
قصه قدیمی زور برای کودکان
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این ور و آن ور که چیزی گیر بیاورد. پر و پا و رانش و بالای رانش یخ کرد. رو کرد به یخ گفت: «ای یخ چرا این قدر زور داری؟»
یخ گفت: «من کجا زور دارم! اگر زور میداشتم آفتاب آبم نمیکرد.» گنجشکه رفت دم آفتاب. رو کرد به آفتاب و گفت: «ای آفتاب، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «من کجا زور دارم! اگر زور میداشتم ابر جلوی من را نمیگرفت.»
گنجشک رفته به سراغ ابر، گفت: «ای ابر، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر زور میداشتم، باد مرا پریشان نمیکرد.» رفت پهلوی باد، گفت: «ای باد، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، کوه جلوی مرا نمیگرفت!»
رفت پهلوی کوه، گفت: «ای کوه، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر زور میداشتم علف سرم سبز نمیشد!» رفت پهلوی علف، گفت: «ای علف چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر زور میداشتم، بزی مرا نمیخورد.»
رفت پهلوی بز، گفت: «ای بز! چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، قصاب مرا نمیکشت.» رفت پهلوی قصاب، گفت: «ای قصاب چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، پادشاه ازم باج نمیگرفت.»
رفت پهلوی پادشاه، گفت: «ای پادشاه چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، موش توی خانهام لانه نمیکرد.» رفت پهلوی موش، گفت: «چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور داشتم، گربه مرا نمیخورد.»
رفت پهلوی گربه، گفت: «ای گربه چرا این قدر زور داری؟» گربه گفت: «زور دارم و زور بچه، سالی میزایم هفت بچه، یکیش آرام جانم، یکیش سرو روانم، یکیش کفتر پرانم، یکیش بی تو نمانم، زنی می خوام زنونه، پوستین کنه انبونه، بزاره سوک خونه، پر کنه دونه دونه، از گندم و شادونه، برای جونی جونه.»
این افسانه را وقتی میگویند، به آخرش که میرسد، بعد از گندم و شادونه، اسم شنونده را میگویند یعنی همان کسی که قصه را برای او نقل میکنند.

دیدگاه ها