قصه کودکانه پوریا از خواب بیدار میشود
صبح خیلی زود یکی از روزهای پاییزی، پوریا از خواب بیدار شد. هنوز هوا تاریک بود و خبری از خورشید توی آسمون نبود.
پوریا از خودش پرسید : “چرا انقد زود از خواب بیدار شدم؟”
موهاشو خاروند و کمی فکر کرد. اما به هیچ جوابی نرسید.
پاورچین پاورچین از اتاقش بیرون اومد. نمیخواست اون ساعت کسی رو تو خونه از خواب بیدار کنه. نمیدونست چیکار کنه واسه همین رفت پشت پنجره و به بیرون نگاه کرد. آهی کشید و گفت: ” اگه همه بیدار بودن می تونستم از مامانم اجازه بگیرم و برم با آنیتا بازی کنم.”
آنیتا دختر همسایه شون بود که یک سال از پوریا بزرگ تر بود. ولی اونا دوستای خیلی خوبی برای هم بودن و هر وقت مامانهاشون بهشون اجازه میدادن میرفتن تو حیاط و با هم بازی می کردن.
پوریا با خودش گفت : “یعنی الان آنیتا خوابه؟”
آسمون داشت کم کم رنگ صبح می گرفت و پوریا همون طور که پشت پنجره نشسته بود میدید که آدمهای شهرشون یکی یکی از خونه هاشون بیرون میان و برای یه روز جدید آماده میشن. اول نونوا اومد بیرون و مغازه ی نونواییشو باز کرد. پوریا از پشت پنجره میدید که نونوا چه طور تو صبح به اون زودی داره خمیر نون رو آماده می کنه و تنور رو روشن میکنه تا همه واسه صبحونه نون داشته باشن.
پوریا یادش اومد که مامانش هر روز از این نونوایی نون خوشمزه میخره و برای پوریا ساندویچ درست می کنه. یکمی بعد سوپرمارکت باز شد و بعضی از آدمها برای خریدن شیر و پنیر و مربا و عسل وارد اونجا میشدن.
پوریا احساس کرد گرسنه شده. پیش خودش گفت چیزی تا صبحونه نمونده و به زودی مامانش از خواب بیدار میشه و با هم صبحونه میخورن. آدمها کم کم از خونه هاشون بیرون می اومدن و به سر کار می رفتن. بعدش یک ماشین قرمز گنده اومد و سر کوچه وایستاد. پوریا با خودش گفت : “چه ماشین خوشگلی! چه رنگ قشنگی!”
دید که بچه ها یکی یکی با کوله پشتی هایی که دارن سوار اون ماشین میشن. پوریا تعجب کرد و از خودش پرسید : یعنی اون ماشین چی میتونه باشه؟ چه قدر بچه هایی که سوار اون ماشین میشن خوشحالن. یعنی اونا کجا میرن که انقد خوشحالن؟ کاش من و آنیتا هم بتونیم بریم اونجا.
بابای پوریا از او پرسید : “وروجک، اینجا چیکار می کنی سر صبحی. مگه تو نباید خواب باشی؟ به چی نگاه می کنی؟”
پوریا از باباش پرسید : “سلام بابا جون، صبح به خیر. اون بچه ها کجا دارن میرن؟ چرا انقد خوشحالن؟”
بابای پوریا، او رو بغل کرد تا بهتر بتونه ماشین بزرگ قرمز و بچه ها رو ببینه و بعد به پوریا توضیح داد : “اونا دارن سوار سرویس مدرسه میشن. وقتی که تو هم بزرگ شدی با این ماشین ها به مدرسه میری. اون بچه ها خوشحالن چون تو مدرسه کلی بهشون خوش میگذره و چیزای جدید یاد میگیرن. میدونی که یاد گرفتن تو زندگی خیلی مهمه؟ ما باید سعی کنیم که هر روز یک چیز جدید یاد بگیریم و سعی کنیم هر روز آدم مفیدی باشیم.”
پوریا پرسید : “چطوری؟”
بابای پوریا گفت : “با کتاب خوندن، سوال پرسیدن، به بقیه کمک کردن، مهربون بودن.”
پوریا با خوشحالی دست و پای زردشو دور باباش حلقه کرد و گفت : “بابا جون من هم میخوام زودتر برم مدرسه.”
بابای پوریا خندید و گفت : “عجله نکن عزیزم. هنوز یک سال مونده تا بتونی بری مدرسه.”
مامان پوریا از خواب بیدار شد و میز صبحونه رو چید. اون از پوریا خواست که بره دست و صورتشو بشوره و بعد بیاد پشت میز بشینه. پوریا عاشق صبحونه خوردن بود. لقمه های نون و پنیر رو از مامانش میگرفت و با اشتیاق می خورد.
وقتی که بابای پوریا داشت از خونه خارج میشد تا به سر کار بره، پوریا از باباش خواست که تو راه برگشت واسه ش دفتر نقاشی جدید بخره. آخه پوریا عاشق نقاشی کشیدن بود و برگه های دفترش داشت تموم میشد. باباش بهش قول داد که واسه ش دفتر نقاشی بخره و شب، وقتی که داشت میومد خونه اونو بیاره.
وقتی که پوریا و مامانش تو خونه تنها شدن مامان پوریا ازش پرسید : “خب امروز برنامه ت چیه پسر کوچولو؟”
پوریا با خنده گفت : “بازی و شادی!”
مامان پوریا گفت : “باشه ولی یادت باشه قرار بود امروز تو کارهای خونه به من کمک کنی.”
پوریا با هیجان گفت : “بله مامان جون. حتما! من هم میخوام مثل تمام آدمها مفید باشم.”
دیدگاه ها