قصه تخیل بزرگ برای کودکان تصویری
یک روز، یک پسر بامزه به اسم جان توی اتاقش با خودش فکر کرد:
چی میشد اگر هر چیزی که من نقاشی میکردم، واقعی میشد؟ مثلا یک خرس اسکیت باز روی یه سورتمه؟
اون سر دنیا، یه دختر به اسم فریدا همین فکر به سرش زد!
فریدا یه شتر صورتی بالدار کشید که وقتی آهنگ میخوند روی صورتش ستاره ظاهر میشد!
یک جای دیگه از دنیا، یه دحتر به اسم مینا همین فکر رو داشت! اون به یک خورشید خاص و زیبا فکر میکرد که مردم رو دنبال میکرد و وقتی که اونا ناراحت و غمگین بودن، به اون ها نور میتابوند!
بعد ویلیام میدونست که نوبت اونه! وسایل نقاشیش رو آورد و با خودش فکر کرد…
بله! بلندترین نودلی که تا حالا وجود داشته! ویلیام نودل رو بنفش و نارنجی و سبز کرد تا شبیه یک جنگل بشه!
جوزفینا هم به بقیه پیوست! اون یه درخت نقاشی کرد که از توی آسمون کشته شده بود و به سمت زمین رشد میکرد! و وقتی سرش به زمین میرسید، یک عالمه میوهی خوشمزه ازش میوفتاد پایین!
و بعد جیسون و ناتان و پاتریشیا هم اومدن!
اونا پروانههای آبی رو تصور کردن که با سرعت هواپیما پرواز میکردن!
و زنبورهای غول پیکری که کارشون پیدا کردن حیوونهایی بود که گم شدن!
همهی بچهها سرتاسر دنیا داشتن توی ذهنشون چیزای فوق العاده تصور میکردن!
از کروکودیل بامزهی ژلهای کامیلا بگیر…
تا گل آفتالگردون خندون کارن!
و بعد یک چیز باحالتر توی دنیا اتفاق افتاد!
دخترا و پسرای دیگه شروع کردن به اضافه شدن!
اونا به نقاشیهای بچههای دیگه چیزای جدید اضافه کردن! مثلا یک فیل گنده که با خرطومش تموم آشغالهای شهر رو جارو می کرد!
یا یک گیاه طلایی با میلیونها برگ که به آدمای مریض کمک میکنه تا خوب بشن!
یا یک عقاب خیلی قوی که جلوی همهی دعواها رو میگیره.
الان من باور دارم که کل روز و شب همهی بچههای دنیا با هم نقاشی میکشن!
چه چیزهای فوقالعادهی دیگهای میتونن بکشن؟! نظر تو چیه؟
دیدگاه ها