ادامه قصه شیرین خاله قورباغه
شوهرش آمد گفت: «بگو ببینم چه کار کردی؟» گفت: «تو چه کار داری به این کارها؟ تو سر بزنگاه از من شام بخواه.» گفت: «خیلی خوب.» در این بین سر مهمانها وا شد دانه دانه آمدند تا وقت شام شد.
مرد آمد گفت: «شام بده.» گفت: «سفره را ببر تو، بشقابها را بچین، نان و پنیر و سبزی را هم بگذار تا من بگویم شام را بیاورند.» مرد سفره را برد، بشقابها را چید و آمد. گفت: «زود باش شام را بده.» زن آمد دم چاه گفت: «خاله، زود باش! شام خواستند.» دید صدایی نیامد.
مرد گفت: «از که شام میخواهی؟» گفت: «از خاله قورباغه، خودش گفت که کمک میکنم شام را درست میکنم برات.» مرد گفت: «خاله قورباغه؟» گفت: «صبر کن من میروم تو چاه شام را میآورم.» زن پرید تو چاه دید یک چیزی سنگینی است برداشت آمد بالا به شوهرش گفت: «خاله قورباغه بدجنسی کرده. من هم سنگ چرخش را گرو گرفتم!» مرد نگاه کرد دید دست زنش یک خشت طلاست.
تو آن اوقات تلخی خوشحال شد و گفت: «خوب شد!» مهمانها را من از بازار یک چیزی برایشان میآورم. تو این را یک جایی قایم کن. دو سه ماه دیگر که رمضان میآید باشد برای خرج رمضانمان، زن خیال کرد رمضان یک آدمی است. گفت: «خیلی خوب.» خشت طلا را برد تو صندوقش قایم کرد.
مرد از بازار کباب و کره و تخم مرغ آورد شکم مهمانها را سیر کرد. اما هر وقت یاد خشت طلا میافتاد دلش غَنج میزد. از آن طرف هم زن هر روز میرفت دم در هر که رد میشد میگفت تو رمضانی؟ این هم میگفت نه؟ تا یک روزی حلوا جوزی فروش با طبق حلوا از در خانه رد میشد، ازش پرسید عمو تو رمضانی؟
این هم گفت: «بله.» گفت: «صبر کن امانتی تو را بیاورم که ما خسته شدیم از امانت داری.» او را دم در نگه داشت و رفت از توی صندوق خشت طلا را آوردی و تحویل عمو رمضان داد. عمو رمضان هم فهمید که زن عقلش پاره سنگ میبرد، خشت را برداشت و از خوشحالیش طبق حلوا را گذاشت و رفت.
زن هم طبق حلوا را آورد تو خانه. از این حلواها هفت هشت ده تا آدمک درست کرد و هرکدام را اسمی براش گذاشت و کاری براشان معین کرد. یکی را کلفت کرد و یکی را ناظر، یکی را گیس سفید، یکی را آقاباشی، تا غروب شد و شوهرش آمد در زد، زنش جواب نداد نرفت در را باز کند همین قدر صدا زد: «بابا قاپچی در را رو آقا وا کن.»
مردک هی در زد دید در را باز نمیکند. قایمتر زد، دید خیر در را باز نمیکند، پاشنهی در را درآورد و آمد تو دید زنش وسمه کشیده و بزک و دوزک کرده روی تشک نشسته. داد و بیداد راه انداخت که چرا نیامدی در را باز کنی؟ گفت: «با وجود این همه کلفت و نوکر من بیام در را وا کنم!»
مردک گفت: «ای زن! به کلهات زده، چه میگویی؟» زن گفت: «مگر نمیبینی کلفتها و نوکرها را که قد و نیم قد راه و نیم راه تو اتاق و حیاط و دالان ایستادهاند؟» مرد نگاه کرد، دید بله هر طرف را نگاه میکند آدمکهای حلوا جوزی است.
داد و فریادش بلند شد که عجب غلطی کردیم! تنبانمان را بردیم بالا پشت بام خشک بکنیم، ما را مسخره کردی؟ اینها را از کجا آوردی؟ زن گفت: «حق داری، تقصیر من است که برای تو جان میکنم، بد کاری کردم راحتت کردم؟ از امانت داری عمو رمضان خلاصت کردم!»
پرسید امانت عمو رمضان کدام بود، گفت: «سنگ چرخ خاله قورباغه.» گفت: «چه کار کردی؟» گفت: «رمضان با طبق حلوا جوزی آمد از اینجا رد بشود، من صداش کردم. امانتش را دادم، آن هم طبق حلواش را جا گذاشت، من هم از حلواها برای تو این همه کلفت و نوکر درست کردم.»
وقتی مردک فهمید که خشت طلا را لو داده دود از سرش درآمد، گفت: «ببین تو را دیگر نمیبرم تحویل بابات بدهم که یکی دیگر را بیخ ریشم ببندد! از تنبانم میگذرم و از خانه بیرونت میکنم، یاالله پا شو گورت را گم کن.» دستش را گرفت و از خانه بیرون کرد.
او هم رفت تو یک خرابهای نشست. در این بین یک سگ آمد و بنای واق واق را گذاشت. زن گفت: «خاله واق واق بیخود زحمت کشیدی آمدی اینجا، من دیگر پایم را تو خانهی این مرد بیصفت نمیگذارم.» سگ رفت بعد از چند دقیقه دیگر یک گربه آمد. بنای میومیو را گذاشت.
زن گفت: «خاله پیش پیش! آمدی عقب من! من اگر پشت گوشم را ببینم خانهی این مرد را هم خواهم دید. برو همین طور بهش بگو.» بعد از گربه کلاغی سر دیوار آمد و بنای قار قار را گذاشت.
زن گفت: «خاله قار قار! آن ظالم بلا تو را هم عقب من فرستاده، من دیگر با او آشتی بکن نیستم.» کلاغه هم قار قار کرد و رفت. این میان یکی از شترهای شاهی که بارش شمش طلا بود از دست ساربان ول شده بود و سر درآورد تو خرابه پهلوی زن.
تا چشمش به شتره خورد گفت: «خاله گردن دراز، حالا تو را عقب من فرستاده؟ ببین این مرد چطور همه را تو زحمت انداخته! خاله الهی به قربان قدمت برم. من که خیال نداشتم دیگر چشمم را تو چشم آن مرد بیندازم.
هر که هم دنبالم فرستاد جواب سر بالایی دادم، اما چه کنم تو غیر از آنها هستی، از روی تو خجالت میکشم برای خاطر تو هم که شده میآیم.» پا شد سوار شتر شد و راه افتاد به طرف خانه.
مرد که دم در خانه بود یک دفعه دید زنش سوار شتر دارد میآید. زن تا مرد را دید صدایش را بلند کرد که: «میخواستی اقلاً دو سه روز طاقت بیاری. تو که مرا خسته کردی، این را بفرست آن را بفرست به خدا اگر برای خاطر خاله گردن دراز نبود پایم را توی این خانه نمیگذاشتم.» مرد آمد جواب زن را بدهد متوجه شتر شد و دست گذاشت دید شمش طلاست.
گفت خوب کاری کردی آمدی، حالا بیا پیاده شو برویم تو. زن را پیاده کرد و شتر را هم آورد تو دید بله ده شمش طلا بار شتره است.
فکری کرد و گفت: «بهتر این است که به زن اِیز( رد) گُم بکنیم.» گفت: «ای زن تو خستهای، برو بخواب. دو سه ساعت دیگر از آسمان آبگوشت و کوفته میبارد. آن وقت صدات میکنم پا شو بخور.»
زن رفت تو رختخواب و خوابید. مرد هم آمد طلاها را تو زیر زمین چال کرد و شتر را کُشت و آبگوشت مفصل و کوفتهی زیادی از گوشتش درست کرد و رفت بالای پشت بام، آبگوشتها را از ناودان سر داد پایین. کوفتهها را هم انداخت تو حیاط و زود زنش را صدا کرد که پا شو از آسمان آبگوشت و کوفته میبارد بخور. زنش پا شد دید درست میگوید یک خرده خورد و دراز کشید.
یکی دو روز از این مقدمه گذشت. ساربانها به سراغ شتر بلند شدند و در هر خانهای را میزدند و پی جویی میکردند، تا رسیدند در خانهی اینها. یکی دو نفر گفته بودند که ما در خانهی اینها شتر دیدیم. ساربانها و فراشها آمدند در خانهی این مرد و صدا زدند و کشیدندش از خانه بیرون که ببرنش پهلوی پادشاه.
وقت بیرون آمدن از خانه به زنش گفت: «من میروم، تو حواست را جمع کن در خانه را بپا و به فکر من باش.» فوری زن پشت سر شوهرش در خانه را از پاشنه کند و گذاشت رو سرش و عقب شوهرش راه افتاد. مردم گفتند چرا همچی میکنی؟ گفت شوهرم گفت در خانه را بپا و به فکر من باش، ما اصلاً طایفگیمان حرف شنو هستیم.
باری مرد را بردند پهلوی پادشاه هر چه ازش سؤال کردند چیزی نفهمیدند، اذیتش کردن بروز نداد. اشگلک (شکنجه) کردند مُقِر نیامد (اعتراف نکرد).
در این بین وزیر چشمش به زن خورد که در را رو سرش گرفته بود، پرسید: «این کیست؟» گفتند: «زن این مرد است.» کسی رفت به پادشاه گفت: «قربان! زن او را بخواهید و ازش بپرسید راستش را میگوید.» پادشاه زن را صدا کرد.
ازش پرسید: «تو زن این مرد هستی؟» گفت: «بله» گفت: «بارک الله یک چیزی ازت میپرسم اگر راستش را بگویی صد اشرفی انعامت میدهم.» زن گفت: «بپرسید.» پادشاه پرسید: «یک همچو شتری با این شکل و نشانی تو خانهی شما نیامد؟» گفت: «چرا یک همچو شتری که میگویی آمد تو خرابه. من سوارش شدم رفتم خانهی شوهرم، مهارش هم بند ابریشم بود. جهازش هم زردوزی بود.»
پادشاه خوشحال شد گفت: «الحمدالله پیدا شد.» رو کرد به مرد گفت: «تو مُقُر نیامدی. اما زنت مطلب را بروز داد. برو وردار بیار.» مرد گفت: «این زن نمیفهمد چه میگوید. عقلش پاره سنگ میبرد.» وزیر هم گفت: «راست میگوید، اگر این عقل میداشت در خانه را روی سرش نمیگذاشت.»
پادشاه دوباره از زن پرسید: «شتر چه روزی آمد خانهی شما؟» گفت: «همان روزی که از طرف شوهرم آمد مرا ببرد آشتی بدهد، همان روزی که از آسمان به جای باران آبگوشت و به جای تگرک کوفته آمد، من خوردم، یکیش هم تو صورت شما خورد و هنوز جاش مانده.» آخر شاه صورتش سالک داشت.
بعد پادشاه رو کرد به وزیر و گفت: «راست میگویی عقل درستی ندارد. بیچاره این مرد که با این زن سر میکند! مرخصش بکنید برود.» مرد با زنش پا شدند آمدند.
مرد گفت: «من تو را به یک شرط به خانه راه میدهم که هر چی میپرسم بگویی و فقط با من حرف بزنی و با کس دیگر لام تا کام حرف نزنی.» زن گفت: «همین کار را میکنم.» و کرد. مرد هم از شر زبانش راحت شد.
دیدگاه ها