دلگرم
امروز: یکشنبه, ۰۳ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۲ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ مارس ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه قدیمی کلاغ لجباز
زمان مطالعه: 5 دقیقه
خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

قصه کلاغ لجباز برای کودکان

 

یکی بود، یکی نبود. مردی بود اویار (آبیار). که مال و پول زیاد داشت، یک پسر هم داشت که مهرک نامش بود. این پسر یکی یک دانه، عزیز دُردانه و خیلی ساده و بی شیله پیله بود.

وقتی که پا به سال گذاشت و ریش و پشم درآورد، پدرش براش یک زنی گرفت، که هم چیز فهم بود و هم زبر و زرنگ. اویاره زندگی خوشی می‌گذراند و هر شب دور چراغش، زنش، بچه‌اش و عروسش جمع می‌شدند و سر سفره‌اش می‌نشستند. او هم کدخدایی می‌کرد و همه هم از دل و جان فرمان پذیرش بودند. باری روزها آمد، روزگارها رفت، ماه‌ها آمد، سال‌ها گذشت، تا اینکه اویار پیر و ناتوان شد.

یک شب بچه هاش را دورش جمع کرد و گفت: «ما کار خودمان را در این دنیا کرده‌ایم، نزدیک است که چشم مان را هم بگذاریم. مهرک به تو، می گویم!

بعد از من نگذار چراغ من خاموش بشود و خانه‌ی من از روشنی بیفتد، ول خرجی نکن و میانه رو باش و اگر روزی روزگاری، بخت باهات ناسازگاری کرد، بیل را به دست بگیر و بیفت تو تخم و شخم؛ که برکت از زمین درمیاد.» چند روزی گذشت، اویار جامه تهی کرد و دنیا را به اهل دنیا واگذاشت. مهرک جای پدر نشست، اما نفهمید چه کند. ول خرجی می‌کرد، تا یک روز خبردار شد که جز یک ماده گاو چیزی براش نمانده و از شیر آن باید گذران کند.

ای داد و بیداد... کسانی که خوراک شان مرغ و بره بود، به نان و تره افتادند...

یک روز مهرک به بیابان رفته بود، چشمش به خرمن‌ها افتاد، یادش آمد که پدرش بهش سفارش کرده بود که هر وقت روزگار ازت برگشت، بیل به دست بگیر. مهرک رفت توی این فکر که هر جور شده گاو را بفروشد، بذر و زمینی درست کند و بیفتد توی کشت کاری... همین کار را کرد.

از پول ماده گاو زمینی خرید، بذری فراهم کرد. بیل را به دست گرفت و به کار افتاد، تا موسم درو نزدیک شد. یک روز صبح مهرک دید یک کلاغ سیاه آمده افتاده توی کشت و خرابکاری می‌کند. سنگی برداشت و پرتاب کرد. کلاغ پرید رفت روی سنگ سیاهی که کنار کشت زار بود نشست تا مهرک دست به کار شد. دوباره افتاد توی کشت!

باز مهرک سنگی انداخت. کلاغه رفت روی سنگ سیاه دوباره آمد. باری مهرک را به ستوه آورد و تا شب همچنین باهاش لجبازی می‌کرد. فردا صبح، باز همین بازی را کلاغه براش درآورد.

هر چی هم مهرک می‌گفت: «آخر کلاغ! چرا بیخود لجبازی می‌کنی و کشت ما را خراب می‌کنی؟» کلاغ می‌گفت: «میخوام به ریشت بخندم، دست و پات را ببندم.» مهرک درماند.

شب سرگذشت روزش را برای زنش تعریف کرد، زنک گفت: «فردا صبح، پیش از آنکه کلاغ به سراغت بیاید، یک خرده قیر را آب کن بریز روی سنگ سیاه، وقتی کلاغ می‌آید و رویش می‌نشیند، پاش می‌چسبد، تو هم بگیر و کله‌اش را بکن.» مهرک گفت: «آفرین به تو زن! خوب چیزی یادم دادی، همین کار را می‌کنم.»

فردا صبح قیر آورد آب کرد و روی سنگ سیاه ریخت. هوا روشن شد و آفتاب درآمد. بعد از ساعتی سر و کله کلاغ پیدا شد.

افتاد به جان گندم‌ها، مهرک هم صداش در نیامد تا خوب آفتاب قیر را داغ و آب کرد. بعد سنگ را ورداشت و انداخت به طرف کلاغ، کلاغ هم پرید روی سنگ سیاه که یک دفعه پاش چسبید و مهرک رفت و گرفتش. آمد کله‌اش را پیچ بدهد، کلاغه گفت: «چرا همچین می‌کنی؟»

گفت: «میخوام به ریشت بخندم، دست و پات را ببندم!».

کلاغ گفت: «مرا ول کن، من دیگر به تو و کشت تو کاری ندارم، اگر مرا بکشی، بچه‌های من بی مادر می‌مانند و تو را نفرین می‌کنند.

تو هم مثل آن‌ها حال و روزگارت سیاه می‌شود.» مهرک را این سخن گرفت و کلاغ را ول کرد. کلاغه آمد روی سنگی نشست و گفت: «ای مهرک! حالا که مرا نکشتی من هم یک خوبی درباره‌ی تو می‌کنم، یکی از پرهایم را به تو می‌دهم، نگه دار، هر وقت به یک سختی و بدبختی دچار شدی پر را به هوا ول کن، هر طرفی که رفت، خودت هم دنبالش برو تا به من برسی.

آن وقت مرا می‌بینی و هر درد و نیازی که داشته باشی برات روبه راه می‌کنم.» مهرک گفت: «خیلی خوب» پر را گرفت و آورد به خانه به زنش داد و گفت: «صندوق آهنی را بیار و ته صندوق پنهانش کن، شاید روزی به دردمان بخورد.» زن هم پر را گرفت و گذاشت توی صندوق. چند سالی گذشت، باران نیامد، زمین بار نداد، خشک سالی شد و مهرک دست تنگ نشد...

این داستان ادامه دارد

separator line

 

همچنین بخوانید:
قصه کوتاه کودکانه غم غربت

قصه کوتاه کودکانه غم غربت

تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک…

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits