قصه انار سرخ خندان برای کودکان
امیر احساس کرد انار سرخ بزرگ بهش چشمک زد. چشماش رو بست و باز کرد. فکر کرد داره اشتباه می کنه. ولی وقتی چشماش رو باز کرد دید که حالا این بار انار سرخ هم چشمک می زنه و هم لبخند! و خیلی آروم طوری که کسی نشنوه به امیر میگه : «آهای امیر ! اشتباه نمی کنی! خواب نمی بینی! من رو بذار تو جیبت! بدو! من رو ببر تو اتاقت! کارت دارم!»
امیر که نمی دونست دقیقا باید چی کار کنه به حرف انار سخنگو گوش داد و اون رو گذاشت تو جیبش و به سمت اتاقش رفت.
صدای انار از داخل جیب به گوش می رسید که داشت می گفت: « خب. اینجا تاریک و گرمه. زیاد خوشم نمیاد. لطفا زودتر برو تو اتاقت و من رو از تو این جیب تاریک و نمور دربیار. آهای! صدام رو می شنوی؟ یوهووووو!!! من اینجاااام!!!! کسی صدای من رو می شنوه؟!»
امیر که می ترسید مامان و باباش صدای انار رو بشنون گفت: «هیسسس!!! ساکت باش دیگه! چقد حرف می زنی تو! میارمت بیرون الان! وایستا خب. صبر کن دو دقیقه. چه انار پرحرفی هستی.»
باز صدای انار از داخل جیب می اومد: « چرا باید ساکت باشم وقتی اینجا گیر افتادم؟ هان؟ چرا؟ اصلا نمی فهمم چرا داری دور خونه برای خودت راه می ری و می گردی؟ در حالی که من این تو گیر افتادم؟»
امیر در اتاقش رو بست و انار پرحرف رو از تو جیبش در آورد و گذاشت روی میز اتاق.
انار گفت : «وای! راحت شدم! خدایا شکرت! »
و بعد همون طور که خودش رو با یکی از دفترهای امیر باد می زد گفت: « آخه می دونی که. ما انارها اصلا به گرما عادت نداریم.»
نگاهی به امیر انداخت که هنوز از شدت تعجب چشماش گرد شده بود و ادامه داد: « اوه راستی. من سرخو هستم. انار سرخ خندان!»
و دستش رو برای دست دادن با امیر جلو آورد.
امیر سعی کرد به خودش مسلط بشه. به انار لبخند زد و گفت : « سلام سرخو. من هم امیر هستم. راستی … ام…. چطوری بگم … تو چرا انقد پرحرفی؟»
سرخو خندید و گفت : «اگه فکر می کنی من پرحرفم پس باید خواهرم رو ببینی! سُرخیانه! تازه اون وقت می فهمی معنی پر حرف چیه؟ از صبح که از خواب بیدار می شه تا شب که بخواد بخوابه یک ریز حرف میزنه. ولی خب خداییش هیچ کدوم از حرفاش به اندازه ی حرفای من جالب و بامزه نیست. می دونی که. سرخو همیشه به خوش زبونی معروفه. اصلا همه می گن سرخو…»
امیر که دید حرفای سرخو تمومی نداره پرید وسط حرفش و گفت : « خب باشه! باشه فهمیدم! سرخو جان! حالا بگو ببینم چی شد که تصمیم گرفتی با من حرف بزنی؟ اصلا اینجا چیکار داری تو؟»
سرخو آهی کشید و از پنجره به آسمونی که هنوز بارونی بود نگاه کرد و گفت : «من دنبال خواهرم می گردم. سرخیانه… چند وقته که گم شده… می خوام پیداش کنم… هدفی جز این تو زندگیم ندارم …»
امیر با تعجب پرسید : «گم شده؟ آخه یه انار چطوری می تونه گم بشه؟»
سرخو که از شدت عصبانیت رنگش سرخ تر از قبل شده بود گفت: « تقصیر اون کسی بود که قبل از مامان تو اومد از میوه فروشی خرید کنه. من و سرخیانه دستای هم رو محکم گرفته بودیم و قاعدتا هر کسی می خواست انار بخره باید ما رو با هم بر می داشت. ولی اون آقاهه سرخیانه رو برداشت و من رو که سعی می کردم به سرخیانه بچسبم انداخت پیش بقیه ی میوه ها. کمی بعد مامان تو اومد و من رو خرید. خلاصه من از خونه ی شما سر درآوردم و سرخیانه هم از خونه ی اون آقاهه که حتی اسمش رو هم نمی دونم.»
امیر کمی فکر کرد کرد و گفت: « خب چطوری باید پیداش کنیم؟ این خیلی کار سختیه. چون ما حتی اسمش رو هم نمی دونیم…»
سرخو آهی کشید و گفت : « یه بچه هم باهاش بود… فکر می کنم بچه ی اون آقاهه بود چون بهش می گفت بابا انار زیاد بردار چون من باید برای جشن شب یلدا با خودم انار ببرم.»
امیر گفت : «خب این یه سرنخ خوبه!»
در همون لحظه مامان امیر صداش زد و گفت : «امیر آماده شو! می خوایم بریم پیاده روی و یکم خرید کنیم!»
دیدگاه ها