دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۰۳ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۲۱ رجب ۱۴۴۶ قمری و ۲۲ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
قصه کودکانه و شنیدنی چهل دزد
3
زمان مطالعه: 7 دقیقه
مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

داستان قدیمی چهل دزد

یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست می‌داشت و هرطوری که دل او بود رفتار می‌کرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام شد و پا گذاشت تو هفده سالگی. یک روز به پدرش گفت: «ای پدر، من از تو چهل کنیز می‌خواهم که همه یک شکل و یک قد و یک لباس باشند.» پادشاه گفت: «بسیار خوب.» این طرف و آن طرف، تو این خانه تو آن خانه، خواجه‌ها را فرستادند تا چهل کنیز خوشگل که همه یک شکل و یک قد بودند پیدا کرد. بعد فرستاد از جامه خانه برای این‌ها یک عالم لباس درست کرد که چهل تا چهل تا مثل هم بودند. این کنیزها از صبح تا غروب و از غروب تا صبح دور و ور دختر پادشاه می‌پلکیدند.

یک روز دختر پادشاه هوای شکار به سرش زد. رفت از پدرش اجازه گرفت و با این دخترها سوار شدند رفتند شکار. دیگر تو صحرا و بیابان و شکارگاه خیلی لودگی کردند و بهشان بد نگذشت.

این بود که چشته خور [1] شدند و هر روز دختر می‌آمد پهلوی پدرش اجازه شکار می‌خواست، پدر هر چه منعش می‌کرد که ‌ای دختر، هر روز هر روز که آدم به شکار نمی‌رود. به خرجش نمی‌رفت و ناچار می‌شد اجازه بدهد. یک روز وقتی که از شاه اجازه گرفت گفت: «پدر جان! دو کار دیگر باید بکنی و آن اینست که در شکارگاه قصری برای من بسازی که اگر من هوس کردم چند روزی در آنجا بمانم راحت باشم. و یکی هم چهل غلام زرین کمر که یک شکل و یک جور باشند برای من حاضر کنی که در شکارگاه نگهبانی از قصر بکنند و روزهایی که آنجا می‌مانم فرمان ببرند و شام و ناهار ما را بیاورند.»

پادشاه خواهی نخواهی قبول کرد. یک قصر عالی میان باغی ساخت که یک اتاق آیینه وسطش بود. و چهل اتاق دیگر که درهاشان تو اتاق آیینه باز می‌شد، هر اتاقی مال یک کنیز، و اتاق آیینه هم مال دختر پادشاه بود. وقتی که این قصر تمام شد، دختر آمد پهلوی پدرش که قصر تمام شد، ما می‌خواهیم برویم شکار و چند روزی آنجا می‌مانیم، پادشاه باز دختر را نصیحت کرد که نمی‌خواهد بروی. دختر قبول نکرد. گفت: «حالا که اصرار داری بروی این انگشتر را بگیر دستت کن و مواظب باش گم نکنی و در برگشتن باید نشان من بدهی.» دختر گفت: «خیلی خوب!» انگشتر را گرفت و دست کرد و با چهل کنیز و چهل غلام سوار شد و رفت.

وقتی دختر پادشاه وارد قصر شد خیلی از قصر خوشش آمد. به پدرش پیغام فرستاد که چهل روز اینجا خواهیم ماند. غلام‌ها هر چه لازم بود از خوراک و پوشاک، روزها می‌رفتند از شهر می‌آوردند. شب‌ها هم در قصر کشیک می‌دادند که مبادا دزدی دغلی، راه به قصر پیدا کند.

چند روزی از این مقدمه گذشت، یک روز آن چهل غلام که از شهر اسباب زندگی به قصر می‌آوردند با چهل دزد روبه رو شدند. دزدها این چهل غلام را زدند و هر چه داشتند از دستشان گرفتند. غلام‌ها، از ترس هرکدام به گوشه‌ای فرار کردند. از آن طرف شب شد. دختر پادشاه و کنیزان دیدند غلام‌ها نیامدند، دلواپس شدند و دور هم جمع شدند، چه بکنیم چه نکنیم؟ گفتند: «چاره نداریم. خودمان باید کار غلام‌ها را بکنیم، به نوبت کشیک بدهیم.» قرار گذاشتند که هر شب یکی از کنیزها شمع روشن کند و دست بگیرد تا صبح بالای سر دختر پادشاه بایستد، که اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد، کسی آمد، این همه را صدا کند و بزن و بزن راه بیندازد.

در بین کنیزها یکی بود از همه باهوش‌تر که در هر کاری بُرُش داشت. اسمش «سکینه آوردی» بود. این سکینه مایه‌ی دلخوشی دختر پادشاه و سرگرمی کنیزها بود و هر شب بعد از شام بگو و بخند و بزن و بشکن و شادی و دست افشانی راه می‌انداختند. یک شب که همه بشکن زدند و نوبت به سکینه رسید. تا پا شد چرخ بخورد دامن قباش به شمع گرفت و شمع افتاد و خاموش شد. کنیزها داد و بیداد راه انداختند که‌ ای وای! شمع را چرا خاموش کردی؟ زود باشید روشن کنید هر چه تو تاریکی گشتند آتش زنه گیر بیاورند، نشد.

عاقبت سکینه آمد تو ایوان، دید یک میدان آن طرف تر یک روشنایی پیداست. به دختر پادشاه و کنیزها گفت: «یک دقیقه صبر کنید، من شمع را ببرم از آنجا که روشنایی پیداست روشن کنم بیارم.» این‌ها گفتند: «چه عیب دارد. ولی تو را به خدا عجله کن تند برو و زود برگرد.» گفت: «بسیار خوب!» و به هوای روشنی آمد بیرون. روفت و رفت. تا رسید به در باغ بزرگی. وارد باغ شد دید وسط باغ کنار استخر یک تخت گذاشته‌اند، یک مرد خوش هیکل هم روش نشسته. سکینه آوردی رفت جلو، سلام کرد. مرد، که اسمش سرخک بود، جواب سلام او را داد و بعد از او پرسید: «دختر اینجا آمدی چه کنی؟» گفت: «والله! دست به دلم نگذار! از دنیا سیر شدم، سر به بیابان گذاشتم. شب شد، اینجا را دیدم، آمدم سراغ تو. دیگر نمی‌دانستم تو غمخوار منی، الهی شکر که خوب جایی آمدم.» از شما چه پنهان، سرخک از او بدش نیامد.

یک خُرده زبان چاخانی با این مرد صحبت کرد و بعد از او پرسید: «خوب، جوان، تو اینجا چه کار می‌کنی؟ شرح حالت را برای من بگو.» سرخک گفت: «من چهل آشنا دارم که کار این‌ها دزدی است و اینجا محلشان است. زیر این باغ نقب زدند. اتاق‌ها و انبارها ساختند.

روزها می‌آیند استراحت می‌کنند، غروب که می‌شود می‌روند بیرون قافله می‌زنند. پریروز هم غلام‌های پادشاه را لخت کردند حالا، از قراری می‌گویند دختر پادشاه در این نزدیکی‌ها قصری ساخته آمده آنجا این‌ها تو این فکرند که آنجا را بزنند هر چه هست و نیست بیاورند.» سکینه تو دلش گفت: «ای دل غافل! ما را ببین که با پای خودمان آمدیم دم قتلگاه؟» هیچ به روی خودش نیاورد و دل قرص کرد و بنا کرد با سرخک صحبت کردن. که ‌ای جوان، چقدر خوب شد من آمدم اینجا تو را دیدم. تو را به خدا پا شو اینجا را نشان من بده.

سرخک پا شد رفت تو نقب، شمع و چراغ روشن کرد و اتاق‌ها را نشان می‌داد تا رسید به چاهی. سکینه پرسید این چاه مال کیست؟ گفت این دوساقخانه دزدها است. هرکسی را که اسیر کنند تو این چاه حبس می‌کنند. سکینه سرش را برد درم چاه، گفت: «جوان این چیست تو چاه افتاده؟» تا سرخک سر کشید، سکینه از پشت سر سرخک را هل داد تو چاه، در چاه را گذاشت آمد رفت توی مطبخ. دیگ پلو و خورشت‌ها را برداشت، شمع را هم روشن کرد، راه افتاد رفت به طرف قصر.

این داستان ادامه دارد

[1] کسی که مزه‌ی چیزی را چشیده باشد و همیشه آرزومند آن باشد.

separator line

حتماً بخوانید:
داستان زیبا و کودکانه گل خندان (قسمت دوم)

داستان زیبا و کودکانه گل خندان (قسمت دوم)

تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک…


این مطلب چقدر مفید بود ؟
3.7 از 5 (3 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits