
داستان کهن زاهد و موش برای کودکان
زاهدی در کنار جوی آب دست و رو میشست که یک دفعه دید کلاغی از جلوی او رد شد و از دهنش بچه موشی بیرون افتاد، دل زاهد برای بچه موش سوخت و او را لای یک برگ درخت گذاشت و به خانه آورد.
زنش بنای داد و فریاد را گذاشت که: «ای مرد! موش نجس است، از این جانور چطور نگهداری کنیم. دعا کن که این آدم بشود تا بتوانیم پهلوی خودمان نگهش داریم. زاهد وردی خواند، بچه موش شد یک دختر بچه شسته و رفته. چند سالی گذشت، بزرگ شد و وقت شوهرش شد.
زاهد به دختر گفت:
- تو حالا بزرگ شدی و همه چیز میفهمی باید شوهر کنی. بگو ببینم تو را به که بدهم، هرکس را می خوای بگو.
- من شوهری میخواهم که در دنیا بالادست نداشته باشد.
گفت: «پس بگو میخوام زن خورشید بشوم.» گفت: «بله، درست فهمیدی.» زاهد رفت پهلوی خورشید و گفت: «دختری دارم که در خوشگلی لنگه ندارد، از من شوهری خواسته که در دنیا بالادست نداشته باشد! آن هم تویی.» خورشید گفت: «از من بالاتر ابر است که روی مرا میپوشاند.» زاهد رفت پهلوی ابر و سرگذشت را گفت.
ابر گفت: «از من بالاتر باد است که مرا این ور و آن ور میاندازد.» رفت پهلوی باد، او هم گفت: «از من بالاتر کوه است که جلوم را میگیرد.» رفت پهلوی کوه، گفت: «از من بالاتر موش است که سینه مرا سوراخ میکند و برای خودش و بچههایش لانه درست میکند.»
زاهد رفت پهلوی موش، گفت: «ای موش! من دختری دارم قشنگ وقت شوهرش است شوهری میخواهد که تو دنیا بالادست نداشته باشد.
خیال کردم خورشید از همه بالاتر است رفتم به سراغش، معلوم شد ابر از او جلوتر است و باد هم از ابر و کوه هم از باد و تو از همه بالاتری.
حالا آمدهام دخترم را به تو بدهم.» موش گفت: «تمام این حرفها درست است. ولی من دختری میخواهم که از جنس خودم باشد، موش باشد.»
زاهد گفت: «کاری ندارد دعا میکنم که او هم موش بشود.» وردی خواند و دختر شد موش و مهر و کابین بست و دستش را گرفت گذاشت توی دست موشه.

دیدگاه ها