داستان قدیمی گل خندان برای کودکان
یکی بود و یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایهی زیادی داشت چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، «به رسم امانت» دست این مرد میسپرد.
یک روز صبح که از خواب بیدار شد، براش خبر آوردند که: «چه نشستهای؟ دکان و انبارت سوخت، دار و ندارت آتش گرفت»، هر چند اوقاتش تلخ شد، ولی جلوی مردم به روی خودش نیاورد، شب شد به حساب و کتاب و قرض و طلب و باقیماندهی مالش رسیدگی کرد. دید آنچه براش مانده فقط جواب طلب کارها را میدهد، برای خودش دیگر چیزی نمیماند.
از این جهت خوشحال شد، سه چهارتا جارچی فرستاد تو محلهها و بازار که هر که از من طلب دارد، بیاید حق و حسابش را تمام و کمال بگیرد. یکی دوتا از آشناهاش بهش گفتند: «این چه کاری است که تو میکنی؟ همهی مردم میدانند تو مالت تلف شده، خودشان اصلاً به سراغ تو نمیآیند.» گفت: «نه! چاره نیست باید مال مردم را به دستشان بدم.»
باری، طلب کارها آمدند گفتند ای مرد مگر مال تو نسوخته؟ از بین نرفته؟ گفت: «چرا ولی پولهایی که پهلوم امانت بوده سر جاش هست.»
طلب کارها خوشحال شدند، دسته دسته میرفتند و پول خودشان را میگرفتند. تا روزهای آخر که تاجر خانه و اسباب زندگیش را فروخت و پول طلب کارها را داد. دیگر یک پاپاسی هم براش باقی نماند.
بیچاره کارش به جایی رسید که نتوانست تو شهر خودش پیش کس و ناکس سر در بیاورد. از ناچاری دست حلال و همسرش را گرفت و دور از مردم، رفت کنج خرابهای منزل کرد. جایی که نه آبادانی بود و نه گلبانگ مسلمانی! جز صدای سگ و زوزهی شغال چیزی آنجا شنیده نمیشد!
دوست و آشنا که سهل است قوم و خویشها هم به سراغ اینها نیامدند و احوالی از اینها نپرسیدند، حتی خواهر زن حاجی که در روزهای برو بروشان صبح تا شام در خانهی اینها بود یادی از اینها نکرد، نگفت من خواهری دارم. آخر اینها هم آدمند. منتها حالا بی چیز شدهاند.
باری، این زن و شوهر تا سر کیف بودند و دستشان به جیبشان آشنا بود هر چی از خدا بچه میخواستند بهشان نمیداد ولی وقتی که به آن روز سیاه افتادند زنک باردار شد. چند صباحی گذشت زن دردش گرفت. خودش گفت این طور که معلوم است ما امشب بارمان را زمین میگذاریم. دیگر هر طوری هست باید یک سیر روغن چراغ بگیری که تو چراغ موشیمان بریزیم. اقلاً ببینیم چه کار میکنیم، مرد گفت روغن چراغ پول میخواد من این وقت شب به کی رو بیندازم، پول ازش بگیرم، بدهم روغن بخرم.
آخر خدایا حالا وقت بچه دادن به ما بود. زنک گفت قربانش برم حضرت احدیت لجباز است. وقتی اسباب کارمان جمع و جور بود بچه نداد، حالا که آه نداریم با ناله سودا کنیم داد! در هر صورت بازم پا شو برو، از تو حرکت از خدا برکت. بلکه یک روشنایی تو کارمان پیدا بشود. مرد پا شد رو به شهر آمد. اما مثل نختاب که سر کلاف را گم کرده و نمیداند چه کار بکند. آمد تا رسید به شهر. رفت تو یک تکیه سرش را گذاشت روی یک سنگ و به حال خودش فکر میکرد که خوابش برد.
از آن طرف زن دید مردش نیامد، دردش هم شدت پیدا کرده بی اختیار دستش را به دلش گذاشته و تو خرابه قدم میزد و ناله میکرد و میگفت: «ای وای مرد من نیامد. من با این حال، تنهایی، تو این خرابه چه کار بکنم؟» که یک دفعه دید چهارتا زن صورت هاشان مثل برف سفید، به دست هرکدام یک چراغ وارد خرابه شدند. به این گفتند: «ای زن از بی کسی غم مخور ما همسایههای تو هستیم.
هر کاری داری بگو ما زحمت تو را میکشیم.» زن خوشحال شد. این چهار نفر او را سر خشت نشاندند. بچهاش را گرفتند، شستند. قنداق کردند و پهلوش خواباندند. بچه دختر بود، اما مثل پنجهی آفتاب. به ماه میگفت تو در نیا که من در آمدم. این چهار زن وقتی کارشان را کردند به این زن گفتند ما دیگر میرویم. اما هرکدام یک یادگاری به این دختر میدهیم.
اولی گفت این دختر هر وقت بخندد گل خندان از لب و دهنش بریزد، دومی گفت هر وقت گریه کند مروارید غلطان از چشمش درآید، سومی گفت هر شبی که بخوابد یک کیسه اشرفی زیر سرش باشد، چهارمی گفت هر وقت که قدمی بردارد زیر پای راستش یک خشت طلا و زیر پای چپش یک خشت نقره باشد. اینها را گفتند و خداحافظی کردند و رفتند و هنوز هم کسی نفهمید از کجا آمدند و به کجا رفتند. اما بشنوید از مردک. همان طوری که خوابیده بود در همان عالم خواب دید که بهش
میگویند بس است پا شو برو خانه که اسباب و وسایل برای زنت فراهم شد و یک دختر چنین و چنان برات زایید. مردک هم خوشحال شد، آمد به طرف خرابه. دید زن راحت و آسوده زاییده یک بچه هم مثل قرص قمر پهلوشه. شاد شد. گفت: «بگو ببینم چه کار کردی، چطور شد؟» زن هم تفصیل را براش گفت. مرد گفت: «ای داد و بیداد بیخود مرا فرستادی، اگر من اینجا بودم آنها را میدیدم.» باری شب را به سلامتی و خوشی خوابیدند، صبح که آمدند بچه را بلند کنند دیدند زیر سرش یک کیسهی اشرفی است! خوشحال شدند که الحمدالله حرف آن چهار زن درست درآمد.
مردک کیسه را برداشت و شروع کرد به شمردن. دید درست صد اشرفی است. در این بین بچه گریهاش گرفت مرواریدهای غلطان از چشمش بنا کرد ریختن. زن آمد ساکتش کند مرد گفت بگذار گریه کند. خاصیت دارد. شش و جگرش را وا میکند، تاجر مقداری از پولها را برداشت رفت بازار اسباب و لوازم خرید، و بعد از چند روز که پول جمع کرد یک دست حیاط بیرونی و اندرونی خوب، با اسباب و اثاثیهی کامل در شهر خرید و روزگار خوشی را از سر گرفت.
قوم و خویشها و آشناها که تاجر را فراموش کرده بودند دوباره آمدند دور و برش. خواهر زنش که از آن سربندی] زمان[ اینها را ول کرده و هر جا هم صحبتش میشد میگفت اصلاً خواهر زن تاجر نیستم یک قوم خویشی دور و درازی داریم، آن، که هر جا می نشست میخواست فخر کند میگفت این خواهر من است. آن هم وقتی دید ورق برگشت رویش را سنگ پا کرد و با کمال پر رویی آمد پهلوی اینها که الهی قربانت بروم خواهر جان، من شب و روز به فکر تو بودم. اما چه کنم دستم نمیرسید کمکی بهت بکنم والا هیچ آب خوشی بی تو از گلوم پایین نرفت.
شب و روز از این حرفها میزد و توی این خانه پلاس شده بود و میخواست بفهمد که اینها از کجا این سر و زندگی را دوباره به چنگ آوردند. آخر کار یک روزی خواهر را قسم داد که تو را «به کی به کی» قسم. بگو ببینم چطور شد دوباره کار و بارتان سکه شد؟ خواهر از اول با طول و تفصیل تمام سرگذشت خودش را برای این تعریف کرد. وقتی اینها را شنید از حسودی نزدیک بود دق کند.
اما ظاهراً خندهی دروغی کرد که الهی الحمدالله باید همین طورها بشود، البته بعد از هر سختی یک راحتی است. در این بین رفت توی اتاق بچه، دید به! چه بچهای! وقتی که خنده میکند گل خندان از دک و دهنش میآید. وقتی هم گریه میکند مروارید غلطان از چشمش میریزد، زیر پاش هم یک خشت طلا و یک خشت نقره است، داشت از حسودی تخم چشمش میترکید.
باری این مرد و زن از این خشت های طلا و نقره یک عمارت عالی دیگری ساختند. یک باغ هم جلوش انداختند که تو خیابان هاش آب نماهای سنگ مرمر و فوارههای طلا داشت، از هر رقم گل و میوه هم آورده بودند توی این باغ. مخلص کلوم] خلاصهی کلام[، بهشت آن دنیا را آورده بودن این دنیا.
۲ دیدگاه