مجموعه شعر بلند و کوتاه عاشقانه برای مخاطب خاص
اُردیبِهِشت او را به خاطرم میاورد،
گاهی آنچنان سرد میشود،
گویی آفتاب ناامید از منظومه،
رفته تا جایی دیگر را برای تابیدن پیدا کند یا رفت تا
در تاریکی مطلق خودش را حبس کند
بی توجهی او به من،
تنها گذاشتن من،
رها کردن من،
با بهانه های وقت و بی وقتش که میخواهد مدتی تنها باشد،
یا،
ما زود پیش میرویم گفتن هایش همانند وقتیست که دل به گرما و آفتاب اردیبهشت سپردی و خودت را در ساحل به گرمای آفتاب سپرده ای که ابرهای تیره از ناکجا آباد سر میرسند و بر سرت میبارد
در این میان تو میمانی که اول لباس هایت را بپوشی
یا که از ترس آذرخش دو تا پای دیگر قرض بگیری و در جستجوی نزدیک ترین سرپناه باشی
من آن رهگذری ساده دل هستم که
در ساحل قدم میزند و میخواهد دمی زیر آفتاب آرام گیرد،
من همان رهگذر آزاده خاطری هستم که،
پاهایش را در آب میگذارد اما حتی هشدار سردی آب نیز،
بنیان اعتمادش به این گرمای پوشالی را سست نمیکند....
اُردیبهشت و مِهر، از پارادوکسیکال ترین ماه های سال هستند
در مهر بوی مرگ را استشمام میکنی،
اما تا میخواهی بمیری،
آفتاب سر میرسد و گرمت میکند،
در اردیبهشت اما،
تا میخواهی زندگی کنی،
خزان میرسد و تو را در هم میشکند
او مهر است، او اردیبهشت است
او ناپایدار است،
او نه بهشت است نه جهنم،
نه بهار است نه پاییز،
نه سرد است نه گرم،
نه عشق است نه نفرت،
نه منعطف است و نه مستحکم
او دوزخ است .....
او اردیبهشت است.
آرش غدیر
شعر در مورد هوای خوب
میبــارد وُ جُرعه جُرعه میشویَـد جان
من بـا دل وُ دل تَـــرانه میگویـد، جان
شــــادم زِ صدایِ نــَم نــَمِ غَمناکَـش
وَز ســازِ غَـمَش خُجسته میرویـَد جان
شاعر: رونا محمدی
شعر ابری عاشقانه برای استوری
آندم که تابش خورشید نگاهت
در آسمان دل پدیدار می شود
صبحم ز تابشت
گرم و پر نور می شود.
دل چه پرشور می شود .
غم زمن دور می
شود.
صبح است و در دلم یادت شده بیدار
حسرت شده بر من یک لحظه ی دیدار
خیر است در آن صبح تابد نگاه تو
بر جسم و جان من، با پرتو بسیار
شعر رمانتیک درباره باران
باران می آید، باران
سپاس فراوان از خدای منان
صدای باران در گوشم زمزمه می کند، صدای نم نم باران
باران می بارد بر بام های خانه ها
باران می بارد بر کوچه و پس کوچه ها
بر زمین ها ی خشک
باران می بارد بر شاخ و برگها
بر درختان، همه جا را مرطوب می کند
ای باران تو می باری ، همه جا را لطیف و تازه می کنی
ببار باران ، ببار باران را
مدتی بود نبودی همه دلتنگ تو بودند
حالا قدر تو را بیشتر می دانم
روزی از صدای بارش تند باران می ترسیدم
اما حالا با جان و دل صدای باران را گوش میکنم
ببار نم نم باران را، ببار
وقتی همیشه هستی کسی قَدرتو نمی داند
چقدر جالب است قانون تعادل و توازن
اینکه باشی ولی در میانه باشی
نه اینکه نباشی
روزی باشی و روزی نباشی...
می دانم تو این قانون را می دانستی
اما دست روزگار تو را اینگونه کرد
هوای آلوده، آب آلوده
دود ماشینها، دود کارخانه ها
همه و همه دل تو را رنجور کرد
انسانها تعادل را بر هم میزنند
اما غافل از اینکه
همه چیز در منفعت نیست
همه چیز در وحدت است
ببار ای باران ببار
ببار ای آرام جان ببار
شاعر هدی قربانی راد
شعر کوتاه عاشقانه در وصف باران
باران زد
بر شیشه نازک و تار دلم
قطراتش اما
بر شیره جانم نشست
همچون آهویی گرفتار در دام صیاد
که تقلا میکند برای رهایی
باران که آمد...
رها بودم و فارغ از جفا
باران برد تمام غبار نشسته بر شیشه دل را
آنقدر پاک و زلال که دگر
ردی از هیچ غمی بر آن نیست
مثل شیشه دید خدا در قبال بندگان
باران شست تمام پلیدی و کبر و غرور را
دشت و جنگل و کوچه ما را
پر ز بوی خوش خاک نم زده کرد
جان ما را صفایی داد باران خدا
شعر عرفانی در مورد باران
امشب هوا بارانیست
هوا هوای عشق و عرفانیست
مطمعنم در بالای آسمان و کف دریا مهمانیست
بالا فرشته ها در رقصند
پایین صدفها در انتظار قطره ی عشق نشستند
هرکس با دلبرش خوشحال و خندان است
هستند کسانی هم که بغض کرده
چشمشان به آسمان است
آری فرق است میان آن که یارش در بر
با آنکه با دلتنگی فقط رویا دارد در سر
خدایا تو صبوری و بهتر میدانی
سخت است که در هنگام باران
در انتظار یار بمانی
خدا نصیب هیچ کافر نکند
دل شکستگی و دلتنگی در روز بارانی
ما که قسمتمان شکست بود و تراژدی پایانی
ای دل قسمت شد که در باران هم تنها بمانی
شب سحر گشت و تو هنوز حیرانی
باشد که روز بعد باران
با دیدن رنگین کمان کمی دلخوش بمانی
دیدگاه ها