دلگرم
امروز: یکشنبه, ۰۳ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۲ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۳ مارس ۲۰۲۵ میلادی
قسمت سوم قصه شیرین کودکانه ماه پیشانی
زمان مطالعه: 5 دقیقه
خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

داستان ماه پیشانی برای کودکان (قسمت سوم)

 

تا وارد شد، گاو را تو طویله بست و آمد نخ‌ها را داد به ملا باجی، ملا باجی که از کار دیروزش که یک بقچه پنبه را نخ کرده بود حیرت زده بود از کار امروزش پاک انگشت به دهن ماند که چطور سه بقچه پنبه را نخ کرده. نخ‌ها را زیر و رو کرد که ایرادی بگیرد دید خیلی خوب تابیده شده، خشکش زد. گفت: «زودباش به کارهای خانه‌ات برس و آشپزخانه را هم جارو کن.

چند روزی است که اصلاً جارو نشده.» شهربانو گفت: «خیلی خوب.» ظرف‌های ناهار را خوب شست و رفت تو آشپزخانه و بنا کرد جارو کردن، ملاباجی با خودش گفت حکماً چون چشمش نمی‌بیند و درست نمی‌تواند جارو کند، بهانه‌ی کتک خوری خوبی است دو سه دقیقه‌ای که گذشت رفت به سراغ این، تو آشپزخانه، هنوز نرسیده به دم در، دید مثل اینکه چلچراغ روشن کرده‌اند، تعجب کرد رفت تو، دید از پیشانی و چانه‌ی شهربانو ماه و ستاره نور می‌دهد و یک صورتی به هم زده از خوشگلی که لنگه ندارد دستش را گرفت و آوردش تو اتاق گفت: «بدون این که کتک بخوری، فحش بشنوی، راستش را بگو ببینم چه طور شد این طور شدی؟» شهربانو هم با صدق صاف هر چه شده بود از اول تا آخر برای ملا باجی تعریف کرد.

ملا باجی رفت تو فکر که فردا دختر خودش را بفرستد بلکه آن هم برود تو چاه، آبی به سر و صورتش بزند، ماهی تو پیشانیش دربیاید، ستاره‌ای زیر چانه‌اش پیدا بشود، خوشگل بشود و بشود تو صورتش نگاه کرد. این بود که یک خرده روی خوش به شهربانو نشان داد. بعد از مدتی یک پوزخندی زد و گفت: «شهربانو جان، تو دختر خوبی هستی. فردا که می‌روی صحرا دختر من را هم همراهت ببر و او را هم بفرست توی چاه و کارهایی که خودت کردی یادش بده تا او هم مثل تو بشود.» شهربانو گفت: «چه عیب دارد.»

ملا باجی فردا صبح به جای اینکه نان خشک و پنیر مانده به شهربانو بدهد، چون دختر خودش هم همراه او بود، نان شیرمال و مرغ بیان برای ناهارشان داد. و عوض یک بقچه نخ نیم بقچه داد.

باری شهربانو و دختر ملا باجی و گاو و پنبه راه افتادند به طرف صحرا، تا رسیدند. دختر ملا باجی از شهربانو پرسید: «یاالله زودباش بگو ببینم چاه کجاست؟» شهربانو چاه را نشان داد. دختره هم پنبه را انداخت توی چاه و پشت سرش خودش رفت تو چاه. دید که دیو نخراشیده‌ی نتراشیده ته چاه توی حیاط خوابیده است.

دیوه از صدای پای دختر بیدار شد. دختر هم بی آنکه اعتنایی به دیوه بکند و سلامی بکند. زل زل بهش نگاه می‌کرد.

دیوه دختره را از زیر چشم ورانداز کرد و تا آخرش خواند. ازش پرسید: «چه عجب اینجا آمدی؟» دختره گفت: «پنبه‌ام افتاد اینجا آمدم وردارم ببرم.» گفت: «اول بیا سر منو بِجور بعد برو پنبه را وردار.» دختره قُرقُر کرد و آمد سر دیوه را بِجورد، دیو ازش پرسید: «بگو ببینم سر من پاک‌تر و بهتر است یا سر مادرت؟» گفت: «البته سر مادرم. سر تو عوض رشک و شپش مار و عقرب دارد.» گفت: «خیلی خوب. حالا پاشو حیاط را جارو کن.» پا شد سرسری یک جارویی به حیاط زد و آمد. دیوه گفت: «حیاط شما بهتر است یا حیاط من؟» گفت: «البته حیاط ما. آدم دلش تو حیاط ما وا می‌شود، اما تو حیاط تو دلش می‌گیرد.» گفت: «خیلی خوب، پاشو ظرف‌ها را بشور.»

دختره گفت: «خدایا این دیگر چه بلایی بود گرفتارش شدیم.» پا شد و ظرف‌ها را سرهم بندی آبی زد و گذاشت کنار آشپزخانه... دیوه گفت: «ظرف‌های من بهتر است یا ظرف‌های شما؟» گفت: «البته ظرف‌های ما. ظرف‌های ما چه دخلی به ظرف‌های تو دارد، آدم حظ می‌کند از ظرف ما چیز بخورد. اما از ظرف‌های تو آدم دلش به هم می‌خورد.» دیو گفت: «خوب بس کن، پاشو برو پنبه‌ات را از کنج حیاط وردار و برو.» دختره آمد، دید نزدیک پنبه‌ها شمش طلا گذاشته‌اند، با آنکه خیلی سنگین بود یکی دوتاش را ورداشت تو جیب و بغلش قایم کرد و بی آنکه خداحافظی کند، آمد که راهش را بگیرد و از چاه بیاید بیرون، دیوه صداش زد و گفت: «کجا به این زودی من حالا حالاها با تو کار دارم بیا اینجا.» دختره رفت جلو.

گفت: «پیش از آنکه بروی بیرون، از این حیاط برو تو حیاط دومی از حیاط دومی به حیاط سومی، وسط حیاط آب روان است کنار جو بنشین، هر وقت دیدی آب سفید و سیاه آمد دست بهش نزن. وقتی دیدی آب زرد است دست و صورتت را با آن بشور، آن وقت برو.» دختره رفت به سراغ آب زرد و دست و رو را شست و با طلا و پنبه از چاه آمد بیرون. شهربانو منتظرش بود تا نگاهش کرد وحشت کرد، دید یک مار سیاه از پیشانی‌اش درآمده و یک عقرب زرد از چانه‌اش. از ترسش حرفی نزد همین طور باهم رفتند به خانه.

این داستان ادامه دارد

separator line

 

همچنین بخوانید:
داستان شنیدنی ماه پیشانی برای کودکان (قسمت دوم)

داستان شنیدنی ماه پیشانی برای کودکان (قسمت دوم)

مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در…

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits