دلگرم
امروز: جمعه, ۲۰ تیر ۱۴۰۴ برابر با ۱۵ محرّم ۱۴۴۷ قمری و ۱۱ ژوئیه ۲۰۲۵ میلادی
شعر و شهرنشینی: پنج پرده از زندگی در دود و ترافیک
زمان مطالعه: 7 دقیقه
اشعاری که زندگی شهری را با تمام دود، ترافیک و تنهایی به تصویر می کشند، از زبان شاعران معاصر.

اشعار با موضوع شهر نشینی

دشت سرسبز، دلم می خواهد
بلبل مست و غزلخوان که دلم می خواهد
خانه ای خشت و گلی، بامش سبز
نهر آبیست روان، که دلم می خواهد
صبحگاهان، بعد خوابی آرام
نان تازه، خامه سرشیر، دلم می خواهد
چایی آتشی و دوددی بلدرچینی (چای پاکتی قدیم کارخانه بلدرچین)
باهمان طعم قدیمی ش، دلم می خواهد
بازی الک دولک دیدن و اشک و لبخند
شرطی تشتک نوشابه، دلم می خواهد
یک ترانه لب کارون، باتمام دلخوشی ها
خواندن و صدای سوسن که دلم می خواهد
همه رفتند و عوض شد همه کس
آن رفیق بی کلک، هست؟ دلم می خواهد
سالها، جام دلم را به صبوری نشکست
عشق و امید، همانیست که دلم می خواهد.

شاعر محمد رضا الهی

separator line

شعر بلند درباره تلخی شهر نشینی

پنج پرده شهر دوده ها

پردهٔ اول: شهر

شهر، بی حساب و کتاب، شلوغ... دود، ترافیک. ماشین ها سرگردان... بوق، بوق، و...
ب وق.
ببر صدای آن بوقِ لعنتی!
مردم، با نگاهی سرد، ماسک به دهان، تنه زنان در رفت و آمد...
جوانی که باد، حلقه های دودِ سیگارش را ناتمام گذاشت،
کودکی، گریه کنان، طلبِ چیزی دارد،
مادرش، کشان کشان، به او اخم می فروشد.
چرا همیشه عجله؟ عجله؟
از چه فراری اند؟ مقصد کجاست؟
هر کسی داستانی: عزیزی، دشمنی، عشقی پنهان در جیب...
امروز دلهره دارم؛ نفسم گرفت!
کاش از دود...
اما از دلهره؛
بوی گندِ کثافتِ دود...
باد هم دماغش را گرفت!

برف...
برفِ این سردِ دوست داشتنی، گاهی نفرت انگیز،
مانندِ سربازِ عشقِ برفی، گیر کرده در بهمنِ وارونگیِ هوا...
خفه شدیم!
این بویِ لامصبِ دود...
بگذار شعرم را بگویم...
مردم از سرفه!
کاش الان اردیبهشت بود؛
بعد از باران، بوی خوش: بهارِ نارنج، سنجد،
بویِ تنِ نوزاد،
بعد از سپردن به آب، بی دوده...

گاهی، الکی دلشوره داری برای دلشوره،
اگر پیدا نکنی چیزی، حتما چیزی می سازی.
دلشوره دارم.

پردهٔ دوم: بوی مرگ

بوقِ تاکسیِ زرد، تمرکزم را به هم زد!
صدای ترمزش به گوشتان خورد؟
صدای مهیب... انفجار... بینگ بنگ؟
نگاه های پرسش گر، جاری،
ترافیکی سنگین،
ضربه ای سهمگین،
مردی خشمگین،
دختری غمگین،
با دلی چرکین،
و خیابان، و زمین، و زمان...
همه خونین.
خون، همه جا پخش...
خونِ دختری شیرین.
از خونِ خیابان، دلِ من هم خون شد.

دخترک، گُلی در دست...
رها کن گل را!
گل، تویی که پژمردی...
«تو چه می دانی؟»
شاید این گل، از معشوق،
بعد یک بوسه ی طولانی...
یا پدرش، برای میلادِ هفتادسالگی...
اما چه زیبا شده او!
رنگِ خون، به سرِ زلف، جلا داده،
و چه نقشِ رنگینی...
و چه نقاشیِ سرخی،
کفِ چرکِ برفِ خیابان.
آرایشگرِ خون...
پیرمردِ خمیده بود،
ماشین، هق هق می زد.
برف، آب شد از شرم.

پردهٔ سوم

ابر می بارید...
دختر، زیبا،
با قدی به بلندای دلش،
و چشم هایی که دریا داشت.
آبشارِ بلندِ رنگِ موهایش، دلِ باد را می برد.
خرامیدنش، پوستِ زمین را قلقلک می داد.
زمین، کیفورکنان، خود را جمع می کرد.
آفتابِ حسود، پُرزور، به صورتش سوختگی می تاباند...
که دو پادشاه، در اقلیمی نگنجند.

دلم خواست...
کاش دخترِ من باشد؛
غزلی بی نقص،
با قافیه هایی که حافظ می ساخت.
سعدی، کجایی؟
که هنرت امروز نیازِ بشریت بود.
وصفِ چنین معشوقی!
شعری از فروغ می خواند؟
نه... فکر نکنم.
با خود زمزمه می کرد:
«کاش بال داشتم، تا بروم به مهمانیِ گنجشک ها، بی دعوت...
و خدا را هم با خود ببرم،
بِنشانم بر سرِ سفره،
که بخورد از ژله های من.
دانی؟
سرِ آن کوهِ پُر برف، خدا خانه دارد...
روزی غافلگیرش می کنم...
خواهم رفت.»

پسری از پشت، صدا زد او را...
دخترِ ما برگشت؛
خیابان روشن تر شد.
نور تاباند به زمین...
نفس زنان، دست برد به نور...
دخترک خندید؛
دست در دست...
شاخه گلی به گلستانی داد؛
شاخه گل، مست از بویِ خوشِ دختر...
از شرم، جمع شد.

شعر شهر نشینی

دور شدند؛ صدای کفش ها...
پسر، این نمادِ قدرت، ابهت و مردانگی...
آرام بگویم که کسی نشنود...
و کمی شهوت.
دلِ او، سخت...
نرمِ دختر بود.
نمی دانست چگونه،
سیلِ ویرانگرِ عشق، او را به دریای چشمِ دختر برد.
هر روز، ترانه ای می ساخت،
و می سپردش به باد،
تا به گیسوی یار برساند؛
ابهتی کودکانه...
آبِ دل و چشمش، زلال.

دختری، با نقابی از عفّت، به پسر زُل زد.
پسر خندید...
دخترِ ما رنجید.

خیابان، خاموش شد.
دور شد صدای کفش های دختر،
و صدای گنجشک ها هم...
پسر، در تاریکیِ خودخواسته، گیج می زد.
زمزمه کرد:
«خندیدنِ من، بعد تو،
شبیه جوراب های سوراخ...
همین طور زننده...
من، با اشک هایم، برایت دریا می سازم.
چقدر، زیرِ پنجره ی کوفتیِ اتاقت،
زُل زدم به خیالت...»

با خود، شعری از شاعر گمنامی زمزمه کرد:
به سوی رهت، از خانه به میخانه روان
با دلِ بی قرار و نگاهِ نگران
در بگشا، که محتسب حد زند مرا
با دلِ پر درد، گذر کنم از هجران...

آرام، نور را دنبال کرد.

پردهٔ چهارم

ترافیک؛ این صفِ طولانیِ ارابه های دودزا...
ماسک نزدم؛ چرا؟
دلم پُر شده از دوده...
آن گیس بریده را ببین!
آن چشم سفیدِ دیگری!
خیابان، پُر شده از چشم سفیدها!

پیرمرد بود، هذیان وار، نجوا می کرد؛
دست ها لرزان، مشت به فرمان...
فُحش هایی، که از شرم، هر لحظه، رنگِ ماشین سرخ تر...
بیچاره ماشین، و گوش هایش!
کاش من هم کر بودم...

دودِ اگزوزِ ماشین های دودی، با هم دستیِ باد،
چو سربازانِ مطیع، از پیرمرد سان می دیدند.
پیرمرد هم جواب می داد، با بوق زدنِ ممتد.

باد، حواسش به آبشارِ موهایِ دختر بود...
آنجا، آن پسرِ بیکاره، دست در دستِ آن بدکاره،
هر قدمش، مستحقِ کفاره...
کاش پدرش بودم!

شیشه ی ماشین که پایین رفت،
باد، گوشِ دختر را گرفت، تا نشنود
رقصِ کلماتِ پردوده ی پیرمرد.
کلمات می رقصند؛
رقصِ شیطانی.
نفسش بند آمد...
باد، امانش نمی داد...
دوده در پیِ دوده،
سرفه پشتِ سرفه،
ماشین، پُر از توهّم، بدبینی و دوده...

برف؛ زیبا، سرد، بی رحم... گاهی نامرد.
در کوه: زیبا، بِکر، تمیز، شاد، حیات.
در شهر:
پیرزنی سر خورد...
بیچاره، چه تنها!
خون خواهِ برف...
زنی، با رَحِمی پُر از نور،
نورِ خود ریخته در برف...
شاید چندش آمیزترین وقتِ هم آغوشی با خاک و لجن...

ماشینی ترمز کرد،
اما برف...
آن برفِ چرکین...
کاش بشوید دست و صورت.

پردهٔ پنجم

کُشت دختر را.

مَن قَتَلَ نَفسًا بِغَیرِ نَفسٍ أَو فَسادٍ فِی الأَرضِ، فَکَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِیعًا...

هر کس، انسانی را،
بی آنکه انسانی کشته باشد،
یا فسادی در زمین کرده باشد،
بکُشد،
چنان است که گویی همه ی مردم را کشته است...

کاش همه را می کشت!

آسمان، دست هایش را شست.
خون چکید از دست؛
باران آمد.
آسمان، گل بارید؛
سیلِ خون شد برپا...

این مرد،
دعا کننده بر سجاده،
دید آن شرمِ خدا،
دو دلداده،
دست در دست؛
گونه ها سرخ، بی باده...

آن مردِ بی ادعا،
آن مردِ آزاده،
منم.
آن شیرِ میدان...
آماده ام...
آماده!

خندید، خنده ای شیطانی؛
ایمان؟ یا جنونِ آنی؟

همهٔ وجودش، پُر از دوده...
خونِ سرخ، در صورتش دوید،
فرمان چرخید،
باد ترسید،
فرمان پیچید،
ارابه ی مرگ، رقصید...

همچنین بخوانید:
زیباترین اشعار برای فرزند | گلچین اشعار عاشقانه و احساسی

زیباترین اشعار برای فرزند | گلچین اشعار عاشقانه و احساسی

مجموعه ای کامل از زیباترین اشعار در مورد فرزند، شامل اشعار عاشقانه، احساسی و دلنشین برای پسران و دختران.

زمین رنجید؛
دلِ مرد لرزید.
پشیمان، در تلاش برای نگه داشتنِ ارابه ی مرگ...
اما چه دیر؛
همیشه دیر می رسید.
همیشه وقتِ میلادِ دختر،
وقتِ آتشفشانِ تبِ دختر،
وقتی که زنش دق کرد...

مرد، دوده در دل،
خود نیز دوده شده...
پیرمرد کُشت دختر را.
پدرش کُشت دختر را.
خدا، دختر را غافلگیر کرد... بی دعوت.

شاعر محسن گودرزی

separator line

شعر کوتاه عاشقانه شهر نشینی

در جغرافیای نبودنت زیست می کنم
و با فکر به جبر و احتمال دیدنت از خانه بیرون می زنم
شلوغی چهارراه ها، دوست داشتن را به ادبیات کوچه و بازار ترجمه می کنند
که ناگاه در ایستگاه خیال می بینمت و دین و زندگی ام را می بازم
حرفه و فن دستانت، موسیقی دوری را از همین نزدیکی، هنرمندانه می نوازند
تمام شهر، محو هندسه ی قد و قامتت شده
و حالا از ولیعصر تا تجریش، ترافیک است...

شاعر حمیدرضا طاهری

separator line

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits