دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۱۳ شعبان ۱۴۴۶ قمری و ۱۲ فوریه ۲۰۲۵ میلادی
قصه آموزنده قدیمی کُره‌ی دریایی برای کودکان
4
زمان مطالعه: 6 دقیقه
خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

داستان کودکانه کهن کُره‌ی دریایی

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصه‌ی مادر شب و روز آرام نداشت و هر کاری می‌کردند از فکر مادر بیرون نمی‌رفت.

عاقبت یک آدم دانایی به پادشاه گفت: «اگر بتوانی برای این پسر یک کُره‌ی دریایی گیر بیاری که همدمش باشد خیالش راحت می‌شود.» پادشاه فوری وزیرش را خواست و به او گفت: «که هر طوری هست باید کُره‌ی دریایی پیدا کنی.» وزیر گفت: «به چشم.» آمد بیرون یکی دو تا از نوکرهاش را که کارآمد بودند فرستاد کنار دریا. همین که کره‌ی دریایی از دریا آمد بیرون، کمند انداختند و کره را گرفتند و یک راست آوردند پهلوی وزیر، او هم بُرد پیش پادشاه.

پادشاه خیلی خوشحال شد و انعام خوبی به وزیر و نوکرهاش داد. وزیر گفت: «این کره‌ی دریایی عوض آب، شربت و گلاب می‌خورد و به جای کاه و یونجه و جو، زعفران و قند و نبات. و مثل آدمیزاد هم حرف می‌زند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» و ملک جمشید را صدا کرد و کُره‌ی دریایی را دستش سپرد.

ملک جمشید از همان نگاه اول گِلش] مِهرش[ با کره‌ی دریایی گرفت و گفت: «اتاقی برای کره‌ی دریایی درست کنند، یک تشت طلا بیاورند برای آبش و چند تا قدح هم برای زعفران و نقل و نباتش.» ملک جمشید هر روز صبح که به مکتب خانه می‌رفت، سری به کره می‌زد، ظهر هم که برای ناهار می‌آمد همین طور، غروب هم که بر می‌گشت همین طور. وقتی که پادشاه فکرش از ملک جمشید آسوده شد، به این خیال افتاد که سر و صورتی به کار خودش بدهد.

دست یک زنی را بگیرد و بیاورد تو حرمسرا به جای مادر ملک جمشید، همین کار را هم کرد. یک دختر جوان خوشگل را آورد تو اندرون و سوگلی حرم کرد. یکی دو سالی که گذشت، ملک جمشید قد و بالایی کشید و استخوان ترکاند. زن پادشاه که زن پدر ملک جمشید باشد پسر شوهرش را به چشم دیگری نگاه کرد، و تو این فکر بود که ازش کام بگیرد. ولی ملک جمشید اعتنایی بهش نکرد و دست رد به سینه‌اش گذاشت.

زنک وقتی که پاک نومید شد بنای دشمنی و آزار را گذاشت و رفت تو خط این که ملک جمشید را نفله کند. این بود که با غلام باشی، سازش کرد و بهش دستور داد که وسط حیاط سر راه ملک جمشید یک چاه بکند و توی چاه خنجر و شمشیر کار بگذارد، بعد روش را بپوشاند، تا ملک جمشید بی خبر آن تو بیفتد. غلام باشی چاه را همان طور که زن پادشاه گفته بود درست کرد و روش را پوشاند.

غروب ملک جمشید از مکتب آمد به خانه و روی عادت همیشگی یک سر رفت به اتاق کره‌ی دریایی، دید کره‌ی دریایی گریه می‌کند. پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «برای اینکه زن پدرت می‌خواهد تو را تو چاه بیندازد و سر راهت چاه کنده.» ملک جمشید گفت: «این که چیزی نیست من از راه دیگری می‌روم تو اتاقم.» این را به کره‌ی دریایی گفت و دو تا حب نبات دهن کره گذاشت و از راه دیگر وارد اتاق شد. زن پادشاه که منتظر بود ملک جمشید تو چاه بیفتد، دید از راه دیگر آمد. با خودش گفت: «این که نشد، باید فکر دیگری کرد.»

صبح که شد این طرف و آن طرف به سراغ زهر هلاهل رفت که توی شام ملک جمشید بریزد. باز غروب که ملک جمشید آمد یک سر رفت سراغ کره، باز دید کره گریه می‌کند. پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «برای اینکه امروز زن پدرت زهر هلاهل گیر آورده و می‌خواهد شب توی شام تو بریزد.» ملک جمشید گفت: «این که چیزی نیست، نمی‌خورم.» این را گفت و آمد تو اتاقش.

شب که سینی شامش را آوردند، جلوش گذاشتند، پیش از اینکه خودش بخورد یک لقمه به گربه داد، به محض اینکه گربه خورد افتاد و چانه انداخت و مرد. ملک جمشید هم دست به شام نگذاشت و شب سر بی شام زمین گذاشت و صبح پا شد رفت مکتب خانه.

غلام باشی صبح که آمد کاسه بشقاب خالی را ببرد، دید دست نخورده است. رفت و به زن پادشاه گفت. زنک گفت: «یک حسابی تو این کار هست، یک کسی خبر به ملک جمشید می‌دهد، اگر غلط نکنم همین کُره‌ی دریایی است. حالا که این طور است باید کُره دریایی را از میان برداشت.» آمد غلام باشی را فرستاد پهلوی حکیم باشی و به او پیغام داد که خودم را می‌زنم به ناخوشی، تو را برای دوا و درمان می‌آورند، وقتی آمدی بالای سر من بگو: «دوای درد این، دل و جگر کره‌ی دریایی است.»

پیغام را که به حکیم باشی فرستاد، دستور داد رختخوابش را پهن کنند. یک خرده زردچوبه هم مالید به صورتش و یک من نان خشک هم ریخت زیر رختخواب. دنده به دنده که می‌شد، نان‌ها خُرد می‌شد و آه و ناله را سر می‌داد. پادشاه را خبر کردند، فرستاد دنبال حکیم باشی. حکیم باشی آمد و با پادشاه رفتند سر ناخوش. زنیکه تو رختخواب نیم غلتی خورد و نان خشک‌ها را به صدا درآورد.

حکیم باشی گفت: «رنگ و روش که خراب است هیچ، استخوان هاش هم خرد شده و ناخوشی این هیچ دوایی ندارد جز دل و جگر کره‌ی دریایی.» پادشاه گفت: «چاره نیست باید کره‌ی دریایی را کشت، وقتی که ملک جمشید رفت مکتب، قصاب باشی را خبر کنید بیاید و این را بکشد و بپایید که ملک جمشید نفهمد، برای اینکه اگر بفهمد نمی‌گذارد.» همه گفتند: «خیلی خوب.»

این داستان ادامه دارد

separator line

همچنین بخوانید:
داستان تصویری کودکانه رویای زیردریایی

داستان تصویری کودکانه رویای زیردریایی

لئو خواب میبینه که با یه زیردریایی جادویی میره که اقیانوس رو بگرده. کاپیتان مرجان هم قراره توی این سفر راهنماییش کنه. اون یه ماجراجویی زیر آب رو شروع…


این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (4 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits