
قصه کوتاه من نمی خوام زود بخوابم !
شب بود و خورشید پشت کوهها پنهان شده بود و ماه کم کم خودش رو به وسط آسمون می رسوند. دیگه وقت خواب دینا رسیده بود و دینا باید به تختخوابش می رفت و می خوابید، اما دینا دوست نداشت بخوابه ! اون دوست داشت مثل مامان و باباش تا دیروقت بیدار بمونه و با اونها صحبت کنه و تلویزیون ببینه ! اما هر وقت دینا از مامانش می خواست که تا دیروقت بیدار بمونه مامانش اخم می کرد و می گفت:” نه دینا .. بچه ها نباید تا دیروقت بیدار بمونند اونها باید شبها زود بخوابند و صبح زود بیدار بشن..”
دینا همیشه از شنیدن این حرفها ناراحت می شد.. اون نمی دونست چرا مامان و بابا اجازه نمیدن که تا هروقت که دلش می خواد بیدار بمونه..
اون شب هم مثل همیشه بعد از خوردن شام مامان با صدای مهربونی گفت:” دینا جان دیگه وقت خوابه ..” دینا ابرهاش رو در هم کشید و گفت:” مامان خواهش میکنم ! میشه یه کم بیشتر بیدار بمونم؟!” مامان با آرامش گفت:” نه دینا .. دیر خوابیدن برای بچه ها اصلا خوب نیست..”
دینا با ناراحتی از جاش بلند شد، شب به خیر گفت و به اتاقش رفت و خوابید.. اون مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و به آشپزخونه رفت و با کمال تعجب دید که مامان بزرگ و بابابزرگش به خونه شون اومدند!
دینا خیلی خوشحال شد و با ذوق و شوق توی بغل مامان بزرگ پرید.. اون عاشق مادر بزرگ و پدربزرگش بود. اون روز از صبح تا شب دینا باهاشون بازی کرد.
وقتی هوا تاریک شد دینا با خودش فکر کرد:” آخ جون، حتما امشب چون مامان بزرگ و بابا بزرگ مهمان ما هستند مامان و بابا اجازه میدن که من تا دیروقت بیدار بمونم! ” اما بعد از خوردن شام مامان رور کرد به دینا و گفت:” دینا جون لطفا زودتر مسواکت رو بزن و آماده خواب شو !”
دینا از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد و خودش رو توی بغل مادربزرگ انداخت و شروع کرد به گریه کردن… بعد در حالیکه گوله گوله اشک می ریخت گفت:” من دوست ندارم بخوابم! من می خوام اینجا پیش شما بیدار بمونم !”
مادربزرگ اشکهای دینا رو پاک کرد و گفت:” می خوای با هم به اتاقت بریم و من یک داستان برات تعریف کنم ؟”
دینا سرش رو تکون داد و دوتایی به اتاق دینا رفتند. دینا که هنوز ناراحت بود با قیافه در هم کشیده روی تختش نشست. مامان بزرگ دینا رو نوازش کرد و گفت:” می خوام داستان کودکی خودم رو برات بگم. منم وقتی هم سن تو بودم همیشه دوست داشتم مثل بزرگترها باشم، شبها تا دیروقت بیدار بمونم و هر کاری که اونها می کنند رو من هم بکنم ! ولی مادر و پدرم با من موافق نبودند و وقتی بهم اجازه نمی دادند منم ناراحت می شدم و گریه می کردم .. تا اینکه یک شب مادرم بهم اجازه داد که تا دیروقت بیدار بمونم .. من خیلی خوشحال شدم و فکر می کردم خیلی بهم خوش می گذره .. فکر می کردم دیگه بزرگ شدم و می تونم مثل بزرگترها تا دیروقت بیدار بمونم و هر کاری که اونها می کنند من هم بکنم ..
اون شب مثل مامان و بابام بیدار موندم و باهاشون شام خوردم و تلویزیون تماشا کردم.. با اینکه خیلی خوابم میومد ولی به زور چشمهام رو باز نگه داشته بودم و دلم می خواست بیدار بمونم .. اون شب خیلی دیر به تخت خواب رفتم و از شدت خستگی به راحتی خوابم نمی برد.. صبح تا دیروقت خوابیدم و نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم . پدرم رفته بود سرکار و مامانم توی آشپزخونه مشغول درست کردن نهار بود..
من کسل و بی حوصله بودم و میل به خوردن صبحانه نداشتم.. اون روز صبحانه رو خیلی دیر خوردم برای همین موقع نهار اشتها نداشتم. خسته بودم و دلم می خواست دوباره بخوابم پس شروع کردم به غر زدن.. اون روز من اصلا نتونستم مثل همیشه بازی کنم و تا شب کسل و بی حوصله بودم. شب که پدرم به خونه اومد وقتی همه کنار هم شام می خوردند من سیر بودم و میل به شام نداشتم .. اون شب هم من دیر خوابیدم و صبح روز بعد دوباره دیر از خواب بیدار شدم و باز کسل و بی انرژی بودم .. تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا مامان و باباها به بچه هاشون می گن زود شام بخورن و زود بخوابن .. چون زود خوابیدن و خواب کافی برای رشد و سلامتی بچه ها واقعا مهم و ضروریه .. وقتی که بچه ها دیر می خوابند روز بعد کسل و بی انرژی هستند و اگر چند روز این کار رو انجام بدن ضعیف میشن و ممکنه مریض بشن. همونطور که من داشتم مریض می شدم ..
از اون روز به بعد دیگه از پدر ومادرم نخواستم که تا دیروقت بیدار بمونم و خودم شبها زود به رختخواب می رفتم، چون فهمیده بودم که دیر خوابیدن می تونه اثرات خیلی بدی داشته باشه و مضر باشه ! من زود به اتاقم میرفتم و مامانم کنارم می نشست و برام قصه می گفت. قصه های خیلی قشنگی که من تمام شب خوابشون رو می دیدم و خیلی زود خوابم می برد و صبح ها هم سرحال و پرانرژی از خواب بیدار میشدم ..
دینا بعد از شنیدن داستان کودکی مادربزرگ به فکر فرو رفت. اون تصمیم گرفت که شبها زود بخوابه و دیگه اصراری نداشته باشه که دیر بخوابه .. اون دلش نمی خواست روز بعدش کسل و بداخلاق باشه، حوصله انجام دادن هیچ کاری نداشته باشه و مریض بشه ..
مامان دینا هم که متوجه تصمیم دینا شده بود هر شب موقع خواب کنارش می نشست و براش داستان های زیبا تعریف می کرد تا زود و راحت بخوابه.. داستانهای زیبایی که دینا تا صبح خوابشون رو میدید..
بله بچه های عزیزم اینم داستان دینا و مادربزرگش، حالا شما بگید ببینم شبها کی می خوابید؟ زود و به موقع می خوابید؟ مطمینم که حالا دیگه همتون میدونید که زود خوابیدن چقدر برای رشد و سلامتی بچه ها مهم و مفیده ..

دیدگاه ها