دلگرم
امروز: دوشنبه, ۰۴ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۳ رمضان ۱۴۴۶ قمری و ۲۴ مارس ۲۰۲۵ میلادی
قسمت پنجم قصه قدیمی و کودکانه ماه پیشانی
زمان مطالعه: 6 دقیقه
مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

داستان ماه پیشانی برای کودکان (قسمت پنجم)

 

آخرهای مجلس که شد همه خواهش رقص و شادی کردند. دخترها به دور زدن افتادند تا نوبت به شهربانو رسید آن هم پا شد چرخی زد و رقص و شادی کرد. وسط کار هم با دستی که گل داشت، دسته گل را به طرف مردم انداخت که دسته گل یک خرمن گل خوشبو شد و عروس و داماد و اهل مجلس غرق گل شدند، آن وقت دستی که خاکستر توش بود به طرف ملا باجی و دخترش تکان داد. آن یک ذره خاکستر یک کپه خاکستر شد، روی آن‌ها نشست.

همه ماتشان برد که این چه حسابی است چرا به همه گل افشانی کرد و به این دوتا خاکستر پاشید، وانگهی این گل و خاکستر از کجا آمد! مردم تو حیرت زدگی بودند و مات مات این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردند. شهربانو همین که دید سرشان گرم است پا شد آمد طرف خانه.

ده پانزده قدم مانده بود که به خانه برسد پسر پادشاه که از شکار بر می‌گشت چشمش به شهربانو افتاد، تعجب کرد که این دختر کیست؟ همچین دختری توی این شهر هست و ما خبر نداشتیم. عقبش افتاد، شهربانو فهمید، هول شد، عجله کرد و همین که آمد از جوی آب بپرد این طرف، یک کفشش ماند. دید اگر معطل کفش بشود پسر پادشاه بهش می‌رسد، کفش را گذاشت مثل برق خودش را به خانه رساند.

پسر پادشاه که نتوانست خودش را به شهربانو برساند وقتی دید کفشش جا مانده کفش را ورداشت و جای خانه را به چشم گرفت و به دل سپرد و رفت به قصر. از آن طرف بشنوید از ملا باجی و دخترش. این‌ها با اوقات تلخ، از عروسی پاشدند آمدند که دق دلی خاکسترهایی که تو عروسی سرشان ریخته شد، از شهربانو دربیاورند.

هنوز پا تو خانه نگذاشته، ملا باجی گفت: «بیا ببینم، جام را از اشک چشمت پر کردی یا نه؟» فوری شهربانو جام را آورد داد دست ملا باجی، زبان زد و گفت: «آره شوره.» و گفت: «نخود لوبیا را چه کردی؟» گفت: «همه‌اش را سوا کردم.» دست ملا باجی را گرفت و برد سر نخود لوبیاها.

ملا باجی دید همه‌اش را پاک کرده. ماند انگشت به دهن، حیران و سرگردان که آدم اگر دل خوش داشته باشد و دستش به کار برود یک ماه هم نمی‌تواند این‌ها را از هم سوا کند، این چطور به این زودی و این خوبی این کار را کرده؟ دخترش هم مات مانده بود که چطور این کار به این پر زحمتی را نصفه روزه روبه راه کرده.

به مادرش گفت: «ننه جان، من سر از کار این شهربانو در نمی‌آرم چطور تنهایی توانسته این همه نخود لوبیا و لپه را پاک کند، آن وقت یک جام را هم از اشک چشمش پر کند. حکماً یک کسی کمکش می‌کند.» ننه هم گفت: «من هم به نظرم همین طور می‌آید و آن طوری که می دانم این گاو زرد تو طویله ننه‌ی این است و او کمکش می‌کند و به علم و اشاره راه و چاه را نشانش می‌دهد.

باید این گاو را از بین برد.» این را گفت و رفت سر گذر پهلوی حکیم باشی چشم و ابرویی نشان داد و با حکیم باشی ساخت و پاخت کرد که خودش را به ناخوشی بزند، وقتی حکیم باشی را بالا سرش آوردند او بگوید علاج مرض این، گوشت گاو زرد است، از پهلوی حکیم برگشت. شب که شوهرش آمد. آه و ناله را سرداد که: «آخ دلم، خدایا مُردم. خرد شدم.» مردک دست پاچه شد، گل گاوزبان و عناب و سپستان براش دم کرد و به خوردش داد. ولی درد ساکت نشد.

فردا که شد یک ذره زرچوبه مالید به صورتش، یک خرده نان زیر تشکش گذاشت. غروب، همین که شوهرش آمد، ناله را دَمِش داد. شوهره دست پاچه شد و رفت سراغ جکیم باشی. حکیم باشی آمد بالا سر ناخوش، نبضش را گرفت.

قاروره [2] اش را دید، به مردکه گفت: «این مرضی دارد که درمانش گوشت گاو زرد است، اگر امشب و فردا، بهش رساندید که هیچ، اگر نه خوب نخواهد شد.» مرد گفت: «خودمان یک گاو زرد داریم، حالا که شب است فردا صبح می‌کشیم و گوشتش را بهش می‌دهیم.» شهربانو که این حرف‌ها را شنید، دود از دلش در آمد و حالش را نفهمید و یک گوشه‌ای افتاد.

نان خشک هر شبی را هم به جای شام نتوانست بخورد، هر چه هم فکر کرد عقلش به جایی قد نداد. گفت بهتر این است که بروم به سراغ دیوه. همان شبانه وقتی که خاطر جمع شد همه خوابیده‌اند، رفت سر چاه به سراغ دیوه، رفت توی چاه و به دیوه سلام کرد و تفصیل را براش گفت.

دیوه گفت: «من درست می‌کنم تو برو زود مادرت را بیار تو بیابان ول کن من هم همزاد او را عوض او می‌فرستم توی طویله جای او.» شهربانو همین کار را کرد. مادرش را آورد توی همان بیابان ول کرد و رفت سراغ دیوه.

دیوه همزاد مادر شهربانو را که به شکل همان گاو زرد بود، همراه شهربانو فرستاد و به شهربانو هم سفارش کرد که وقتی این را کشتند مبادا از گوشتش بخوری. کار دیگری هم که می‌کنی استخوان‌های همزاد را جمع می‌کنی توی طویله چال می‌کنی تا ببینم چه می‌شود.

شهربانو همین کار را کرد. آن دو سه ساعتی که به اذان صبح مانده بود، گرفت راحت خوابید. صبح شد، مردکه رفت قصاب سر گذر را آورد، گاو را از طویله بیرون کشید و کنار باغچه سرش را برید. گوشتش را کباب کردند. ملا باجی و دخترش و شوهرش خوردند، اما هر کاری کردند شهربانو بخورد نخورد.

بعد هم همان طوری که دیوه دستور داده بود استخوان‌ها را جمع کرد و برد تو طویله چال کرد. ملا باجی خوشحال شد که روزگار دیگر به کامش است و کسی نیست که کمکی به شهربانو بکند، اما خبر نداشت که پسر پادشاه از ساعتی که چشمش به شهربانو خورده عاشق دلخسته‌اش شده و کفش شهبانو را همیشه زیر سر می‌گذارد و گَردَش را سُرمه‌ی چشم می‌کند.

این داستان ادامه دارد

[2] ظرفی شیشه‌ای که نمونه‌ی ادرار را در آن کرده نزد پزشک برای معاینه می‌بردند.

separator line

 

همچنین بخوانید:
داستان قدیمی ماه پیشانی برای کودکان (قسمت چهارم)

داستان قدیمی ماه پیشانی برای کودکان (قسمت چهارم)

تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک…

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits