دلگرم
امروز: یکشنبه, ۰۳ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۲ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ مارس ۲۰۲۵ میلادی
قصه قدیمی کلاغ لجباز برای کودکان (قسمت دوم)
زمان مطالعه: 5 دقیقه
مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

قسمت آخر داستان کودکانه کلاغ لجباز

 

یک روز زنش گفت: «مهرک! چطور است که پر را برداری و بروی به سراغ کلاغه؟» گفت: «بد نگفتی، برو بردار بیار» پر را آورد.

مهرک پا از خانه بیرون گذاشت و پر را به هوا داد. پر، مثل اینکه باد دنبالش کرده، بنا کرد رو هوا رفتن و مهرک هم دنبالش. تا رسید به بالای کوهی و به یک قطعه آهنی چشمش افتاد، دید یک دیو نخراشیده‌ی نتراشیده‌ای آنجا خوابیده.

دیوه از بوی مهرک بیدار شد و گفت: «ای آدمیزاد دندان سفید چشم سیاه! اینجا برای چه آمدی؟» گفت: «دنبال پر آمدم!» گفت: «پس برو» پر رفت تو غاری. مهرک هم رفت. یک دفعه چشمش به کلاغ خورد. کلاغه گفت: «ای مهرک، خیر باشد یاد ما کردی.» مهرک از خشک سالی و دست تنگی خودش برای کلاغه گفت.

کلاغه فوری چهار پنج کیسه گندم جلوش حاضر کرد و بهش گفت: «این روزی شما تا خشک سالی هست». یک مرغ هم بهش داد و گفت: «این روزی یک تخم طلا می‌کند؛ هیچ وقت هم از تخم نمی‌رود، این هم مال تو، برای اینکه بی پول نباشی».

مهرک سر کیف، شنگول، آمد به خانه و سرگذشت را برای زنش تعریف کرد. زنش گفت: «خیلی خوب شد، اما مبادا به کسی بگویی که همچین مرغی داریم!» اما مهرک به خرجش نرفت، هر جا می‌رفت و به هرکس نشان می‌داد تا خبر به گوش کدخدا رسید، کدخدا فرستاد پهلوی مهرک، که: «شنیدم مرغ قشنگی داری؟ بده من تماشا کنم و دوباره به دستت بدهم.» مهرک ناچار مرغ را فرستاد، اما کدخدا یک مرغ دیگر، که مثل او بود به جای مرغ تخم طلایی فرستاد. مهرک دید این، آن مرغ نیست. رفت پهلوی کدخدا که مرغش را بگیرد، کدخدا کتکش زد و بیرونش کرد.

یک سال گذشت باز این‌ها دست تنگ شدند. زنش گفت: «مهرک! برو سراغ کلاغ». مهرک دوباره مثل بار اول، پیش کلاغ رفت و سرگذشتش را براش گفت.

کلاغ این دفعه بهش یک دیگ و یک کفگیر داد و گفت: «هر وقت گرسنه شدی، کفگیر را به دیگ بزن هر خوراک که می‌خواهی اسم ببر، دیگ برات می‌دهد بیرون». مهرک خوشحال شد، دیگ را آورد و هر شب و هر روز هر چه می‌خواستند از دیگ درمی‌آوردند.

یک روز مهرک به زنش گفت: «کدخدا دل مرا سوزاند، بیا دلش را بسوزانیم، مهمانش کنیم و صد جور خوراک پیشش بگذاریم، تا ببیند که اگر مرغ را از چنگ مان درآورد، باز سرمان به کلاه مان می‌ارزد.» زنش گفت: «مگر بیکاری؟ این دفعه هم مثل آن دفعه، دیگ را ازت می‌گیرد».

گفت: «نه، نمی‌دهم». باری رفت کدخدا را با دار و دسته و کس و کارش وعده گرفت، وقتی که ظهر شد و سر ناهار نشستند، کدخدا دید: «هی پشت سر هم رنگ و وارنگ خورش تو سفره می‌آید و جور واجور پلو. انگشت به دهن ماند.

به نوکرش گفت: «سر و گوشی آب بده، ببین چه حسابی است!» نوکره آمد گفت: «یک دیگی هست. آن میان گذاشته‌اند. کفگیر می‌زنند بهش و هی اسم خوراک می‌برند و دیگ هم پشت سر هم می‌دهد بیرون».

کدخدا هیچ نگفت و ناهارش را خورد و فرداش فرستاد خانه‌ی مهرک، که: «آن دیگ تان را دو روز به ما قرض بدهید.» مهرک می‌خواست ندهد، به زور ازش گرفتند و بعد از دو روز، یک دیگی مثل آن بهش دادند. وقتی مهرک دید دیگ عوضی است، رفت که دیگ خودش را بگیرد، باز کدخدا زد و بیرونش کرد.

سال سوم شد. باز مهرک تو پیسی افتاد. پا شد پر را به هوا داد، مثل بار اول و دوم، به سراغ کلاغ رفت. سرگذشت را براش گفت.

کلاغ دلش به حال مهرک سوخت و گفت: «این دفعه یک چیزی بهت می‌دهم، که مرغ و دیگ را هم پس بگیری.» یک کدو بهش داد و گفت: «هرکسی که اذیتت می‌کند یک دستی به کدو می‌زنی و می‌خوانی: «صد چماق به دست، از بهر شکست!» از کدو، صدتا غلام سیاه، که هرکدام شان با صد نفر برابرند، بیرون می‌آیند دشمن را از میدان در می‌کنند.

وقتی کارشان تمام شد، باز می‌خوانی: «چوبدارها به تو، چوب توی کدو.» همه می‌روند توی کدو.» مهرک این را گرفت و دیگر به طرف خانه نیامد، یک راست رفت سراغ خانه‌ی کدخدا. کدخدا گفت: «دیگر چه خبر است؟» گفت: «خبری نیست، آمدم مرغ و دیگم را بگیرم».

کدخدا گفت: «بزنید، بیرونش کنید!» تا این را گفت، مهرک دستی به کدو زد و گفت: «صد چماق به دست، از بهر شکست» که از کدو سیاه‌ها ریختند بیرون، تو سروکله‌ی کدخدا و نوکرهاش می‌زدند. کدخدا دید الان می‌کشندش.

گفت: «مرغ و دیگت را می‌دهم»... گفت: «زود باش!» بعد مهرک گفت: «چوبدارها به تو، چوب توی کدو» همه رفتند توی کدو. مرغ و دیگش را گرفت. همان جا هم مردم جمع شدند و کدخداش کردند.

زنش توی خانه نشسته بود که دید، مهرک با مرغ و دیگ و یک کدو و عصا و کلاه کدخدایی آمد توی خانه، سرگذشت را برای زنش گفت، زنک خوشحال شد و پا شد دورش گشت. همان طوری که آن‌ها به مرادشان رسیدند، همه به مرادشان برسند.

separator line

 

همچنین بخوانید:
داستان کودکانه قدیمی کلاغ لجباز

داستان کودکانه قدیمی کلاغ لجباز

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits