دلگرم
امروز: جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۰۷ شعبان ۱۴۴۶ قمری و ۰۷ فوریه ۲۰۲۵ میلادی
قصه کودکانه قدیمی ماه پیشانی
5
زمان مطالعه: 6 دقیقه
تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

داستان شیرین ماه پیشانی برای کودکان

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را می‌خواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را فرستادندش مکتب خانه، پهلوی ملا باجی. گاهی که ملا باجی از بچه‌ها چیزی می‌خواست یا موسم نذر و نیاز، براش پیشکشی و هِل و گُلی می‌بردند. ملا باجی می‌دید چیزی که شهربانو آورده از مال همه سر است.

فهمید که پدر این کار و بارش از آن‌های دیگر بهتر است. بنا کرد از شهربانو زیر پا کشی کردن و ته و تو درآوردن. دید درست فهمیده، پدر شهربانو، هم خانه و زندگیش مرتب است و هم چیزدار است و هم خوب زن داری می‌کند.

رفت توی این فکر که ننه‌ی شهربانو را پس بزند و خودش جای او را بگیرد و صاحب زندگی بشود.

بنا کرد با شهربانو گرم گرفتن و مهربانی کردن، وقتی که خوب چَمِش را به دست آورد، یک روز یک کاسه‌ی مسی داد به شهربانو و گفت: «این را بده ننه‌ات و از قول من سلام برسان و بگو ملا باجی گفته این کاسه را از سرکه پر کنید، بفرستید برای من.

وقتی که رفت توی انبار سرکه وردارد از هر خمره‌ای که خواست وردارد نگذار مگر از خمره‌ی هفتمی. بگو ملا باجی سرکه‌ی هفت ساله خواسته، آن وقت همین که، سرش را دولا کرد تو خمره که سرکه وردارد، تو پاش را بلند کن و بیندازش توی خمره و در خمره را بگذار.» شهربانو گفت خیلی خوب. و همین کار را کرد و مادرش را انداخت تو خمره.

شب که پدرش آمد دید شهربانو توی خانه تنهاست! گفت: «پس ننه‌ات کو؟» گفت: «رفت سر چاه آب بکشد افتاد توی چاه.» فردا که شهربانو رفت مکتب، تفصیل را به ملا باجی گفت، ملا باجی خیلی خوشحال شد و شهربانو را بغل زد و رو زانوش نشاند و ماچش کرد و دست به سر و گوشش کشید. دو سه روزی گذشت یک روز ملا باجی به شهربانو گفت: «اگر می‌خواهی به تو خوش بگذرد باید یک کاری بکنی که پدرت مرا بگیرد و بیاورد توی خانه، شب که رفتی به خانه این یک مشت خاکشیر را بگیر و بریز روی سر و کله‌ات.

وقتی که روبه روی بابات جلوی منقل نشستی، سرت را تکان بده، خاکشیرها می‌ریزد توی منقل و دِرَق دُروق می‌کند، آن وقت بابات می‌پرسد این‌ها چیست؟ تو بگو من که کسی را ندارم پرستاری ازم بکند، حمام ببرد، سر مرا بجورَد، رختم را بشورد، سرم شپش گذاشته است، حالا که مادرم نیست اگر یک زن بابا بود، اقلاً روزگار من از حالا بهتر بود. آن وقت بابات می‌پرسد چه کار کنیم؟ تو می‌گویی باید یک زن بگیری که هم تو را تر و خشک بکند و هم دستی به سر من بکشد.

آن وقت اگر پرسید: «کی را بگیرم؟» بگو یک دست دل و جگر بگیر بالای در خانه آویزان کن هرکس که اول آمد و سرش خورد به آن، او را بگیر.» شهربانو گفت: «خیلی خوب»، و آن کار را کرد و حرف‌ها را به باباش زد.

باباش هم فردا صبح زود یک دست دل و جگر گرفت به رَزِه‌ی [1] در آویزان کرد. ملا باجی که گوش به زنگ بود فوری سر و کله‌اش آنجا پیدا شد و به یک بهانه‌ای آمد توی خانه که سرش خورد به دل و جگر. دروغکی صداش را بلند کرد و اوقات تلخی راه انداخت که: «ای وای این چی بود خورد تو سرم رخت هام را کثیف کرد.» در این بین بابای شهربانو آمد بیرون و ازش عذرخواهی کرد و تفصیل را براش گفت و بردش خانه‌ی ملا و عقدش کرد و دستش را گرفت آوردش تو خانه...

این ملا باجی یک دختر داشت که به عکس شهربانو زشت و بدترکیب بود. این را هم رو جل و جهازش آورد توی این خانه.

ملا باجی دو سه روزی توی خانه مشغول رُفت و روب و بازدید اسباب خانه بود، سری هم به انبار زد و رفت سراغ خمره‌ی هفتمی همین که در خمره را ورداشت یک دفعه دید یک ماده گاو زردی از خمره آمد بیرون. ملا باجی دست پاچه شد، گاو را برد انداخت تو طویله با خودش گفت: «نکند این مادر شهربانو باشد.» باری ملا باجی یواش یواش با شهربانو بنای بد رفتاری را گذاشت، تمام کارهای سخت خانه را از جارو و رخت شوری و ظرف شوری به گردن شهربانو انداخت و از هر کاری هم صد جور ایراد می‌گرفت و شهربانوی بیچاره را می‌چزاند و از وشگون و مبچه و سُقُلمه هم مضایقه نمی‌کرد. از خورد و خوراک و رخت و لباس هم خیلی بهش سخت می‌گرفت.

اگر یکی وارد خانه می‌شد، خیال می‌کرد این شهربانو کلفت این‌هاست. شهربانو هم می‌سوخت و می‌ساخت و از ترس ملا باجی جرأت اینکه به باباش شکایتی بکند نداشت. تازه اگر هم چیزی می‌گفت، و آه و ناله می‌کرد، فایده‌ای نداشت.

باز دو سه روزی گذشت فکر تازه‌ای به کله‌ی ملا باجی آمد برای اینکه بیشتر شهربانو را اذیت کند گفت: «شهربانو می‌دانی چیه؟ باید از فردا اتاق‌ها و حیاط را پیش آفتاب جارو کنی و ظرف‌های شب را هم بشوری، آن وقت یک بقچه پنبه با دوک ورداری با گاو ببری صحرا. گاو را تا غروب تو علف‌ها بچرانی و پنبه را بریسی آن وقت غروب که برگشتی کارهای مانده‌ی خانه را بکنی.» خواه ناخواه شهربانو گفت: «خیلی خوب.»

این داستان ادامه دارد

[1] حلقه‌ای که برای قفل کردن در، قفل را از آن رد کنند.

separator line

همچنین بخوانید:
قسمت آخر داستان شیرین اردک‌های وحشی برای کودکان

قسمت آخر داستان شیرین اردک‌های وحشی برای کودکان

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.


این مطلب چقدر مفید بود ؟
4.2 از 5 (5 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits