دلگرم
امروز: یکشنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۰۹ شعبان ۱۴۴۶ قمری و ۰۹ فوریه ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه قدیمی نمدی (قسمت دوم)
2
زمان مطالعه: 8 دقیقه
مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

قسمت آخر قصه نمدی

از خندق شهر بیرون آمد، از بی راهه سر به بیابان گذاشت، چندین ماه در بیابان‌ها می‌گشت تا رسید به کنار چشمه‌ی آبی، گفت: «بهتر اینست چند روزی اینجا بمانم.» روز دوم که کنار چشمه نشسته و میوه‌های جنگلی را می‌شست که بخورد دید، از دور چند سوار دارند می‌آیند. از این‌ها ترسید و به هزار زحمت رفت بالای درختی که آنجا بود.

سوارها، که جلوشان پسر پادشاه آن شهر بود، رسیدند، پسر پادشاه اسب را برد کنار چشمه آب بدهد، عکس نمدی از بالای درخت افتاده بود توی آب، اسب پسر پادشاه رم کرد. پسر پادشاه نگاه به بالا و پایین کرد. بالای درخت، نمدی را دید پایین عکسش را، گفت: «زود بیا پایین که اگر دیر بجنبی گردنت را می‌زنم.» نمدی آمد پایین. پسر پادشاه و جوان‌ها که دورش بودند از ریخت او خنده‌شان گرفت.

پسر پادشاه به همراهانش گفت: «برگردیم شهر این را جای شکار می‌بریم به خانه»، نمدی را جلوی یکی از اسب‌ها گذاشتند آوردنش شهر توی خانه‌ی پادشاه. زن پادشاه که مادر آن پسر باشد از پسرش پرسید: «این چیست؟» گفت: «این نمدی شکار امروز ماست. این را ول کن تو اتاق کنیزک‌ها و تو آشپزخانه برای خودش بگردد.» نمدی همانجا می‌پلکید. تا یک روزی یکی از اعیان و دم کلفت‌های شهر برای پسرش، بساط عقدکنان راه انداخته بود، از زن پادشاه هم خواهش و تمنا کرده بود که به مجلس عقد بیاید.

زن پادشاه رخت‌های حریر و اطلسش را پوشید، جواهرهایش را هم به سر و سینه زد، با دنگ و فنگش آمد که از قصر بیاید بیرون که برود عروسی، نمدی آمد جلوش که خانم کجا می‌روی؟ گفت عروسی، گفت: «مرا هم ببر» گفت: «وا، مرده شور، تو را با این ریخت ببرم عقدکنان، دیگر چی؟ به نظرم می‌خواهی مردم را زهره ترک کنی! برو گم شو! بیخود خودت را لوس نکن.»

خانم این را گفت و رفت عقدکنان، از آن طرف نمدی رفت یک گوشه‌ای و از توی جلدش درآمد و سر و تنش را شست. لباس هاش را پوشید جواهرهاش را زد و رفت به طرف مجلس عقدکنان. همین که وارد مجلس شد، تمام اهل مجلس جلو پاش بلند شدند و متحیر بودند که دختر به این خوشگلی و متشخصی کیست؟ صاحب خانه دوید جلو، بالای مجلس پهلوی زن پادشاه، جا بهش نشان داد.

تمام کسانی که آنجا بودند هوش و حواسشان را از دست داده بودند و از دیدنش سیر نمی‌شدند. مدتی گذشت نوبت شادی شد دخترها به چرخ افتادند، این هم افتاد توشان. هوش از سر همه رفت. همه یک دل و یک زبان گفتند: «ماشاالله. هزار بار ماشاالله. خدا تو را به صاحبت ببخشد.» بعد از رقص پیش از اینکه مجلس به هم بخورد، این دختر به عجله پا شد آمد به طرف قصر پادشاه.

رفت همان گوشه‌ای که جل و جهازش را قایم کرده بود. لباس هاش را درآورد و رفت تو جلد نمدش. پشت سرش هم زن پادشاه رسید، رفت تو اندرون، پسرش را خواست و گفت ای پسر جان امروز خانه‌ی فلان اعیان، مجلس عقد بود. در بین مهمان‌ها یک دختری بود از جمال و کمال بی مثل و مانند. من که هنوز صورت به این قشنگی ندیدم، خیلی هم متشخص، اما نشناختم که دختر کیست، خیلی دلم می‌خواهد آن را برای تو بگیرم، حیف است از چنگمان در برود.

پسر گفت نمی‌شود من او را ببینم؟ گفت چرا نمی‌شود هفته‌ی دیگر همانجا عروسی است لابد آن دختر هم می‌آید. من از صاحب خانه خواهش می‌کنم که برای تو جایی در غرفه‌ی تالار خالی کند که بروی دختر را درست و حسابی ببینی. همین کار را کرده و برای پسر پادشاه توی غرفه جا درست کردند. باز روز عروسی، خانم که آمد از قصر برود آنجا، نمدی گفت خانم کجا می‌روید؟ گفت: «می‌روم عروسی.» گفت: «منم بیام.» خانم گفت: «خیلی روت زیاد شده. بگیر سر جات بتمرگ، فضولی نکن.» این را گفت و رفت عروسی. پسرش هم رفت تو غرفه نشست.

دخترها وقتی فهمیدند پسر پادشاه آمده، خیلی خوشحال شدند، خودشان را به جلو انداختند، نمدی هم مثل آن دفعه لباس پوشید و جواهر زد. رفت همانجا عروسی. بازهم صاحب خانه دوید، بردش بالا پهلوی زن پادشاه نشاندش. پسر پادشاه تا چشمش به این دختر خورد هوش از سرش رفت. دید مادرش درست گفته. باری بعد از مدتی باز دخترها پا شدند به رقص افتادند. دیگر امروز چون پسر پادشاه هم تماشا می‌کرد «لفت و لعاب» زیادتر می‌دادند. نمدی هم قاطی آن‌ها بود.

آخر سر هم برای خوشمزگی، دخترها عرق چین‌ها را برداشتند که شاباش کنند نمدی هم عرق چین خودش را برداشت. از بالای غرفه پسر پادشاه انگشتر الماسش را از انگشتش درآورد انداخت تو عرق چین او. پسر پادشاه و زن پادشاه خیالشان این بود که تا مجلس به هم نخورده از این دختر نشانی جا و منزل بپرسند که کی هستی؟ از چه خانواده‌ای هستی؟ ولی تا به خودشان جنبیدند دیدند دختر نیست، غصه دار و اوقات تلخ آمدند قصر. از فردا تمام شهر را زیر و رو کردند، خانه‌ها را آدم فرستادند، دیدند اصلاً خبری و اثری از او نیست.

مثل اینکه مرغ شد و هوا رفت، ماهی شد و دریا رفت. دیگر پسر پادشاه از آن به بعد نه خواب داشت و نه خوراک و همه‌اش در فکر آن بود، بعد از آنکه از پیدا کردن دختر مأیوس شدند مادر هر دختری را خواست براش بگیرد زیر بار نرفت و همه‌اش در فکر و خیال بود.

آخر از زور دلتنگی قصد کرد چند روزی به بهانه‌ی شکار برود از شهر بیرون. به مادرش گفت تهیه‌ی چند روزه‌ی ما را از آذوقه بگیر که من خیال شکار دارم. می‌خواهم توی شکارگاه، دو سه روزی بمانم. چند تا نان شیرمال، یکی دوتا مرغ بریان، برایم درست کن. مادرش دستور داد آرد خمیر کنند، شیر هم بدهند تنگش، خمیر که ورآمد، خودش باید با دست خودش شش تا چانه برای پسرش بگیرد.

زن پادشاه با دست خودش این‌ها را چانه کرد، شش تا چانه درست کرد. نمدی آمد و گفت: «خانم بگذار یکی را هم من درست کنم.» گفت: «برو گم شو چه غلط‌ها، کی رغبت می‌کند خمیری که تو چانه می‌کنی بخورد.» گفت: «عیب ندارد خانم، الهی قربانت بروم. بگذار یکیش را هم من چانه کنم.» پسر پادشاه می‌شنید گفت: «مادر جان! دلش را نشکن بگذار چانه کند.» گفت: «خیلی خوب بیا چانه کن.» این وقتی آمد چانه کند انگشتر الماس پسر پادشاه را لای چانه گذاشت.

بعد نان‌ها را پختند هفت تا نان تو سفره بستند دادند دست سفره دار باشی. فرداش پسر پادشاه با غلام‌ها و نوکرهاش رفت شکارگاه، سه چهار روز آنجا ماندند، هر چه آذوقه داشتند خوردند، روز آخر پسر پادشاه گرسنه‌اش شد، به سفره دار باشی گفت: «یک چیزی درست کن بخوریم.» گفت: «نان نداریم.» پرسید یک تکه نان هم نداریم؟ جواب داد فقط نانی که نمدی چانه‌اش کرده، هست. گفت: «چاره چیست؟ همان را بیار.» وقتی نان را دادند دست پسر پادشاه تا از وسط آن را نصف کرد، انگشتر پرید بیرون. پسر پادشاه برداشت دید همان انگشتریست که تو عروسی شاباش داد.

فهمید که مطلب کجاست، فوری دستور داد برگردیم شهر. سوار شدند به تاخت آمدند شهر. در قصر پیاده شدند و رفت توی اندرون توی اتاق خودش، مادرش را خواست گفت: «مادر جان مژده بده دختر را پیدا کردم.» گفت: «کجاست؟» گفت: «همین جاست.» صدا زد: «نمدی را بگویید بیاید.» نمدی آمد.

گفت: «زود باش از این جلد بیا بیرون.» گفت: «برای چی بیایم بیرون؟» گفت: «برای اینکه من به تو می‌گویم.» نمدی گفت: «خیلی خوب پس شماها بروید توی یک اتاق دیگر.» نمدی هم از تو جلد آمد بیرون، سر و گردن و دست و روش را شست، لباس هاش را پوشید و هفت قلم آرایش کرد، جواهرهاش را زد، رفت پهلوی پسر پادشاه و مادرش، مادر دید بله خودش است، دست انداخت گردنش و بوسیدش. فوری یک اتاق براش معین کردند و دو کنیز و یک غلام هم به خدمتش فرستادند و مشغول تهیه‌ی عروسی شدند.

اسباب عروسی که فراهم شد، شاه حکم کرد شهر را آذین بستند. هفت شبانه روز چراغانی کردند بساط عروسی را راه انداختند. روز هفتم جشن، این دو تا را دست به دست هم دادند و سال‌ها به خوبی و خوشی زندگی کردند، قصه‌ی ما به سر رسید. امیدواریم همان طوری که آن‌ها به هم رسیدند شما هم به مراد و مطلبتان برسید.

separator line

همچنین بخوانید:
قصه شیرین و شنیدنی کودکانه نمدی (قسمت اول)

قصه شیرین و شنیدنی کودکانه نمدی (قسمت اول)

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.


این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (2 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits