قصه کودکانه یک جای خواب برای کوالای تنبل تصویری
یکی بود یکی نبود توی جنگل یک کوالا بود به اسم تنبل.. که همونطور که از اسمش پیداست تنها کار مورد علاقش چرت زدن و خوابیدن بود. یک روز صبح تنبل در حالیکه لای بوته ها لم داده بود از خواب بیدار شد و در حالیکه هنوز خمیازه می کشید گفت:”خوابیدن لای بوته ها اصلا راحت نیست .. امروز هر طوری شده باید یه شاخه درخت خوب برای خودم پیدا کنم .. یه جای دنج و راحت که هیچ کس نتونه مزاحمم بشه و هر چقدر دلم می خواد بخوابم .. ”
بعد با خودش فکر کرد ” الان توی جنگل می گردم و یک درخت آروم و دنج پیدا می کنم و روی اولین شاخه اش می خوابم..”
بعد به آرومی توی جنگل راه افتاد. اون رفت و رفت تا به یک درخت چنار رسید و با خودش گفت:” فکر کنم درخت مورد علاقم رو پیدا کردم، فقط این درخت خیلی بلنده ، من که حال ندارم تا بالای درخت برم.. همین شاخه پایینی خیلی خوبه .. همینجا می خوابم” بعد به هر زحمتی بود خودش رو به اولین شاخه رسوند و آماده چرت زدن شد.
همین که می خواست چشمهاش رو روی هم بگذاره صدای خرچ خرچ جویدن برگها به گوشش رسید. بله اون زرافه بود که گردن درازش رو به همون شاخه ای که تنبل روش خوابیده بود رسونده بود و داشت برگ می خورد. زرافه تا چشمش به تنبل افتاد گفت:” برو اونورتر مگه نمی بینی دارم نهار می خورم..” تنبل اخمهاش رو توی هم کرد . اون نمی خواست زرافه اشتباهی اون رو گاز بگیره برای همین به خودش تکونی داد و خودش رو به شاخه بالاتر رسوند.
بعد با خودش فکر کرد:” این بالا دیگه کسی مزاحمم نمیشه .. یه شاخه بزرگ و دنج که جون میده برای خوابیدن..” اما همین که می خواست بخوابه صدای ویز ویزی به گوشش رسید.
اون نگاهی به دور و برش کرد و یکدفعه چشمش به یک کندوی بزرگ عسل افتاد که به شاخه آویزون بود و زنبورها دور و برش ویز ویز می کردند. تنبل آهی کشید و گفت:” با وجود این کندو و صدای زنبورها محاله بتونم بخوابم !”
تنبل به سختی تکونی به خودش داد و به هر زحمتی بود خودش رو به شاخه بالاتر رسوند . اون دستهاش رو دور شاخه حلقه کرد و محکم به شاخه چسبید و با خودش گفت:” فکر کنم این بالا دیگه یه جای دنج و راحت برای خوابم باشه..”
اما چیزی نگذشت که متوجه شد شاخه ای که بهش چسبیده داره تکون می خوره! اوه خدای من اون یک شاخه نبود بلکه یک مار بود که تنبل گردنش رو محکم گرفته بود و بهش چسبیده بود. مار بیچاره که داشت خفه می شد به خودش تکونی داد و شروع به فیییییس فییییس کرد…
تنبل مار رو ول کرد و گفت:” این مار اینجا چیکار می کنه؟! مثل اینکه باید بازم برم بالاتر!” بعد به سختی خودش رو بالا کشید و یک شاخه بالاتر رفت . اون خوب به دور و برش نگاه کرد. مثل اینکه این دفعه دیگه واقعا یک شاخه خلوت و دنج پیدا کرده بود.
اون می خواست بخوابه که یکدفعه صدای چهچهه و آواز خوندن پرنده ای بلند شد. بله یک چکاوک درست بالای سر تنبل نشسته بود و داشت تمرین آواز خوندن می کرد.
تنبل دیگه واقعا خسته و کلافه شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه .. اون با ناامیدی نگاهی به چکاوک کرد و گفت: ” نخیر.. مثل اینکه اینجا هم جای من نیست! مگه می شه با این همه سر و صدا خوابید؟!”
برای همین تصمیم گرفت باز هم بالاتر بره شاید بالاخره شاخه مورد نظرش رو پیدا کنه . اون با سختی زیاد خودش رو به شاخه بالاتر رسوند. تنبل نگاهی به دور و برش کرد و از تعجب چشمهاش گرد شد! بله تنبل به بالاترین شاخه رسیده بود و روی بالاترین شاخه نشسته بود..
اون هیچ وقت باور نمی کرد که بتونه بالای درختی به اون بلندی بره ! اما حالا تونسته بود خودش رو به بالاترین شاخه درخت چنار برسونه ! تنبل بلندترین شاخه درخت رو محکم گرفت و گفت:” آخیششش.. فکر کنم جای خواب مورد علاقم رو بالاخره پیدا کردم..” بعد آروم چشمهاش رو بست و بالاخره خوابید ..
زرافه ، مار ، زنبورها و چکاوک هم از اینکه یک همسایه جدید به درخت چنار اضافه شده بود خوشحال بودند. یک همسایه آروم و خوابالو که بیشتر وقتها در حال چرت زدن بود.. تنبل هم از اینکه بالاخره جای مورد علاقش رو پیدا کرده بود خوشحال و راضی بود.. بالاترین شاخه ی یک درخت بلند که هیچ کس نمی تونست مزاحمش بشه و تنبل هر چقدر می خواست می تونست بخوابه ..
دیدگاه ها