
انشا به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
اگر به دنبال انشا به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست هستید، این مطلب را از دست ندهید. امیدواریم بهره کافی را ببرید.
انشا برای به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
گذر عمر شاید کلمه ای باشد که وقتی به گوشت میرسد به یک عمر طولانی فکر کنی که به سختی میگذرد اما در واقع اینگونه نیست. تا چشم روی هم بگذاری چند سال از عمر محدودت می گذرد.
مثلا همین امسال، بهار شد، عیدنوروز آمد، دید و بازدیدها و مسافرت ها شروع شد، شکوفه ها به طبیعت لبخند زدند و دامن طبیعت را جواهراتی مانند گل های رنگارنگ و شکوفه های الماس گون زینت دادند،
درگیر عید و تعطیلات نوروز و سیزده بدر و… بودیم و از هوای بهاری لذت می بردیم که یهو تابستان با شراره آتش بر سرمان نازل شد. سه ماه درون کوره آتش بودیم، به هرحال بانوی گرم فصل ها هم با تمام گرمایش مانند برق و باد گذشت.
درگیر تابستان و حس و حال خوب و بدش بودیم که پاییز هوهوکنان فرارسید، رنگ برگهای درختان عوض کرد و برگهای طلایی شده را روی جاده های سرد شهر ریخت.
تا آمدیم با پاییز و هنرنمایی اش سری گرم کنیم و چای گرمی بریزیم و بخوریم آسمان رنگ سرما به خود گرفت و زمستان گفت چایت سرد شده عوضش میکنم،
سریع هیزم ها را در شومینه گذاشتیم تا خودمان را گرم کنیم که باز هم گردش ایام و گذر عمر مجالمان نداد و زمستان بساطش را جمع کرد. چهار فصل گذشت و یکسال به سر آمد ولی بازهم بهار دیگری آغاز شد. پس به پایان آمد این دفتر اما حکایت همچنان باقیست.
انشا درمورد ضرب المثل به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
در روزگاران گذشته پیرزنی خوش ذوق و خوش بیان در روستایی زندگی می کرد، نگاهش گویای تجربیات فراوانش بود و دستانش شاهد روزگاران سختش و امان از چین و چروک صورتش که فریاد می زد.
من زنی هستم از دیار سختی و ناملایمات اما جنگیده ایم، آنقدر در مقابل مشکلات ایستاده ایم و با گوشت و استخوان خود ایستادگی کرده ام که چین و چروک صورتم به احترامم از جای خود بلند شده اند
و سر تعظیم فرود آورند و لبخند مهربانش که هر بیننده ای را محو زیبایش می کرد به طوری که بی اختیار آن را وادار می کند که در دل خود اعتراف کند این زن یک اسطوره است.
این زن یک مادر بود. مادری که خود را در لابه لای عروسک هایی دست ساز مادرش پرورش داد و شناخت.
همان موقع که با دستان کوچکش عروسک هایش را به آغوش می کشید و به خیال کودکی اش به آن ها قبل از خود غذا می داد. این زن هر بار که لب برای سخن باز می کرد باری از خاطره و داستان تعریف می کرد،
داستان پسری فداکار که در روزگاری جان خود را سپر کرد تا مادرش همچنان لبخند سحرانگیزش روی لبانش باقی بماند.
از کودکی هایش، از نوجوانی هایش، هر روز یک خاطره و هر روز یک روز دیگر را بازگو می کرد. کودکان روستا هر روز با شوق و اشتیاق فراوان داستان هایش را دنبال می کردند،
ولی هر بار پیرزن داستان خود را نیمه راه تمام می کرد و با همان لبخند شیرین به گلایه های بچه ها نگاه می کرد و می گفت: به پایان آمد این دفتر، حکایت هم چنان باقی است.
بچه های روستا نیز به خیال خود فکر می کردند فردا ادامه داستان را می شنوند تا شاید پایان این حکایت و داستان را از زبان پیرزن بشنوند اما آن ها خبر نداشتند هرگز این حکایت پایان نمی یابد و هرگز این داستان تمام نمی شود.
زیرا او هم چنان انتظار می کشد. انتظار بازگشت فرزندش که به جنگ رفته و هرگز بازنگشته، او هر روز با یاد و خاطراتش زندگی می کند گویی هنوز پسرش در خانه وجود دارد و نفس می کشد.
او هنوز نام همسرش را به زبان می آورد و می گوید: مرد شب شد نان نمی خری؟ ولی هیچ جوابی نمی شنود! زیرا دیگران می گویند همسرت شهید شده و امان از روزی که یک مادر و یک زن، پدر هم نداشته باشد تا از دنیا و ناسازگاری هایش و از شوهر و پسرش که هم چنان قصد بازگشت ندارند گله کند.
انشا به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست کلاس دوازدهم
مهمترین کلمه ای که باشنیدن ضرب المثل به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست در ذهنمان ثبت میشود، باقی ماندن است. اینکه چه چیزی باقی است یا باقی خواهد ماند، حکایت ما را تعیین میکند.
حکایت زندگی های مختلف بسیار جالب است. هر کس در مدت عمرش تاثیری اندک یا بزرگ در دنیا میگذارد و میرود. هیچکس بی تاثیر نیست حتی اگر ظاهرا به فراموشی سپرده شده باشد، کارهایی که در زندگیاش کرده تغییراتی در دنیا به وجود آورده است.
بعضیها مثل هیتلر، آنقدر مسبب جنایت و رفتارهای غیر انسانی بوده اند که نامشان به زشتی در تاریخ ثبت شده و حتی تا نسلها بعد، آثار جنایاتشان باقی است.
برخی دیگر سراسر شور و عشق بوده اند، مثل مولوی که آثارش به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده و هر خواننده ای را مدهوش میکند.
یکی مثل مادربزرگ من، به فرزندانش مهربانی و کمک به ضعیفان را یاد داده و آیین مهربانی را حکایتی کرده که پس از رفتنش همچنان باقی است و یکی هم مثل مرد همسایه، مال حرام خورده و بدهی ها و ناله و نفرین مردم را برای خود و فرزندانش باقی گذاشته است.
زندگی هر کدام از ما دفتر سفیدی است که با اعمالمان، آن را پر میکنیم. این که کتابی که در نهایت از زندگی ما منتشر میشود و چه تاثیراتی میگذارد و چه راهی را برای دیگران باز میکند، بستگی به خواست خودمان دارد.
من دوست دارم دفتر عمرم که بسته میشود، حکایت همدلی و دوستی را باقی بگذارم. حکایتی که نگذارد خودخواهی و منفعت طلبی بر عشق و ایثار پیروز شود.