دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۶ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۵ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۶ مارس ۲۰۲۵ میلادی
داستان شنیدنی ماه پیشانی برای کودکان (قسمت دوم)
زمان مطالعه: 6 دقیقه
مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

قسمت دوم قصه کودکانه ماه پیشانی

 

فردا کله‌ی سحر پا شد و کارهاش را کرد. وقتی که آفتاب زد، بقچه را روی سرش گذاشت و گاو را از طویله بیرون کشید و روانه‌ی صحرا شد و همه‌اش تو فکر و غصه بود که: «خدایا من اگر ده تا دست هم داشته باشم نمی‌توانم این پنبه‌ها را بریسم، اگر هم نریسم شب معرکه داریم.» آمد وسط صحرا کنار سبزی‌ها نشست، گاو را ول کرد تو علف‌ها و بنا کرد پنبه‌ها را دور دوک چرخاندن. نزدیک غروب دید نصفش را هم نخ نکرده. نشست به حال زار خودش، گریه را سر داد.

یک دفعه دید گاو آمد جلوش و چشمش را انداخت تو چشم این. از نگاهش هرکس می‌فهمید که به حال شهربانو دل سوزی می‌کند و حسرت می‌کشد.

همین طور که شهربانو گرفتار غم و غصه بود گاوه شروع کرد پنبه‌ها را از این طرف تند و تند خوردن و از آن طرف نخ پس دادن. هنوز آفتاب زردی نوک درخت‌ها بود که تمام پنبه‌ها نخ شده بود. شهربانو خوشحال شد و پا شد گاو را با بقچه‌ی نخ آورد خانه.

گاو را تو طویله بست و نخ‌ها را تحویل ملا باجی داد و رفت به سراغ کار خانه. کار‌هاش را که کرد یک تکه نان خشک دادند آب زد خورد و با چشم گریان و دل بریان خوابید.

فردا صبح که خواست برود صحرا ملا باجی عوض یک بقچه پنبه سه تا داد، او هم خواهی نخواهی بقچه‌ها را کول گرفت و گاو را جلو انداخت و رفت به صحرا و مثل روز پیش نشست کنار سبزه، بنای نخ ریسی را گذاشت.

بعد از ظهر شد دید از سه بقچه نیم بقچه هم نخ درست نکرده، دلش تنگ شد. بی اختیار با صدای بلند بنا کرد گریه کردن، که یک دفعه بادی بلند شد پنبه‌ها را جلو کرد و برد و غلطاند تا افتاد تو چاه. شهربانو گفت: «ای داد بیداد! حالا دیگر چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر هر شب کتک و توسری بود امشب داغ و درفش است.»

تو این فکرها بود که باز گاوه آمد جلوش و زبان واکرد که: «دختر جان! نترس برو تو چاه آنجا دیوی نشسته اول سلامش کن بعد به تو این طور می‌گوید تو این جور جوابش بده. و چون کار دیو وارونه است هر چه می‌گوید تو واروش را بزن.» باری از سیر تا پیاز یاد شهربانو داد که چی بگوید و چه کار بکند.

شهربانو خوشحال شد و آمد رفت توی چاه. وقتی ته چاه رسید دید یک حیاط باغچه‌ای است و یک دیو نتراشیده و نخراشیده آنجا نشسته. شهربانو تا چشمش به دیوه خورد همان طوری که گاوه یادش داده بود یک سلام بالا بلندی کرد.

دیوه خوشش آمد و گفت: «چشم سیاه دندان سفید اگر سلامم نکرده بودی تو را لقمه‌ی چپم کرده بودم. حالا بگو ببینم تو کجا اینجا کجا؟ اینجا جایی است که سیمرغ پر می‌ریزد و پهلوان سپر می‌اندازد و آهو سُم.» شهربانو از اول تا آخر شرح حال خودش را برای دیوه گفت.

دیوه گفت: «اول پاشو آن سنگ را وردار بزن تو سر من.» فوری شهربانو سر دیو را گذاشت تو دامنش و بنا کرد جستن، رشک هاش را گرفتن و شپش‌هاش را کشتن.

دیوه گفت: «سر من پاک‌تر و بهتره یا سر نامادریت.» گفت: «مرده شور سر نامادریم را ببرد البته سر تو تمیزتر است.» دیوه گفت: «خیلی خوب، حالا پاشو آن کلنگ را وردار خانه را خراب کن.» شهربانو فوری جارو را ورداشت و حیاط را جارو کرد.

وقتی جارو تمام شد دیوه گفت: «حیاط من بهتر است یا حیاط شما.» شهربانو گفت: «البته حیاط شما. حیاط شما چه دخلی دارد به حیاط ما. حیاط ما از خشت نپخته و گل خام است، حیاط شما از مَرمَر و رُخام است.» گفت: «پاشو ظرف‌ها را بشکن.» شهربانو زود پا شد ظرف‌ها را شست. دیوه گفت: «بگو ببینم ظرف‌های من بهتر است یا ظرف‌های شما.» شهربانو گفت: «وا، چه حرف‌ها البته ظرف‌های شما بهتر است. ظرف‌های ما از گل و سفال است ظرف‌های شما از طلای ناب است.»

دیوه گفت: «آفرین به تو دختر، حالا که این قدر دختر خوبی هستی برو گوشه‌ی حیاط پنبه‌ی نخ شده را وردار و برو.» شهربانو آمد دید تمام پنبه‌ها کلاف نخ شده و پهلوی نخ‌ها، کیسه‌های پول طلاست.

بی اینکه اعتنایی به طلاها بکند، نخ‌ها را ورداشت آمد که از دیوه خداحافظی کند برود، دیوه گفت: «کجا به این زودی، پا نگه دار که کارت ناتمام است.

این‌ها را بگذار زمین. برو از این حیاط تو حیاط دومی و از حیاط دومی تو حیاط سومی وسط حیاط یک آب روانی است، بنشین کنار آب، هر وقت دیدی آب زرد آمد دست نزن، آب سیاه آمد سر و چشم و ابروت را بشور، وقتی که آب سفید آمد دست و صورتت را با آن بشور.»

شهربانو گفت: «خیلی خوب.» و رفت همان کار را کرد و برگشت آمد. دیوه گفت: «حالا می‌خواهی بروی برو. هر وقت هم کارت گیر کرد بیا سراغ من.» شهربانو گفت: «خیلی خوب» و خداحافظی کرد و پنبه‌ها را ورداشت آمد از چاه بیرون و سراغ گاوه رفت. و گاو را هم پیدا کرد.

حالا دیگر آفتاب غروب کرده بود، هوا داشت تاریک می‌شد. ولی شهربانو دید به عکس همیشه که بعد از غروب، هوا که تاریک می‌شد و چشمش جایی را نمی‌دید، پیش پایش روشن است و چشمش همه جا را می‌بیند.

خوب که این ور آن ور را نگاه کرد دید تمام روشنی‌ها از خودش است. نگو وقتی آب سفید یعنی آب مروارید را به صورتش زد یک ماه در پیشانی‌اش در آمد و یک ستاره هم در چانه‌اش. دید با این وضع اگر برود به خانه و ملا باجی ببیندش اذیتش می‌کند. زود با لچکش پیشانی و چانه‌اش را پوشاند و واردخانه شد.

این داستان ادامه دارد

separator line

 

همچنین بخوانید:
قصه کودکانه قدیمی ماه پیشانی

قصه کودکانه قدیمی ماه پیشانی

تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک…

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits