داستان تصویری روز بزرگ سلمونی برای کودکان
امروز، روز سالانه سلمونی برای آقا مو درازه!
آقای مو دراز رفت پیش سلمونی محله تا موهاش رو کوتاه کنه!
اما آقای آرایشگر به آقای مو دراز گفت:
امروز سرم خیلی شلوغه! نمیتونم موی به این بلندی رو کوتاه کنم!
آقای مو دراز که خیلی ناراحت شده بود، برگشت خونه تا از همسرش بخواد بهش کمک کنه!
اما همسرش که داشت برای بچهها غذا درست میکرد، با بدخلقی گفت: من امروز برای کوتاه کردن موی به این بلندی وقت ندارم!
آقای مو دراز که ناراحت بود، تصمیم گرفت بره پیش دوستش که خیاطه!
اما آقای خیاط که داشت لباس میدوخت، گفت: من امروز برای کوتاه کردن موی به این بلندی وقت ندارم!
آقای مو دراز که نگران شده بود، رفت پیش دوست نجارش!
اما آقای نجار که کلی چوب برای بریدن داشت، گفت: من امروز برای کوتاه کردن موی به این بلندی وقت ندارم!
بیچاره آقای مو دراز! انگار هیچکش نمیخواست توی روز بزرگ سالیانه سلمونی، موی آقای مو دراز رو کوتاه کنه!
با کلی اشک و آه و گریه، آقای مو دراز رفت توی جنگل !
اون کنار یه غار نشست و بلند بلند گریه کرد!
اون گفت: خدایا به من کمک کن! روز مهم سلمونی داره تموم میشه! اگر نتونم موهامو کوتاه کنم چی؟!
یه ببر گنده که توی غار خوابیده بود، با این همه سر و صدای آقای مو دراز از خواب بیدار شد!
اون با صدای بلندش از غار اومد بیرون و پنجههای بزرگش رو برای آقای مو دراز تکون داد.
بیچاره آقای مو دراز اونقدر ترسیده بود و ترسیده بود و ترسیده بود کههههههه…
همهی موهای سرش ریخت!
آقای مو دراز همهی راه رو تا خونه دوید و ببر هم رفت که دوباره بخوابه!
حالا آقای مو دراز برای یه مدت خیلی خیلی طولانی مجبور نیست که بره سلمونی!
دیدگاه ها