دلگرم
امروز: سه شنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۳ برابر با ۱۳ رجب ۱۴۴۶ قمری و ۱۴ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
قصه شیرین و شنیدنی کودکانه نمدی (قسمت اول)
4
زمان مطالعه: 8 دقیقه
خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

داستان قدیمی نمدی برای کودکان

یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتی‌شان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصه‌ی این‌ها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان می‌کردند، فایده نداشت. آخر، زن به شوهرش گفت: «حالا که قسمت مان نیست خودمان بچه دار بشویم، بهتر این است یک بچه از سر راه ورداریم.» مرد گفت: «این فایده ندارد، نشنیدی بزرگان ما از قدیم چه گفتند: «فرزند کسی نمی‌کند فرزندی، گر طوق طلا به گردنش بر بندی.»

زن گفت: «نه! این طورها نیست که تو می‌گویی، ممکن است یک بچه‌ای را بیاوریم، بزرگش بکنیم، همان طوری که، ما او را دوست داریم او هم ما را دوست داشته باشد.» چند روزی از این گفتگو گذشت. یک روز مرد از در خانه بیرون آمد، دید روی سکوی در خانه یک بچه قنداق کرده گذاشتند، خیلی قشنگ، با چشم‌های آبی و صورت سفید و گیس گلابتانی دارد گریه می‌کند. معلوم شد بچه را سر راه گذاشتند. بغلش کرد، بچه ساکت شد و یک لبخندی زد.

بچه را آورد توی خانه و به زنش گفت: «بیا! این بچه که از خدا می‌خواستیم.» زن خوشحال شد و آب گرم کرد. بچه را شست و لباس هاش را عوض کرد. دید یک دختر است. این دختر تو خانه‌ی آن‌ها به ناز و نعمت بزرگ شد تا رسید به سن 16 سالگی. حالا ما نمی‌دانیم درست فهمید که این‌ها پدر و مادر اصل کاریش نیستند یا نه. در هر صورت، از گوشه و کنار بعضی حرف‌ها به گوشش می‌خورد و این مطلب برای او یک سرّی بود، خجالت هم می‌کشید از این بابت از پدر و مادر سؤالی بکند.

در این بین مادرش سخت ناخوش شد، و روز به روز حالش بدتر می‌شد. یک روز این دختر را صدا کرد و گفت: «فرزند، من دیگر آفتاب لب بامم. رفتنی هستم، بعد از من البته پدرت زنی لازم دارد، یک حلقه انگشتر به تو می‌دهم به انگشت وسطی هر زنی یا دختری رفت آن را برای پدرت خواستگاری کن و جای من بیار.» این حرف را به شوهرش هم زد و حلقه را داد به او و بعد از چند روز از این دنیا رفت. البته آن دختر خیلی غصه خورد، مرد هم دلتنگی کرد، وقتی که هفته و چله‌ی زن را گذراندند، دختر به این خانه و آن خانه افتاد به خواستگاری. انگشتر را به دست هر که کرد یا برای انگشتش تنگ بود یا گشاد متحیر ماند که چه کار بکند.

یک روزی که دختر بی خیال توی ایوان خانه نشسته و با انگشتر بازی می‌کرد، بی اختیار انگشتر را دست کرد، درست قالب دستش بود، آمد بیاورد بیرون، دید با زحمت در میاد، می‌خواست دربیاورد که پدرش از بیرون رسید، دختر برای اینکه پدر نبیند زود دستمالش را پیچید دور انگشتش. پدر وارد شد گفت: «ای وای چرا انگشتت را بستی؟» گفت: «بریده.» گفت: «چطور بریده، ببینم.» دختر خواست بگوید چیزی نیست اهمیتی ندارد ولی پدر دستش را گرفت و دستمال را باز کرد تا دید انگشتر دست اوست گفت: «الحمدلله راحت شدم، تو باید زن خودم بشوی، خدا تو را شانزده سال پیش در خانه‌ی من فرستاد برای همچین روزی.» دختر گفت: «تو مرا بزرگ کردی، حق پدری به گردن من داری.» گفت: «این‌ها حرف است، زنم وصیت کرده که این انگشتر اندازه‌ی انگشت هرکسی باشد همان را بگیر؛ دیگر این‌ها زیادی است.»

خلاصه از دختر انکار، از مرد اصرار، وقتی دید خیر او دست بردار نیست، گفت: «خیلی خوب من حاضرم. اما نه به این زودی‌ها و به این آسانی‌ها. باید صبر کنی، تهیه‌ی مفصلی برای من می‌بینی. آخر من دخترم، من هم آرزو دارم، از حالا تا چهل روز صبر می‌کنی، در این مدت اسباب عروسی را فراهم می‌کنی، بعد از چهل روز عروسی راه می‌اندازیم.» مردک گفت: «بسیار خوب.» از این طرف دختر فرستاد چند نفر مقنی آوردند و از اتاق خودش داد چاهی کندند و نقب زدند به خندق شهر، هر چی در این مدت اسباب و لباس و جواهر که مادرش براش خریده بود، یا این مرد بهش داده بود، برد و در آن نقب گذاشت.

از طرف دیگر هم رفت بازار، سراغ استاد نمدمال و دستور داد: «یک لباس گل و گشاد و یک جفت کفش و یک کلاهی که بیاید تا روی گردن، فقط جای چشم و دهن داشته باشد، برای من درست کن، اما خیلی قشنگ و ماهرانه درست کن که هر وقت این‌ها را می‌پوشم هر که می‌بیند خیال نکند از نمد است خیال کند اصلاً جانوری است به این صورت.» نمدمال گفت: «بسیار خوب» و واقعاً خوب درست کرد. تا این کارها مرتب شد چهل روز هم تمام شد.

مردک آمد توی خانه که فردا شب چهل روز مهلت تو تمام می‌شود و من هم تمام بزرگان این شهر را به عروسی وعده گرفته‌ام. گفت: «بسیار خوب من هم حاضرم.» دیگر این مرد جور واجور شیرینی و میوه خرید، چند تا آشپز مردانه ورداشت آورد، دیگ‌های پلو و خورش را بار گذاشتند. برای دختر هم لباس عروسی از مخمل و زری داد دوختند، یک تاجی از الماس و جواهر برایش خرید.

یک گردنبند مروارید آورد و همه را داد به او و گفت: «امشب این لباس‌ها را بپوش و این جواهر را بزن.» تا کارها را مرتب کردند غروب شد و سر مهمان‌ها وا شد. زن‌ها و قوم و خویش‌های مرد هم آمدند، مشاطه هم آمد، دختر را بزک کرد و لباس پوشانید. نمی‌دانید وقتی این دختر را بزک کردند و لباس‌ها را به او پوشاندند جواهرها را به سر و سینه‌اش زدند چی شده بود! به ماه می‌گفت تو در نیا که من در بیام! مردک هم که به این صورت دختر را دید خوشحال شد، تو دلش گفت: «واقعاً زنم خوب کاری کرد که مُرد، والا این دختر به این خوشگلی و نازنینی از چنگمان در می‌رفت.»

دختر حجله را اتاق خودش معین کرده بود، پیش از وقت یک خیک شیره، برده بود، آنجا گذاشته بود و این خیک شیره را لباس پوشانده بود و چشم و ابرو براش کشیده بود، خوابانده بودش تو رختخواب، باری شام خبر کردند، آشپزها شام کشیدند، پیشخدمت‌ها سفره چیدند، مردم و مهمان‌ها آمدند خوردند. شام که تمام شد یکی دو تا از آن‌ها داماد را آوردند توی حجله که دست به دست بدهند، داماد وارد حجله شد، دید یک شمع کم نوری می‌سوزد.

اتاق زیاد روشن نیست، عروس هم تو رختخواب خوابیده. اوقاتش تلخ شد که عجب دختره‌ی بی ادبی هستی، احترام به من نمی‌گذاری، جلوی پای من بلند نمی‌شوی! پا شو! دید جواب نمی‌آید. یک لگد زد به عروس، دید اصلاً جواب نمی‌دهد. یکی دیگر زد، داد کشید که خجالت بکش بلند شو! دید صدا در نمی‌آید. گفت: «به من بی اعتنایی می‌کنی الان حقت را دستت می‌دهم.» چاقو را از جیبش بیرون کشید و زد شکم عروس را پاره کرد.

زن‌ها که عقب سرش بودند دویدند جلو که: «ای وای خاک بر سرمان این چه کاری بود کردی؟ شکم عروس را چرا پاره کردی؟» همهمه و صدا بیرون رفت. مهمان‌ها هاج و واج شدند سه چهارتا شمع دیگر آوردند که عروس را توی اتاق دیگر ببرند و جراح بیاورند شکمش را بخیه کنند.

ضمناً مردک هم خیلی پشیمان شد که این چه کاری بود ما کردیم، شکم دختر به این نازنینی را پاره کردیم جهنم که جلوی ما پا نشد، حالا به مهمان‌ها چه بگویم. مردم هم ریختند دور و ور اتاق حجله، یکی دو نفر هم سراغ جراح باشی رفتند که بیاید شکم این را بخیه بزند. وقتی شمع‌ها را روشن کردند و آمدند این را بلند کنند، همه ماتشان برد. دیدند عروس خیک شیره بوده! مهمان‌ها متحیر که این چه حسابیست، عروس چطور خیک شیره شد، مردک خجالت کشید و قصه توی شهر پیچید.

او هم دیگر نتوانست تو مردم سر بلند کند، گذاشت از شهر رفت. از آن طرف دختر وقتی دید مردک را به طرف حجله می‌آورند آمد توی اتاق، فرش را بلند کرد و در نقب را برداشت و رفت توی نقب. شب را تا صبح آنجا ماند، صبح لباس‌ها و اسباب‌هایش را تو آن نمد، جا داد و خودش هم رفت تو نمد و کلاه و کفش را کشید به سر و پاش.

این داستان ادامه دارد

separator line

حتماً بخوانید:
داستان تصویری کودکانه میا کوچولو میگه مامان و بابا

داستان تصویری کودکانه میا کوچولو میگه مامان و بابا

میا کوچولو در حال یادگیری صحبت کردنه! اون تمام تلاشش رو می کنه که بگه «مامان» و «بابا» و در نهایت هم این کار رو انجام میده.


این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (4 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits