داستان کودکانه تصویری اژدهای آبی و پسر چوپان
در زمانهای قدیم دهکده کوچک و سرسبزی بود که اهالی اون در آرامش کنار هم زندگی می کردند. یک روز وقتی چوپان دهکده گوسفندهاش رو برای چرا به کوه برده بود چیز عجیبی دید.. اون در حالیکه خیلی ترسیده بود سراسیمه به خونه برگشت و با ترس و لرز گفت:”یک چیز وحشتناک دیدم! یه حیوون عجیب و خیلی بزرگ! اون چند برابر یک اسب بود، با چنگالهای تیز و یک دم بلند … تمام بدنش رو پولک های آبی براق پوشونده بودند! اون خیلی ترسناک بود!”
پسر چوپان که اسمش بِن بود و پسر رزنگ و ماجراجویی بود سریع به سراغ کتابهاش رفت و چند دقیقه بعد با هیجان گفت:” بابا ! بابا! فکر کنم اون حیووونی که دیدید یک اژدها بوده!”
پدر و مادر بن حسابی ترسیده بودند ولی بن با اشتیاق در مورد اژدها حرف میزد.. اون روز بن تمام مدت توی کتاب در مورد زندگی اژدها خوند و توی سرش پر از سوال بود. صبح روز بعد بن به طرف کوهی که پدرش اژدها رو دیده بود رفت. اون می خواست هر طور شده اژدهای آبی رو ببینه !
وقتی بن به بالای تپه ها رسید دم آبی اژدها رو دید. بن به اژدها نزدیک شد. اژدهای آبی که تازه از خواب بیدار شده بود دمش رو بالا آورد و به بن خیره شد. بن با هیجان گفت:” سلام .. اسم من بن هست.. اومدم که تو رو از نزدیک ببینم و ببینم تو چه شکلی هستی ! خطرناکی یا نه !” اژدها لبخندی زد و دمش رو بالا آورد..
بن که فهمیده بود اون اژدها خطری نداره بهش نزدیک شد و کنارش نشست.. اون دلش می خواست کلی سوال از اژدهای آبی بپرسه .. بن گفت:” من شنیدم اژدهاها خیلی خطرناکن و آدمها از اونها می ترسند..” اژدهای آبی گفت:” بله داستانهای خیلی زیادی در مورد اژدهاها وجود داره.. در زمانهای خیلی قدیم شوالیه ها به جنگ با اژدهاها می رفتند تا شاهزاده هایی که اسیر شدند رو نجات بدن ..”
بن با اشتیاق به داستانهایی که اژدهای آبی تعریف می کرد گوش داد. اونها مدت زیادی کنار هم نشستند و با هم حرف زدند..
از اون روز به بعد هر روز صبح بن با خودش میوه و خوراکی برمیداشت و به طرف تپه ای میرفت که اژدهای آبی اونجا زندگی می کرد. بعد هم کنار هم می نشستند و به افسانه های نبرد اژدها با شوالیه ها گوش میداد..
اما بعد از مدتی اهالی روستا که متوجه وجود اژدهای آبی شده بودند حسابی ترسیده بودند و می خواستند هر طور هست از دست اون خلاص بشن..
بن با شنیدن این خبر ناراحت و سراسیمه خودش رو به اژدهای آبی رسوند و گفت:” باید از اینجا بری! اهالی روستا می خوان تو رو بکشن”
اژدهای آبی با آرامش گفت:” من هیچ صدمه ای نمی بینم ، مطمین باش..” اون روز عصر بن خبر بدی شنید. اون شنیده بود که اهالی روستا تصمیم گرفتند که یکی از جنگجویان روستا رو برای کشتن اژدها به بالای کوه بفرستند. بن با عجله خودش رو به اژدهای آبی رسوند و گفت:” تو باید از اینجا بری ، جنجگوی روستا داره میاد سراغت .. اون بلندترین نیزه ای که تا حالا دیدم رو داره !”
اژدهای آبی اما باز هم با آرامش گفت:” ممنونم بن که بهم خبر دادی.. ولی من نمی خوام با کسی بجنگم .. من همین جا توی غارم می مونم تا اونها از اینجا برن ”
بن با نگرانی گفت:” اما تو چاره ای نداری ، مجبوری بجنگی چون مردم روستا دنبال جنگ با تو هستند..” اژدها خمیازه ای کشید و گفت:” نگران نباش ، مطمینم راهی پیدا می کنیم ..”
بن به طرف روستا برگشت. توی روستا همه اهالی دور تا دور جنگجو ایستاده بودند و در مورد اژدهای خطرناکی که بالای تپه هاست حرف می زدند. یکی از اهالی روستا با وحشت گفت:” من شنیدم اون اژدهای خطرناک روزی 10 تا گوسفند برای صبحانه می خوره ! ” یکی دیگه از اهالی گفت:” منم شنیدم اون تا حالا چند تا خونه ی روستا رو آتیش زده !”
بن با شنیدن این حرفها ناراحت و عصبانی شد و رو کرد به جنگجو و گفت:” همه این حرفها دروغه! اون اژدها تا حالا به یک مورچه هم آسیب نزده !”
جنگجو گفت :” اما همه اهالی روستا می خوان که من با اون اژدها بجنگم.. من چیکار می تونم بکنم؟ چاره ای جز جنگ ندارم !”
بن به آرومی گفت:” خواهش می کنم دنبال من بیا تا بهت چیزی رو نشون بدم ..”
بن به همراه جنگجو راه افتادند. بن می خواست جنگجو رو به دیدن اژدها ببره.. وقتی به بالای کوه رسیدند جنگجو گفت:” اینجا جای خوبی برای جنگ با اژدهاست..”
بن اخمهاش رو توی هم کرد و گفت:” اون اژدها اصلا خطرناک نیست ، خودت هم وقتی اون رو ببینی می فهمی” همون موقع اژدها از غارش بیرون اومد و با آرامش گفت:” هیچ جنگ و دعوایی وجود نخواهد داشت .. من با کسی نمی جنگم!”
جنگنجو یه کم فکر کرد و گفت:” اما اهالی روستا منتظر نبرد من و اژدها هستند.. اونها تا جنگ ما رو نبینند دست از سر اژدها برنمیدارند..” بعد یکدفعه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:” میتونیم یک جنگ ظاهری و الکی راه بندازیم و من و اژدها با هم بجنگیم ، اهالی روستا هم جنگی که دوست دارند رو تماشا می کنند و بالاخره بیخیال اژدها میشن ..”
بن با نگرانی گفت:” اگر اژدها آسیب ببینه چی؟” جنگجو گفت:” قول میدم که به اژدها آسیبی نزنم و کاری می کنم که اهالی روستا دست از دشمنی با اژدها بردارند..”
بن و اژدها به هم نگاه کردند و قبول کردند و قرار شد فردا صبح جنگ ساختگی بین اژدها و جنگجو انجام بشه.. صبح روز بعد همه اهالی روستا برای تماشای نبرد جنگجو و اژدها به بالای تپه ها اومده بودند. بن کنار غار ایستاده بود و با نگرانی تماشا می کرد.
وقتی که جنگجو بالای تپه ها ظاهر شد همه اهالی شروع کردند به تشویق کردن و هورا کشیدن! کمی بعد صدای غرش اژدها در کوه طنین انداز شد و شعله های آتش در هوا پخش شد.. اژدها از غارش بیرون اومده بود و غرش می کرد. همه چیز برای یک جنگ ظاهری آماده بود.. اهالی با هیجان فریاد می کشیدند.. جنگجو نیزه اش رو بالا گرفته بود و از این طرف به اون طرف می پرید.. اژدها هم غرش می کرد و از دهانش آتش بیرون می داد..
بالاخره بعد از یک نبرد طولانی اژدها خودش رو روی زمین انداخت و جنگجو نیزه به دست بالای سرش ایستاد!
اهالی روستا فریاد زدند:” یالا کار اون اژدها رو تموم کن! یالا ..”
جنگجو با صدای بلند گفت:” نه لازم نیست ..فکر کنم این اژدها درس خوبی گرفته و میدونه که نباید به اهالی روستا آسیبی بزنه .. مگه نه ؟”
اژدها سرش رو تکون داد..
جنگجو ادامه داد:” حالا بعد از این نبرد سخت و طولانی وقتشه که یک جشن مفصل بگیریم !” اهالی روستا که به خواسته شون رسیده بودند و یک نبرد هیجان انگیز رو تماشا کرده بودند خیلی زود بساط جشن رو فراهم کردند.
جنگجو از اژدها و بن خواست که توی جشن شرکت کنند. بعد به اهالی روستا گفت:” همونطور که دیدید اژدهای آبی خطری برای هیچ کس نداره و می تونه دوست خوبی برای شما باشه ..”
حالا همه خوشحال و راضی بودند. جنگجو در نبرد پیروز شده بود، اهالی روستا نبرد هیجان انگیزی که می خواستند رو تماشا کرده بودند، بن خیالش راحت بود که اژدهای آبی آسیبی نمی بینه و اژدهای آبی هم از داشتن دوستهای جدید و خوردن خوراکی های خوشمزه خیلی خوشحال بود..
دیدگاه ها