دلگرم
امروز: یکشنبه, ۰۳ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۲ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ مارس ۲۰۲۵ میلادی
داستان قدیمی ماه پیشانی برای کودکان (قسمت چهارم)
زمان مطالعه: 6 دقیقه
تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

قسمت چهارم قصه شنیدنی کودکانه ماه پیشانی

 

هنوز دست به در نگذاشته بودند که ملا باجی پشت در، در را واکرد اما چشمت چیز بد نبیند، دختره را که به آن حال دید، دست پاچه شد دوید تو اتاق، داد زد: «این چه شکلی است خودت را درآوردی؟»

دختره از اول تا آخر شرح حالش را گفت که چه کار کرد و دیوه چه گفت. ملا باجی گفت: «حالا نخ‌ها کو. طلاها کجاست؟» بقچه را گذاشت جلو ننه، دید اصلاً نخی تو کار نیست، همش پنبه است! شمش‌های طلا را آورد دید ای وای به جای شمش طلا تکه‌های سنگ است! ملا باجی دو بامبی زد تو سر دخترش که: «ای بی عرضه خاک بر آن سرت کنند.

حیف سایه‌ی من که بالا سرت است.» دختره بنا کرد گریه کردن که: «من چه کنم؟ با پای خودم که نرفتم. تو فرستادی. حالا که این بلا بر سر من آمده سرکوفت می‌زنی.» این‌ها را گفت و گریه را سر داد.

ملا باجی دلش سوخت و گفت: «تمام این‌ها تقصیر این شهربانوی ورپریده است.» شهربانو را گرفت به باد کتک. بعد دست دخترش را گرفت و برد پهلوی حکیم باشی که درمان مار و عقرب را بکند. حکیم باشی گفت: «ریشه‌ی این مار و عقرب از دل است، این را نمی‌شود ریشه کنش کرد.

فقط یک روز در میان با یک کارد تیز باید این مار و عقرب را از ته ببری و جاش نمک بپاشی.» ملا باجی کارش همین بود که یک روز در میان این‌ها را ببرد و نمک جاش بپاشد. از این ور می‌برید از آن ور سبز می‌شد.

دیگر خدا می‌داند که ملا باجی با شهربانو چه کار کرد و چه حال و روزی براش درست کرد. هر ساعت و هر روز به بهانه‌ای آزارش می‌کرد.

یک روز توی همان محله که آن‌ها می‌نشستند عروسی بود ملا باجی را هم با دخترش وعده گرفتند.

این مادر و دختر وقتی که می‌خواستند بروند، رخت نوهاشان را پوشیدند و زر و زیورشان را هم زدند، دختره هم با دستمال ابریشم پیشانی و چانه‌اش را بست، که مار و عقرب را کسی نبیند. شهربانو هم با حسرت به این‌ها نگاه می‌کرد.

او هم دلش می‌خواست عروسی برود. ملا باجی و دخترش فهمیدند، بهش گفتند: «تو هم می‌خواهی بیایی؟» گفت: «آره» گفتند: «خیلی خوب. زود.» ملا باجی رفت آن جام کرمانی را از بالای رف آورد و از تو انبار هم سه چهار تا کیسه نخود و لوبیا و لپه قاتی کرد و گذاشت جلو شهربانو و گفت: «تا ما از عروسی برگردیم تو باید این جام را پر از اشک چشمت کنی و این نخود و لوبیا و لپه را هم از هم سوا کنی، این هم عروسی تو.»

آن‌ها از در به شادی بیرون رفتند، شهربانو هم کنار حوض، زانوش را بغل زد و رفت تو آه و غصه که چطور از اشک چشمش جام را پر کند و چطور بنشیند و آن‌ها را از هم سوا کند، یک دفعه یاد حرف دیوه افتاد که بهش گفته بود: «هر وقت کارت گیر کرد بیا به سراغ من.» پا شد و مثل برق و باد رفت سر چاه به سراغ دیوه. سلامی کرد و علیکی گرفت و تفصیل حال خودش را گفت.

دیوه گفت: «غصه نخور برات درست می‌کنم.» رفت و یک مشت نمک دریایی داد به شهربانو و گفت: «این را بریز توی جام و آب روش بریز، می‌شود شور و صاف مثل اشک چشم. یک خروس هم بهت میدم مثل خروس خودتان دانه‌ها را برات سوا می‌کند و یک روزی به درد کار دیگرت هم می‌خورد به شرط اینکه خروس خودتان را تار کنی که زن بابات نفهمد این، آن خروس نیست.

اگر عروسی هم می‌خواهی بروی بگو تا اسبابش را برات جور کنم.» شهربانو گفت: «می‌خواهم بروم.» دیوه فوری رفت یک صندوقی آورد جلو شهربانو گذاشت.

از توش یک دست لباس سر تا پای عروسی از تاج سر و گُل کمر تا کفش پا درآورد و داد به شهربانو. یک گردنبند مروارید و یک جفت دست بند طلا و یک انگشتر الماس هم برای زینت داد بهش، گفت این‌ها را هم ببر خانه عوض کن و برو عروسی و پیش از آنکه جمعیت به هم بخورد، پاشو بیا سر جات.

آن وقت یک حلقه‌ای از زیر تشکچه‌اش درآورد و از آن روغنی که تو آن بود به پاهای شهربانو مالید که فرز بشود. آن وقت تو یک دستش یک ذره خاکستر داد، تو دست دیگرش یک دسته گل و گفت: «وقتی رفتی تو عروسی خاکسترها را به سر ملا باجی و دخترش بپاش و گل‌ها را رو سر عروس و داماد و مهمان‌ها بریز.»

شهربانو آمد خانه، نمک را با آب تو جام ریخت و خروس را هم انداخت به جان دانه‌ها و رفت تو طویله، لباس‌های خودش را قایم کرد و لباس‌های تازه را پوشید، زر و زینتش را هم زد و هفت قلم از خال و خطاط و وسمه و سرمه و سرخاب و سفیداب و زرک، آرایش کرد و رفت به عروسی خانه.

دیگر نمی‌دانید شهربانو بعد از اینکه لباس‌ها را پوشید و خودش را بزک کرد چه شده بود، به ماه می‌گفت تو در نیا که من در آمدم!

باری، شهربانو وارد عروسی خانه شد و غوغایی به پا کرد آن سرش ناپیدا بود. کی دیگر نگاه به عروس می‌کرد. همه از هم می‌پرسیدند این کیست؟ تیر و طایفه داماد خیال می‌کردند از کس و کار عروس است. قوم و خویش‌های عروس هم خیال می‌کردند از طایفه‌ی داماد است.

تمام ماتشان زده بود که آدمیزاد هم به این خوشگلی می‌شود؟ در این بین، دختر ملا باجی که به او خیره شده بود، به ملا باجی گفت: «ننه! این شهربانو است آمده اینجا؟» ملأ باجی گفت: «خدا عقلت بدهد، او الان تو خانه گرفتار حال و کار خودش است وانگهی او که لباس نداشت، عنبرچه نداشت.»

گفت: «آخر همه چیز مثل اوست از نگاه، حرکات چشم و ابرو قد و قامت.» گفت: «ولمان کن تو یک جالیز می‌روی صدتا بادنجان مثل هم می‌مانند، می‌خواهی تو یک شهر دوتا آدم به هم نمانند.»

این داستان ادامه دارد

 

separator line

 

همچنین بخوانید:
قسمت سوم قصه شیرین کودکانه ماه پیشانی

قسمت سوم قصه شیرین کودکانه ماه پیشانی

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits