
داستان کودکانه قدیمی خاله قورباغه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود.
زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و کیسههای برنج. تو طویله هم یک الاغ مصری خوب داشت که هر وقت هوس گردش میکرد سوار آن میشد. یک روز این مرد تنبانش را شست، و رفت بالای پشت بام تا روی بند پهن کند که خشک بشود و بعد بپوشد. اتفاقاً باد تندی آمد.
تنبان را انداخت تو خانهی همسایه. این همسایه هم مردی بود کم بغل، یعنی فقیر که از مال دنیا سه تا دختر خُل و چِل داشت. تا دید تنبان افتاد تو خانه، بی معطلی برداشت پوشید.
مرد که طرف عصر رفت بالا پشت بام که تنبان را بیاورد دید نیست. سرک کشید که ببیند تو خانهی همسایه افتاده یا نه، دید به پای همسایه است! صدا زد آی عمو! به چه حق و حساب تنبان مرا پوشیدی؟ زود بردار بیار بده.
همسایه گفت: «نداشتم، تنبانی از آسمان خدا رساند من هم پوشیدم. حالا تو این تنبان را از من نگیر، من عوضش سه تا دختر دارم یکی از دخترها را عوض تنبان به تو میدهم.» مردک قبول کرد.
بساط عقد و عروسی را راه انداخت و دست دختر بزرگه را گرفت و آورد تو خانهاش. فردا صبح که خواست از خانه برود بیرون گفت: «ای زن، ببین تمام اسباب زندگیمان تو این خانه جمع است. این تو و این خانه، هر گلی زدی سر خودت زدی، ببینم چه جوری از این خانه نگاه داری میکنی.» زنش گفت: «خاطرت جمع باشد از چشمم بهتر این خانه را ضبط و ربط میکنم.»
مردک رفت بیرون، زنش اول کاری که کرد، پا شد تو اتاقها و زیر زمینها گردش کرد. دید اتاقها همه فرش کرده، زیر زمینها پر از آذوقه از خیک روغن و شیره گرفته تا خمرهی سرکه. تماشای اتاق و زیر زمین را تمام کرد، سری هم به پشت بام زد، وقتی رفت بالای پشت بام دید پشت بام کاه گل هاش بعضی ترک ورداشته. گفت الان درست میکنم.
آمد با زحمت تمام خیکهای روغن و شیره را برد بالای پشت بام تو آفتاب. و با شیرهها قاطی کرد و تمام درزهای کاه گل را گرفت.
نزدیکهای غروب بود که کارش تمام شد با خودش گفت هر چند خیلی زحمت کشیدم و جانم درآمد، اما خوب شد این مرد خانهاش را دستم سپرد لازم بود من این درزها را میگرفتم، هر طوری باشد باز من باید تو این خانه زندگی کنم!
شب شد مردک آمد رفت تو اتاق و حالا خوشحال است که تنها نیست یکی را دارد که پای چراغش بنشیند. ازش پرسید: «بگو ببینم تنهایی دلتنگ نشدی؟ چه کار کردی؟» گفت: «نه مشغول بودم.» فردا صبح شد مردک آمد تو حیاط دید از ناودانها روغن و شیره پایین آمده تعجب کرد.
گفت: «زنکه اینها چیه؟» گفت: «البته حق داری بپرسی من که نمیخواستم منت سرت بگذارم، اما حالا که پرسیدی می گویم.
من دیروز از صبح تا غروب پشت بامها را درست میکردم. برای یک غربیل حیاط تو از کمر افتادم، پا شدم رفتم با روغن و شیره تمام درزهای کاه گلها را گرفتم که اگر خدا نکرده پس فردا زمستان، برف و باران آمد، اتاقها چکه نکند.»
مرد که این حرفها را شنید منگ شد، پا شد رفت دید از خیکهای روغن و شیره یک دانه هم برای نمونه جا نگذاشته. حالش به هم خورد، اوقاتش تلخ شد و پا شد دست زنکه را گرفت برد در خانهی پدرش گفت: «بابا من زن نمیخواهم. این دختر را بگیر تنبان ما را بده.»
همسایه گفت: «مگر چه کار کرده؟» تفصیل را براش گفت. همسایه گفت: «تو را به خدا تنبان را از من نگیر من عوضش یک دختر دیگرم را به تو میدهم که از اولی عاقلتر است.» گفت: «چه عیب دارد؟» دختر دومی به جای اولی آمد تو خانهی این. صبح که خواست برود بیرون گفت: «دیگر مثل آن یکی نکن، خیال کن این بساط و زندگی مال خودت است.
نگذار یک چیزی حرام و هرس بشود. ما به هزار زحمت یک برگ و نوایی جمع کردیم که اگر روزی دری به تخته خورد و شاه میری شد ما یک چیزی در خانه داشته باشیم که دست گدایی پهلوی این و آن دراز نکنیم، خواهرت برداشت هر چه روغن و شیره بود مالید به پشت بام. حالا ببینم تو چه کار میکنی؟» دختر گفت: «مطمئن باش همان طوری که جان خودم را دوست دارم، مال تو را هم دوست دارم.»
مرد مطلب دیگر هم گفت: «بی زحمت تو طویله به این خر یک رسیدگی کن، خوراکش را سر وقت بده آن هم زبان بسته است. وانگهی پاکِش خودمان است.» مرد که از خانه رفت بیرون، زنش پا شد سری به خانه و زندگی زد و رفت تو طویله سراغ خره. دید یک خر قشنگ آنجا بسته است.
اما از بس روی پِهِنها غلت زده دست و پاش کثیف شده. رو کرد به خر و گفت: «خاک به سر خواهرم کند که عوض این که به تو برسد روغن و شیره به پشت بام مالید. هیچ نگو! من خودم دست و پات را تمیز میکنم و جای راحت و حسابی برات درست میکنم.» آمد دیگ را پر از آب کرد سر اجاق گذاشت.
آب که جوش آمد کیسه و سنگ پا و لیف را برداشت افتاد به جان خر، از صبح تا بعد از ظهر خره را کیسه کشید و دست و پاش را سنگ پا زد و سرش را با لیف شست.
یک حنای کلانی هم آب گرفت، سر و دست و پای خر را حنا بست و یالش را هم شانه کرد و از طویله آوردش تو اتاق پنجدری. لحاف ترمه و دشک اطلس و متکای مخمل را هم براش انداخت و خواباندش تو رختخواب. خودش هم بالای سرش نشست و بنا کرد برای خر حرف زدن که از دلتنگی بیرون بیاید و یک خرده استراحت کند. تا این کارها را کرد غروب شد.
شوهرش آمد در زد در را باز کرد که بیاید تو حیاط، دید در طویله باز است با خودش گفت یک سری به خره بزنیم، رفت تو دید خر نیست. پرسید: «خر کجاست؟ کسی که نبرده؟» گفت: «نه کسی نبرده. اما این جوری خر زبان بسته را نگه میدارند از صبح تا حالا جانم برای خاطر این درآمده.
این حیوان را کرده بودیش تو طویلهی کثیف، دست و پاش چرک، زیر بدنش پِهِن. رفتم دست و پاش را تمیز کردم، حناش بستم بردم تو اتاق خواباندمش.»
مردک گفت: «ضعیفه چه میگویی؟ سرسام گرفتی؟» آمد تو اتاق دید راست میگوید خر را شست و شو داده حناش گذاشته و تو رختخواب خوابانده. خر هم مثل اینکه منتظر یک همچو روزی بوده قشنگ و پاکیزه مثل بچهی آدم سرش را گذاشته و خوابیده.
مرد داد و بیداد راه انداخت که این چه حال و روزی است که ما داریم! سه چهار تا لگد به خره زد از اتاق بیرونش کرد، خره هم یک راست رفت تو طویله.
مرد هم دست دختر را گرفت رفت بالای پشت بام باباش را صدا زد گفت: «خدا پدرت را بیامرزد! ما زن نمیخواستیم تنبان ما را بیار، دختر را بگیر.» همسایه پرسید: «دیگر چطور شده؟» این تفصیل را بهش گفت. باز همسایه افتاد به عجز و التماس که تنبان را از من نگیر عوضش دختر سومی را به تو میدهم. آن یکی دیگر از اینها عاقلتر است.
مرد که تو رو درماند. دختر سومی را برداشت آورد. باز بنا کرد به این نصیحت کردن که تو دیگر خلاف قاعده نکن، عقل داشته باش، برس به زندگیت. دیدی عاقبت آن دو تا را؟ حالا فکرهات را بکن. ببین چه کار باید بکنی.
دختر سومی گفت: «من از آنها نیستم. از طرف من اطمینان داشته باش.» دو سه روز مردک گفت: «امشب ما هفت هشت تا مهمان داریم یک شام حسابی بپز که ما جلوشان خجالت نکشیم. خلاصه هر چه هنر داری بکش تو دوری تو قاب و سینی.» از برنج و روغن و گوشت و لپه و پیاز هر چه لازم بود براش فراهم کرد.
خودش رفت دنبال کارش. زنکه آمد وسط حیاط نزدیک چاه آبریز گفت: «خدایا من تک و تنها چطوری اینها را بپزم؟ اگر یک کسی بود کمکم میکرد بد نبود.» در این بین از توی چاه قورباغه صدا کرد «قور» گفت: «ای خاله قورباغه تو میخواهی کمکم کنی؟»
قورباغه باز یک قور کرد. گفت: «بارک الله خاله قورباغه همهی این کارها را تو میکنی؟» باز یک صدای دیگر کرد. گفت: «پس حالا که این طور است برنج و روغن و گوشت همه اینها را به تو میدهم خودت درست کن، شب تحویل من بده.» باز قورباغه صدا کرده زنکه اینها را ریخت تو چاه که براش درست کند خودش آمد رفت رخت هاش را عوض کرد بالای اتاق روی دشک نشست تا غروب شد.

دیدگاه ها