه این را خواسته.»

فردا شد، خواستگارها آمدند و کرباس و سیر و پیاز را آوردند و قول دادند که شب بعد از عروسی پسر پادشاه. این یکی دختر را برای پسر وزیر می‌بریم. ملا باجی گفت: «حالا که این طور شد. فردا بیایید عروستان را ببرید.» ملا باجی یک پیراهن گل و گشاد، از کرباس دوخت و تن شهربانو کرد، ناهار هم یک آش آلوچه پر چربی بهش داد، و تمام سیر و پیازها را هم به زور داد بهش، هر چه گفت نمی‌خورم، با مشت و سُقلمه داد. خلاصه یک دیگ آش و یک من سیر و پیاز را به خوردش داد.

عصر که شد گیس سفیدها آمدند که شهربانو را ببرند به قصر پادشاه که روز عقد کنند و شب عروسی. از خانه که بیرون رفتند شهربانو به گیس سفیدها گفت: «از بیرون شهر برویم که من یک خداحافظی با مادرم بکنم.» گفتند: «مگر این مادرت نبود.» گفت: «نه. زن پدرم بود.» گفتند: «حالا فهمیدیم چرا تو را قایم کرده بود و آن حرف‌ها را در حقت زد و به این مفتی تو را داد.»

باری، شهربانو آمد توی چاه که با دیوه خداحافظی کند دیوه گفت: «کجا می‌روی با این پیراهن کرباس و دهن سیر خورده.» گفت: «عروسیم است.» و از اول تا آخر حال و روزگارش را برای دیوه تعریف کرد.

دیوه فوری رفت یک دست لباس حریر با یک تاج یاقوت و یک انگشتر الماس و یک خفتی زُمُرد نشان و یک جفت کفش زرین آورد و به شهربانو پوشاند، دهنش را هم با مشک عنبر پر کرد که بوی سیر و پیاز ندهد و بهش گفت: «پسر پادشاه هر چه شراب به تو می‌دهد از دستش بگیر ولی به طوری که نفهمد بریز دور و گفت اگر دلت هم درد گرفت، چه کار کن.» شهربانو از چاه در آمد و رفت پهلوی گیس سفیدها که راه بیفتدند بروند.

گیس سفیدها وقتی رخت‌های این را دیدند تعجب کردند! گفتند: «کی بهت داد؟» گفت: «مادرم.» گفتند: «قدر این مادر با سلیقه را بدان. اگر «جامه خانه»‌ی زن پادشاه را زیر و رو کنی یک همچین رختی پیدا نمی‌کنی.»

این داستان ادامه دارد

separator line

 

همچنین بخوانید:
قسمت پنجم قصه قدیمی و کودکانه ماه پیشانی

قسمت پنجم قصه قدیمی و کودکانه ماه پیشانی

مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در…

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits