قصه کودکانه میمون بی ادب
یکی بود یکی نبود در یک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی می کردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
قهوه ای همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه می خندید.
هر چه مادرش او را نصیحت می کرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین از آن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
نتیجه اخلاقی داستان میمون بی ادب
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.
۱ دیدگاه