قسمت دوم قصه چهل دزد
دختر پادشاه و کنیزها از دیدن سکینه خوشحال شدند. خصوصاً که یک پلو و خورش هم آورده بود. و اینها یک روز بود که شام و ناهار حسابی نخورده بودند. دیگر وقتی تفصیل را سکینه آوردی برایشان تعریف کرد در عین حالی که یک خرده وحشت کرده بودند، خندیدند و مسخره بازی درآوردند. از آن طرف صبح شد و دزدها آمدند. رفتند تو باغ دم در دیدند. سرخک نیست.
داد زدند، دیدند جواب نمیدهد این طرف بگرد، آن طرف بگرد، تا رسیدند تو آشپزخانه. دیدند دیگ پلو و خورش نیست. تعجب کردند. رفتند سر چاه. در چاه را برداشتند دیدند صداش از آنجا میآید. آوردندش بیرون که اینجا رفتی چه کنی! بنا کرد تفصیل را برای اینها گفتن. دزدها گفتند نادانی کردی. امشب اگر آمد با حرف مشغولش کن تا صبح که ما سر برسیم. گفت: «بسیار خوب.»
باز فردا شب کنیزها و دختر پادشاه بنای شوخی با «آوردی» را گذاشتند. زدند و خواندند. درست مثل شب پیش. وقتی سکینه آوردی پا شد که چرخی بخورد قباش گرفت و شمع را کشت. دیگر بی معطلی گفت: «بچهها، من میروم جای دیشبی، هم شمع را روشن کنم و هم خوراکی برای شما بیاورم.» دختر پادشاه گفت: «پس بیا این انگشتری را که پدرم داده برای تو باشد که بی آسیب بروی و بیایی.» سکینه انگشتر را گرفت، یک راست آمد به طرف باغ. دید مرد دیشبی مثل سد سکندر رو تخت نشسته، رفت سلام کرد و احوالش را پرسید.
سرخک گفت: «خوب دختر، چرا مرا توی چاه حبس کردی؟» گفت: «والله شوخی کردم. حالا پا شو یک خرده باهم گردش کنیم، این جاها را درست نشان من بده.» سرخک تو دلش گفت: «امشب دیگر دیشب نیست. هر طور شده گیری.» این طرف، آن طرف میگشتند تا رسیدند تو انبار آذوقه. سکینه دید تو انبار به سقف یک قرقرهی آهنی کوبیدهاند و یک زنبیل بهش آویزان است، یک سر طناب را هم به سینه کشی دیوار به میخ بستهاند. از سرخک پرسید: «این چیه؟» گفت: «این زنبیل برای خوردنیهاست که زیاد میآید. میگذاریم این تو و آویزان میکنیم که موشی، گربهای، سرشان نرود.»
سکینه گفت: «تو را به خدا این را پایین بیار، تا من درست تماشا کنم.» سرخک این را آورد پایین، سکینه گفت: «بگذار من توش بنشینم مرا بالا بکش.» سرخک گفت: «خیلی خوب!» سکینه نشست توش و بالا کشید.
بعد آوردش پایین. آن وقت سکینه گفت: «حالا عوضش تو بنشین من تو را بکشم بالا.» سرخک خام شد و نشست تو زنبیل و سکینه کشیدش بالا. خوب که به سقف چسباندش، سر طناب را به میخ سینه دیوار بست.
آمد تو آشپزخانه دیگ پلو و خورش برداشت و شمع را روشن کرد و شادان و خندان رفت پهلوی دختر پادشاه و کنیزهاش. باز گفتند و خندیدند و شام خوردند و خوابیدند. صبح که شد دزدها آمدند، باز دیدند سرخک نیست.
صداش زدند، دیدند صدایش از تو انبار میآید. رفتند تو انبار، دیدند تو زنبیل است. شب که شد به او گفتند: «امشب دیگر هر طوری است حواست را جمع و جور کن، و این را نگهش دار تا ما بیاییم و حقش را دستش بدهیم.» سرخک گفت: «اگر امشب آمد، دیگر هر طور شده ولش نمیکنم.»
باری، شب سوم هم به قرار دو شب پیش، سکینه آوردی وارد باغ شد و به سراغ سرخک رفت و احوال پرسی چرب و نرمی کرد و گفت: «راستی دیشب با تو شوخی کردم. خودم هم هر وقت یادم افتاد خندهام گرفت خوب بگو ببینم حالت چطور است؟» سرخک تو دلش گفت: «امشب حالیت میکنم.» باز یک خرده این طرف آن طرف گشتند تا رسیدند به خوابگاه یکی از دزدها.
سکینه آوردی گفت: «من تشنه هستم، یک کمی آب برای من بیار.» سرخک یک قدح پر از آب کرد برای سکینه آورد. سکینه یواشکی داروی بی هوشی تو آب ریخت و رویش را کرد به سرخک و گفت: «تو را به خدا، زهر تو این آب نریخته باشی؟» سرخک گفت: «نه والله»، گفت: «پس یک خردهاش را بخور، تا من اطمینان پیدا کنم و به دل جمع بخورم.» سرخک گفت: «بسیار خوب.» نصف قدح آب را سر کشید و باقیش را داد به سکینه. سکینه هم ریخت تو یخهی پیراهنش. در این بین سرخک از حال رفت.
سکینه هم آمد دوای زرنیخی به صورت او مالید و تمام موهاش را برد. بعد آمد سرخک را لباس زنانه پوشاند و هفت قلم هم آرایش کرد بردش تو رختخواب خوابانید. شمع را روشن کرد و دیگ پلو و خورش را برداشت و رفت. بازهم، مثل شبهای پیش، گفتند و خوردند و خندیدند و خوابیدند.
صبح که شد، دزدها آمدند باز دیدند سرخک نیست. صداش زدند، دیدند جواب نمیدهد، آمدند بنای گردش را گذاشتند. هر جا گشتند پیداش نکردند، تا رفتند تو اتاق خواب دیدند یک زن بزک و دوزک کرده خوابیده، دزدها گفتند: «خودش است، نزدیک نروید ببینیم چطور میشود. خوب گیرش آوردیم.» این را هم بگویم، تو این هیر و ویر ندیده و نشناخته، سر این زن میان برادرها دعوا شد.
هرکدام گفتند: «مال من است. مال من است.» بالاخره قرار گذاشتند صداش بزنند، خودش زن هرکدام خواست بشود. نزدیک آمدند، دیدند صورت غریب و عجیبی دارد و از حال و هوش هم رفته. دیگر هر طوری بود، با کاه گِل و گلاب، به هوشش آوردند. وقتی به هوش آمد ماتشان برد. دیدند سرخک است. ای داد و بیداد، این چه ریختی است به هم زدی؟ خودش هم درست نمیدانست.
معلوم شد که دختره بی هوشش کرده و این پیسی را به سرش آورده. خیلی اوقاتشان تلخ شد و گفتند: «این زندگی نشد که ما را یک زن مستتر کند. فردا شب ما هیچ کدام از جایمان تکان نمیخوریم. همین جا میمانیم، ببینیم این کیست که سرخک را عاجز کرده.»
جانم برای شما بگوید، دزدها فردا شب از جایشان تکان نخوردند و ماندند تا حریفشان را بشناسند. اما، از آن طرف باز سکینه آوردی به عادت هر شب وقت برخاستن شمع را انداخت و پا شد آمد به سراغ سرخک، دیگر خبر نداشت که روزگار دوز و کلک براش جور کرده. خودش هم نفهمید چطور شد. یک دفعه ملتفت شد که تو باغ است و چهل تا دزد دورش را گرفتند.
سرخک هم آن پشت و پسلههاست. ماند انگشت به دهان، حیران و سرگردان که چه خاکی به سر و کله بریزد، باری دزدها دورش را گرفتند و ازش پرسیدند: «بی معطلی، هر چه داری بریز رو داریه. بگو ببینم که هستی، چه هستی؟ با این مرد چه شوخی داری؟ با شکم ما چه دشمنی داری؟» سکینه دید اگر خودش را ببازد باخته است. گفت: «به شما چه که من کی هستم؟ همین قدر بدانید تنها نیستم. ما چهل و یک دختریم، یکی از یکی خوشگلتر. اگر اجازه بدهید من میروم همه را بر میدارم میآورم اینجا.»
دزدها نمیخواستند راضی بشوند، میگفتند این میرود و آنها را فراری میدهد. ولی سرخک گفت: «من ضمانت میکنم» چون سکینه را میخواست. اصراری داشت که سکینه آوردی برود و دخترها را بیاورد. در این گفتگوها یکی از دزدها چشمش به انگشتر دست سکینه خورد. فهمید که انگشتر پادشاه است. به سکینه گفت باید این انگشتر را پهلوی ما گرو بگذاری.» سکینه راضی شد و انگشتر را داد و پا شد آمد پهلوی دختر پادشاه و تفصیل را گفت.
و گفت: «چاره نداریم، باید برویم.» دیگر هر طور بود پا شدند و رفتند. دزدها وقتی اینها را دیدند ماتشان برد. گفتند: «ما چهل نفر، اینها هم چهل نفر. هیچ چیز بهتر از این نیست که یک بساط عروسی چهل نفره اینجا راه بیندازیم.» به اینها تکلیف کردند که اگر شما زن ما بشوید ما کاری با شما نداریم، وگرنه همهتان را گردن میزنیم. سکینه گفت: «آخر ما آدمهای معمولی نیستیم. ما دخترهای پادشاه هستیم. عروسی ما ادب و آدابی دارد.
باید برای ما اول یک حمام بسازید تا حمام برویم و حنابندان کنیم. آن وقت حجله درست کنید و دست ما را بگیرید ببرید تو حجله. حالا اول کاری که میکنید یک حمام برای ما بسازید.» دزدها گفتند: «خیلی خوب»، بنا و عمله آوردند، که به میل خودشان حمام بسازند. سکینه هم با یکی از مقنیها آشنا شد، در ضمن این که حمام میساخت، یک نقبی هم زد به قصر دختر پادشاه. باری، حمام تمام شد و به خزینه هاش آب انداختند و قرار شد دخترها روز بروند حمام وشب را تهیهی عروسی ببینند.
سکینه آوردی، پیش از این که وارد حمام بشود، ده پانزده تا کبوتر از جایی گیر آورده بود و آن روزی که رفتند حمام آن کبوترها را با خودش برد حمام، پرهای آنها را قیچی کرد ول کرد تو خزینه، خودشان هم از زیر نقب رفتند تو قصر خودشان. دزدها هی منتظر شدند دیدند اینها نیامدند. رفتند در حمام گوش دادند، دیدند توی آب صدای شلپ شلوپ میآید. گفتند دارند خودشان را میشویند. چون اینها دخترهای پادشاه هستند حمامشان خیلی طول میکشد، چرکشان با عشوه و ناز بیرون میآید.
خلاصه، آن روز تا شب، بلکه تا صبح صبر کردند. دیدند اینها بیرون نیامدند حوصلهشان سر رفت. آمدند در حمام را که از تو بسته شده بود زدند شکستند و رفتند تو، دیدند «جا تر است و بچه نیست» تمام این شلپ و شلوپ و صدای آبتنی مال کبوترها بود که بیچارهها همهشان تو آب خفه شدهاند ماتشان برد از این زرنگی اینها. رفتند تو نقشه و فکر، که به چه حقه این دخترها را به چنگ بیاورند، حالا دیگر از دزدی به عاشقی افتادهاند.
دیدگاه ها