داستان تصویری ماجرای قطب نما برای کودکانه
رایان و نیلا دو تا دوست صمیمی بودند که بیشتر وقتها با هم بازی می کردند و وقتشون رو با هم می گذروندند. با اومدن تابستون بیشتر از همیشه می تونستند بازی کنند و خوش بگذرونند.. اون روز صبح نیلا مثل همیشه دوچرخه بنفشش رو برداشت و به طرف خونه رایان که درست روبروی خونه شون بود رفت و با صدای بلند داد زد :” رایان، رایان یالا بیا پایین داره دیرمون میشه !” رایان از پشت پنجره برای نیلا دست تکون داد و گفت:” سلام نیلا، الان میام پایین!”
یه کم بعد رایان در حالیکه کلاه ایمنیش رو توی دستش گرفته بود و دوچرخه قرمزش رو هل میداد از خونه بیرون اومد و گفت:” من اومدم ..”
خیلی سریع هر دو سوار دوچرخه هاشون شدند و رکاب زنان به سمت پارک رفتند. دوچرخه سواری همراه با دوست صمیمی در یک روز آفتابی واقعا لذت بخش بود..
توی پارک رایان و نیلا دوچرخه هاشون رو پارک کردند و سوار تاب شدند. نیلا با خوشحالی فریاد میزد :” هورااا… من رفتم توی آسمون” رایان هم در حالیکه باد توی صورتش می خورد و تاب می خورد گفت:” خیلیی کیف داره”
رایان دلش می خواست هر چه زودتر هدیه شگفت انگیزی که از پدربزرگش گرفته بود رو به نیلا نشون بده.. وقتی که تاب بازیشون تموم شد دستش رو توی جیبش کرد و یک قطب نمای طلایی درخشان رو بیرون آورد و با لبخند گفت:” نیلا ببین پدربزرگم برای تولدم چه هدیه ای بهم داده! “
بعد با یک فشار در قطب نما رو باز کرد و به نیلا نشون داد. نیلا در حالیکه از تعجب چشمهاش گرد شده بود با دقت به قطب نما نگاه کرد و گفت:” شبیه ساعت می مونه !” رایان گفت:” نه این ساعت نیست! نگاه کن جهت ها رو روش داره ، شمال، جنوب، شرق و غرب ..”
نیلا گفت:” اوووه چه جالب! باهاش چیکار می تونی بکنی ؟” رایان در حالیکه از داشتن اون قطب نما احساس غرور می کرد گفت:” باهاش جهتها رو تشخیص میدم!”
نیلا که انگار هنوز متوجه نشده بود سرش رو تکون داد.. رایان گفت:” مثلا وقتی که دارم پیاده روی می کنم این قطب نما بهم کمک می کنه تا راه درست رو پیدا کنم !” نیلا گفت:” میشه منم امتحانش کنم؟” رایان از اینکه میدید نیلا هم از قطب نما خوشش اومده خوشحال شد و گفت:” اره حتما..” و قطب نما رو توی دست نیلا گذاشت.
نیلا در حالیکه قطب نما رو توی دستش گرفته بود شروع به راه رفتن و چرخیدن کرد..
عقربه قطب نما حرکت می کرد و به جهت های مختلف می چرخید.. نیلا چند بار جلو و عقب رفت و به حرکت عقربه قطب نما که به طرف شمال می چرخید نگاه می کرد. نیلا قطب نما رو به رایان داد و گفت:” چه وسیله جالبی! پس با قطب نما می تونیم راهمون رو پیدا کنیم ..”
همون موقع چند تا پسر بچه وارد پارک شدند.
رایان به اونها اشاره کرد و گفت :” میخوای بریم با اونها بازی کنیم؟” نیلا گفت:” موافقم..” بعد به طرف پسربچه ها رفتند و همگی مشغول بسکتبال بازی کردن شدند.. بعد از کلی بازی کردن رایان گفت:” من هم گرسنمه هم تشنمه ..” نیلا گفت:” منم همنیطور”
یکی از پسربچه ها به بوفه ای که گوشه پارک بود اشاره کرد و گفت:” میتونیم بریم از اونجا ساندویچ و آبمیوه بخریم ..” رایان گفت:” فکر خوبیه”
همگی به طرف بوفه رفتند ولی چون روز تعطیل بود بوفه بسته بود.. بچه ها با ناامیدی به هم نگاه کردند..
یکدفعه یکی از بچه ها نگاه شیطنت آمزی به بوفه کرد و گفت:” هی اینجا رو نگاه کنید لای در کمی بازه ! می تونیم بریم چند تا آمیوه برداریم بخوریم!”
رایان و نیلا ساکت بودند. اونها احساس خوبی از شنیدن این حرف نداشتند! پسر بچه به نیلا و رایان نگاه کرد و با شیطنت گفت:” شما هم بیاین دیگه ! کار خنده داریه.. آبمیوه برمیداریم و زود میایم بیرون !”
نیلا که پشت سر رایان ایستاده بود آروم به پشتش زد و گفت:” نه رایان بیا زودتر بریم خونه مون! ”
رایان که هنوز داشت فکر می کرد گفت:” آخه …” نیلا گفت: ” یالا بیا بریم .. ما دیگه نباید اینجا بمونیم، ما با این کار موافق نیستیم پس نباید پیش اینها بمونیم ..”
رایان قبول کرد و دو تایی سوار دوچرخه هاشون شدند. پسر بچه با خنده گفت:” چی شد؟ چرا ترسیدین؟” نیلا با صدای بلند گفت:” این کار درستی نیست! شما نباید بدون اجازه چیزی از توی اون مغازه بردارید..”
پسر در حالیکه می خندید گفت:” اوووه مگه دو تا دونه آبمیوه چقدر مهمه؟” و شروع به خندیدن کردند. نیلا و رایان به طرف خونه رفتند و رایان از اینکه اون پسرها بهشون می خندیدند اصلا خوشش نیومده بود..
صبح روز بعد وقتی که نیلا و رایان مشغول بازی توی حیاط بودند مامان نیلا اونها رو صدا کرد و گفت:” امروز شنیدم که توی پارک چند تا پسربچه بدون اجازه از توی بوفه ی پارک آبمیوه برداشتند و همون موقع آقای مغازه دار اومده و از این کار خیلی ناراحت شده .. همه همسایه ها این موضوع رو فهمیدند و اون بچه ها و خانواده هاشون الان خیلی ناراحتن و بچه ها هم از کارشون پشیمونند.. راستی شما هم دیروز توی پارک بودید چیزی ندیدید؟ ”
نیلا و رایان با شنیدن این حرف خیلی جا خوردند و بهم خیره شدند. نیلا با من من گفت:” چرا مامان ما هم اونها رو دیدییم .. حتی بهشون گفتیم که این کار درست نیست.. ولی حرف ما رو قبول نکردند ما هم اومدیم خونه..”
مامان با مهربونی لبخند زد و سرش رو تکون داد و گفت:” کار خوبی کردید دخترم .. اون بچه ها با این کار خودشون و خانواده هاشون رو به دردسر انداختند..”
رایان با صدای آروم زمزمه کرد:” اوه نیلا ازت ممنونم که گفتی زودتر از اونجا بریم.. کارت خیلی عاقلانه بود..”
نیلا خندید و گفت:” من دیروز از قطب نمای مغزم استفاده کردم که راه درست رو نشونم بده !” رایان هم خندید و گفت:” پس فکر کنم قطب نمای تو خیلی بهتر از قطب نمای من کار می کنه ..”
دیدگاه ها