منتخبی از زیباترین انشا با موضوع عاقبت فرار از مدرسه
انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه به همراه مقدمه و نتیجه گیری
مقدمه: گاهی یک تصمیم اشتباه یک لحظه غفلت و یا یک لحظه جوگیری ساده منجر می شود به یک عمر تباهی آینده و یک عمر حسرت و پشیمانی.
تنه انشاء: مدرسه فرصتی برای پیشرفت، برای انتخاب مسیر زندگی و برای گزینش هدف آینده ی خود است مدرسه مانند کودکی نوپا گام گذاشتن در این مسیر را مانند مادری مهربان می آموزد و پله های پیشرفت و ترقی را به ما نشان می دهد و ما نیز با سپردن خود به این مادر مهربان به او در یاری رساندن به خود کمک می کنیم و با گوش جان سپردن و اجرا نمودن خواسته هایش همراه با او قدم های زندگی را محکم می گذاریم و یا مانند کرم ابریشمی که با پیله بستن به دور و گذراندن دوره ایی تبدیل می شود به پروانه ایی خوش رنگ و زیبا که بال هایش را می گشاید و در اوج آسمان پرواز می کند. انسان نیز دقیقا همین حالت را دارد. در گام های اول مانند کرم ابریشمی می ماند و با گذراندن دوران مدرسه و علم و دانش مانند پروانه ایی از پیله ی خود بیرون می آید و به سمت پیشرفت و ترقی بال می گشاید و اوج می گیرد. اما امان از روزی که از این دوران شانه خالی کنیم و یا از آن فرار کنیم مانند مسافری که در فکر خود راه هزارساله را یک شبه سفر کند و یا شروع نشده کار خود را به اتمام برساند. می دانی عاقبت فرار از مدرسه چیست؟ عاقبت آن کودکی سرشکسته و بی سواد خواهد بود که تنها قد می کشد. اما از نظر عقلی و فکری هیچ چیزی به آن اضافه نمی شود مگر سرکوفت و توهین که هرکه از راه می رسد یکی بر سر او می کوبد و می گذارد و با صدای بلند و لحنی سخره آمیز به او می خندد و می گوید: آدم فراری و بی سواد را چه به بزرگی و کرامت! و یا تصور کنیم بزرگ شدیم و کودکی کوچک، ما را پدر یا مادر خطاب کرد و از ما تقاضای یک نامه و یا نوشتن متنی ساده کرد آن لحظه در حالی که ما حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداریم جواب کودک خود را چه دهیم؟
نتیجه گیری: فرصت ها در زندگی زمانی که در خانه ات را کوبید سفت آن را بچسب و نگذار که از دست برود زیرا که فردا روزی می رسد و تو تنها چیزی که برایت می ماند حسرت است و پشیمانی و تنها آه می کشی در حالی که کاری از دستانت برنمی آید. پس تا زمانی که دیر نشده بلند شو.
موضوع انشا : عاقبت فرار از مدرسه
دیشب خبر دار شدم خالم اینا از تهران اومدن و قراره زودی هم برگردن آقا سر و ته فیزیک رو بهم چسبوندم و شیمیو بیخیال شدم و در نقش اصلی خودم که همان کوزت میباشد فرو رفتم(لازم به ذکر میباشد که حداکثر سالی ۴ بار کوزت میشم!)
خلاصه هرچی مامان میگف خونه مرتبه و…جوگیر شده بودم و با این کمر ناقصم کل خونه رو جارو کشیدمو اتاق خودمو داداشامو هم مرتب کردم و از این کارا…
خاله اینا اومدن.منم پسر خالمو بعد از عروسیش واسه بار اول بود میدیدم.یعنی بعد از ۵ یا ۶ سال زیارت نمودیمش. ????
خاله اینا شام خوردن و رفتن خونه بابا بزرگم . وقتی که رفتن منم از ساعت ۱۲ اومدم پای نت تا ساعت ۱ بعدم دیدم حوصله شیمی رو ندارمو نخونده خوابیدم …تا اینجا همه چی عادی بود…
داستان از اینجا شروع میشه که صبح پا شدم دیدم حالم خوب نیس بابا اینا هم گفتن نمیخواد بری مدرسه.با صدای زنگ ساعت گوشیم پا شدم و دیدم این رویا و خواب شیرینی بیش نبوده و حالم خوبه خوبه!
اما مگه این رویا از مخم بیرون میرفت؟ مخصوصا وقتی فک کردم دیدم تمرین زبان ننوشتم و شیمی نخوندمو فیزیکمو سرسری خوندم از طرفی خاله اینا هم قرار بود تا قبل از ظهر برگردن تهران و… خلاصه مامان جان اومد بالا سرم و گفت بیداری؟ گفتم نمیخوام برم مدرسه حوصلم نمیشه و ازی صوبتا…
مامان منم که پااااااااااایه خندید و گفت خب نرو.خلاصه نرفتم!به همین راحتی!
هرکاری کردم خوابم نبرد و تا ساعت ۹ بی کاربودم بعدم با مامان رفتیم خونه بابا بزرگ.چشمتون روز بد نبینه پامو داخل نذاشته بودم کوزت بازی شروع شد…
تاجایی که همه کلی مسخره ام میکردن که عجب مدرسه نرفتنی شد…
از ظرف شستنو درست کردن سالاد و چایی گرفته تا بجه داریو…منم ک مهربووووون دلم نمیومد بگم نه….:)
دیگه ظهر بود که مامان بزرگ اینا واسه نهار نگهم داشتن اما همش میترسیدم نهارشون کم باشه و…. خلاصه وقت نهار نی نی خاله دیگم رو بغل کردم و گفتم گشنم نی!حالا داشتم ضعف میکردم اما خب ….
بیچاره نی نی رو گذاشته بودم اونور و خودم در حالی که گیج خواب بودم شازده کوچولو رو واسه بار n ام میگوشیدم.
اینم از نهارمون… ولی بعد از این که کلی غذا باقی موند منم یکم دس دس کردم و بعد از یه نیم ساعتی با اصرار مامان بزرگ مثلا با اکراه یکم نهار میل نمودم.
بعد از نهارم ژانر دوم کوزت بازیم شروع شد و تا رفتن خاله اینا ادامه داشت…
و در خلال این کوزت بازی متوجه شدم که بچه ها امتحان شیمیو فیزیک رو هم لغو کردن….
دایی عزیزم در همین حین اومد و زد رو شونم و گف نرگس پشت یه وانت درب و داغون نوشته بود اینه عاقبت فرار از مدرسه….
لبخند کج و تلخی (!) تحویلش دادم …
بسی فکر نمودیم و به عاقبت مدرسه نرفتنمان اندیشیدیم و در کمال بهت به این نتیجه برسیدم که ای کاش صبح آن خواب شیرین را نمیدیدم ….!
درباره عاقبت فرار از مدرسه: (ناصر الدین شاه و عاقبت فرار از مدرسه)
در سنوات کودکی که هنوز پشت لبمان سبز نشده بود، مهد علیا دستمان گرفته و ما را به قصد مکتب خانه، شال و کلاه کردند لیکن ما که خیالات فرمودیم آنجا مکانی است برای عیش و نوش، با رغبت تمام، به راه شدیم. معلم ما، آقا میرزا، ناصر خان سلطان شکری بود که حلقه دروس وی گاه از طویله خانه اش افزون می گشت و ما که جزو آخرین نفرات کلاس بودیم تقریبا مکانی در جوار آغول عایدمان شد طوری که عن قریب بود با گوسفندان، مشق کنیم.
میرزا ناصرخان که بیشتر اهل تجارت بوده و مارمولک و مکار تشریف داشتند، اصالتا از مردمان شیراز بوده و آنچنان محاسن بدقواره ای داشتند که هر بار میل می کردیم از آنها جهت ساختن تلی یا لیقه استفاده بریم. میرزا گویا اهل عمل بوده و در تایم هایی که نارکوتیک افیونی ماده ای کریستال نام، ایشان را خوب می ساخت از بدو دخول به کلاس تا الی آخر فی المثل تراکتور رومانی به حضار مشق می دادند. مع الهذا ما مشمول تلامیذ و استیودنت های سفارش شده بودیم و بیشتر اوقات ما را به حال خودمان می گذاشتند، لیکن به یاد داریم زمانی که حرف ب را برای یادگیری رسیدیم، عند الادا چون قدرت تشخیص صدای میرزا را از گوسفند بغلی نداشتیم لاعمد، ب را بع تلفظ می کردیم لیکن بر حسب تکرار دوگانه، میان آن همه آدم، ندای بع بع گوسفندانه ای فضای کلاس را کمیک نموده بود اما گزمه چی کلاس هر قدر مراقب شد نتوانست منشا توطئه را پیدا کند.
دیگر اینکه کلاس میرزا به علت پارادوکس های رویت شده موردپسند شخص ناصر الدین شاه واقع نشده و عطای یادگیری بدین سان رابه لقایش بخشیده، تحت الحمایه مظفرخان بی سواد دوست، مکتب و میرزا ناصر را پیچانده، از مدرسه گریختیم. آخر الامر که از مدرسه یا به قول فرنگی ها همان اوسکول بر می گشتیم به اوسکول کردن مهد علیا فکرون بودیم که ناگاه یک فقره گاری از مقابل ما عبور کرده که پشت آن با رسم الخطی زیبا نوشته شده بود: عاقبت فرار از مدرسه. فی الحال که به آن موقع می اندیشیم می فهمیم که اگر بر ابجد آموزی در داخله اهتمام می ورزیدیم لیکن از دانشگاه هاوایی، مدرک قلابی نمی ستاندیم، اینک سهم المقدار ما از دریای کاسپین این طوری ضایع نمی شد و از جانب روس ها مورد اشانتیون قرار نمی گرفتیم.
در این ازمنه آدمیان به فکر بیزینس بوده و قاعده قلیلی به یادگیری می کوشند تا آنجا که آمار و احصائیه دوران ابتدایی و کالج به شدت افول کرده معهذا وزارت تعلیمیه و تربیتیه خم به ابرو نیاورده و حرکتی من باب تشویق و اکسلنت شباب از راه به در شده نمی کند، این شده که شماری از شباب فشن، حضوری مستمر با حق آب و گل بر سر چهارراه شوارع یافته و به هللی تللی امورات می گذرانند.
دیگر این که یکی از اقدامات پیشنهادی ما برای فرهنگ سازی و کالچرینگ به گاورمنت من باب ترویج روحیه علم اندوزی به جای زراندوزی، پشت نویسی گا ری ها، اتول های وانتی و شاید کامیون ها است که جماعت شباب آن را دیده از مشقات کارگری و لیبریک درس عبرت گرفته، تحصیل را به اشتیاق دنبال کنند. ایضا توصیه می شود بر روی اتول های مذکوره جمعی گوسفند بارزده تا مخاطب با ماهیت مدرسه گریزی فی الواقع آشنا شود.
دیگر این که یکی از علما و رجال دانشمند فرنگی بابت در رفتن از مدرسه، جمله قصاری گفته که با بسته شدن درب هر مدرسه، درب زندانی باز می شود. ملزوم است گاورمنت به جای تفاخر به گشایش شعبات جدید التاسیس عدلیه در مملکت به فکر شباب مدرسه گریز باشد، شاید که معایب به همراه محاسن اصلا ح شود.
سخن سر به درازا کشیده لیکن اگر کتب دوران مبتدیه را به یاد داشته باشید لا جرم باید حضور انورتان عرض نماییم که اینک آن خاطریه های خوش و کاراکترهای محبوب در طول گردش دهر دچار تحول منفیه شده و عن قریب است که این پرابلم دل صاحب سوخته ما را چنان کباب بختیاری کناد. فی المثل میرزا دهقان فداکاریان به سبب اکسپنسیو و گران بودن البسه، تمایلی برای آتش زدن آن ها نداشته و برخورد ترن با سنگ ها به خاطر ایشان تفاوتی نکند. ایضا چوپان دروغگو همانند چرچیل در گیتی مورد احترام قرار گرفته و همگان مشتاق خالی بندی های وی هستند. شنگول و منگول آن قدر مونگول گشته اند که شریک جرم گرگ مربوطه شده، سه نفری روی هم ریخته اند تا قالب پنیر مسروقه روباه را دودر کنند. از آن طرف کوکب بیگم اصولا از چشمی درب آپارتمان، آمار مهمانان را گرفته، دیگر فاز پذیرش ندارد، لیکن اگر فرصتیه پا بدهد و اصغر آقا در خانه تشریف حضور نداشته باشند به گرفتن پارتی اقدام می کنند و با اکس بازها می پرند. عجیبا که کبری تصمیم گرفته از مدرسه فرار کرده به خانه بخت رفته، شاید از ظرف شستن در خانه ابوی، نجات پیدا کند. امان از روزگار، از مدرسه فرار نکن، خطرناکه حسنک؟!
انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم
مقدمه :
مدرسه مسیری برای رسیدن به دانشی بزرگ است که بدون مدرسه نمیشود به دانشی که نیاز داریم برسیم.
مانند هر مسیری که باید مراحلی را گذراند مدرسه نیز مرحله است برای رسیدن به خواسته ها و نزدیک شدن به پیشرفت
حال اینکه این مسیر حذف شود چه اتفاقی میفتد.
تنه :
بعضی وقتا از درس خوندن و مدرسه خسته میشم و میگم کاش مدرسه ای نبود
ولی باز به این فکر میکنم که اگه درس نخونم چطور به شغلی که برای آیندم درنظر گرفتم برسم
و اگه درسی نباشه کاره دیگه ای را نمیتونم جایگزینش کنم.
یه روز تصمیم گرفتم به مدرسه نرم و کارایی که دوست دارمو انجام بدم، راستش هیچ برنامه ای نداشتم و فقط بی هدف تو خیابونا میگشتم
تا اینکه به پارکی رسیدم از بس راه رفته بودم خسته شدم و تصنیم گرفتم تو پارک استراحت کنم تا زمان بگذره روی نیمکتی نشستم و میوه ای که توی کیفم بود رو در اوردم و مشغوله خوردن شدم همون لحظه پسری (دختری) که شاید ۳ یا ۴ سال اختلاف سنی داشتیم نزدیکم شد و کنارم نشست، با تعجب نگاهش کردم یعنی منو میشناخت پسر نگاهی بهم انداخت، نگاهی با حسرت بعدش گفت خوشبحالت مدرسه میری آفرین درستو بخون گفتم نه بابا درس چیه امروزو خسته شدم و فرار کردم مگه تو درس نمیخونی، گفت نه، منم یه روز مثل تو از مدرسه فرار کردم و این شد عادتم همون روزه اول با کسایب آشنا شدم که دوستی باهاشون تا به امروز جز تباه شدن برام چیزی نداشت، اولش که معتاد شدم بعدش هم برای بدست اوردن جنس دزد شدم کاش اون روز یکی میومد و میگفت این راهی که انتخاب کردی تباهیه کاش اونروز یکی این حرفایی که من دارم بهت میزنمو بهم میگفت ولی هیچکس بهم نگفت حتی تشویقم هم کردند ولی تو مثل من نباش چند ساله دیگه آیندت میشه الانه من،. الانم به جای اینکه اینجا بشینی تا یکی بیاد و تشویقت کنه به نرفتن به مدرسه پاشو برو خونت و همه چیو به پدر و مادرت بگو و ازشون عذرخواهی کن
گفتم تو چرا الان برنمیگردی خونت، سرشو انداخت پایین و گفت انقد توی باتلاقی که برای خودم ساختم غرق شدم که خجالت میکشیم برگردم جایی برای بخشش نزاشتم
نمیدونم چرا حرفاش بوی نصیحت نمیداد، هیچکدوم از حرفاش رنگه نصیحتای بابامو که هر لحظه میگفت درس بخون رو نمیداد و راحت قبول کردم و یه جور ترس از اینده باعث شد سریع ازونجا دور شم و به طرفه خونه برم
تجربه خوبی بود و زندگی اون پسر یه تلنگری برام بود تا بیشتر هواسم به خودم و آیندم باشه.
الان دیگه حتی اگه توی درسی ضعیف باشم نه بفکر فرار از مدرسه ام و نه بفکره ترک تحصیلم تصمیمم رو قاطع گرفتم و میخوام به چیزی که آرزوی خودم و خانوادم هست برسم و ایمان دارم که میرسم هرچند سخت هرچند طولانی
انشا با موضوع عاقبت فرار از مدرسه
مقدمه
مدرسه در زندگی آینده ما و همچنین روابط و رفتار تاثیر قابل توجهی را دارد .
ما در این مکان درس های زیادی را هم به صورت علمی و هم عملی یاد می گیریم .
مدرسه در اصل پرورشگاه انسان ها ، برای زندگی آینده ی آن هاست .
ما در مدرسه دوستان بسیار زیادی را پیدا می کنیم که می توانند بعد ها ما را در بسیاری از کار ها کمک کنند
تنه انشا
دانش آموزانی که از مدرسه فرار می کنند در اصل پا در مسیری می گذارند که به آدم های خوبی آشنا نمی شوند .
البته باید این را هم ذکر کرد که در بعضی از مدارس آنچنان با دانش آموز بد برخورد خواهد شد
، که این دانش آموز علاقه ای به مدرسه نخواهد داشت .
اما این دلیل نمی شود که دانش آموز از مدرسه فرار کند .
او می تواند مراتب را به اطلاع والدینش برساند و آن ها هم از طریق مدیر این اطلاعات را به اطلاع سایر مسئولین مدرسه برسانند .
معمولا انسان هایی که از مدرسه فرار می کنند ، آینده ی خوبی نخواهند داشت .
این افراد بدون در دست داشتن مدرک ، در هیچ ارگان دولتی استخدام نخواهند شد .
انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه
کسانی که از مدرسه ترک تحصیل می کنند ، در شغل هایی مانند دست فروشی ، کارگری ، ضایعاتی و غیره دست به کار می شوند .
این شغل ها نه بیمه ای خواهند داشت و نه حقوق ثابتی و نه حقوق بازنشستگی .
بسیاری از دانش آموزانی که از مدرسه فرار می کنند ، معمولا از آگاهی کاملی نسبت به آینده خود خبر ندارند .
بسیاری از این دانش آموزان فقط همان لحظات خوش فرار از مدرسه را می بینند .
خیلی از این افراد بد بودن اوضاع اقتصادی جامعه دلیل بر ترک تحصیل خود می دانند .
باید این را به یاد داشت که در بدترین شرایط جامعه ، باز هم در دست داشتن مدرک مهم است نه داشتن گردنی کلفت ! .
نتیجه گیری:
مدیران و عوامل مدرسه هم باید شرایطی بسیار خوب را برای درس خواندن دانش آموزان فراهم کنند .
این گونه دانش آموزان با فرار کردن از مدرسه ، فرار کردن از درس خواندن را هم یاد می گیرند .
اگر قصد انجام دادن کار بسیار مهمی را دارید می توانید از طریق والدین خود اقدام کنید و مرخصی بگیرید .
این را به یاد داشته باشید که بسیاری از کار های خلاف بزرگ ، از خلاف های کوچک شروع می شوند .
انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه (داستان کوتاه)
آن روز بعد از شنیدن صدای زنگ آخر، کتاب هایم را جمع کردم و راهی خانه شدم.
در راه مدام به موضوع انشا فکر میکردم، معلم نگارش از ما خواسته بود تا در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا بنویسیم.
خیلی جالب بود که در راه وانتی را دیدم که پشت آن نوشته بود: عاقبت فرار از مدرسه!
وارد خانه که شدم بوی خورشت قورمه سبزی تمام فضا را پر کرده بود.
پدرم سر کار بود، به همین دلیل بعد از خوردن نهار، سراغ تلفن همراهم رفتم و با پدرم تماس گرفتم.
میخواستم با پدرم درباره موضوع انشا صحبت کنم، پدرم هم با خوش رویی تمام گفت مطالب زیادی برای گفتن دارد.
پدرم میگفت در دوران دبیرستان، یک روز دوستانم با هم تصمیم گرفتن که از مدرسه فرار کنند.
با وجود اینکه پدرم دانش آموز درس خوانی بود اما آن روز با دوستانش همراه می شود و از مدرسه فرار می کنند.
پدرم میگفت به مادرم گفته بودم که چون معلم نداشتیم زودتر به خانه آمدم.
بعد از مدتی، وقتی مدیر مدرسه متوجه غیبت پدرم و دوستانش می شود با مادربزرگم تماس می گیرد.
مادربزرگ هم با پدرم حسابی صحبت می کند که کاری که انجام دادی کار شایسته ای نبوده و باید به مدرسه برگردد و از مدیر معذرت خواهی کند.
پدرم میگفت همیشه به درس خواندن علاقه داشته و با جدیت تمام درس می خوانده و خدا رو شکر نتیجه زحمت هایش را هم دیده است.
در دنیای امروزی داشتن سواد ضروری است.
فرار از مدرسه شاید در نگاه همه کاری زشت و ناپسند باشد ولی برای برخی افراد فرار از مدرسه آغاز موفقیت است.
مدرسه یک مسیر مستقیم برای رسیدن به موفقیت را به انسان نشان می دهد، اما رسیدن به موفقیت در این مسیر بستگی به تلاشمان دارد.
اما مسیر موفقیت بدون مدرسه، به دلیل اینکه انسان باید مسیر های پر پیچ و خم زیادی را تجربه کند کمی سخت است.
به نظرم در هر دو حالت به خود فرد بستگی دارد که انسان موفقی شود یا خیر.
انشا پایه نهم درباره عاقبت فرار از مدرسه
مدرسه در زندگی ما خیلی تاثیر گذار بوده زیرا به دلیل اینکه ما در مدرسه سواد خواندن و نوشتن یاد می گیریم و انسان بی سواد مانند انسان کم بینا که نمی تواند جهان اطراف خود را به خوبی ببیند و درکند است .
خیلی از دانش آموزان علاقه ای به مدرسه ندارند و ترک تحصیل می کنند به دلیل اینکه فضای مدرسه برای آن فضایی سنگین و خشک است و بودن در آن محیط برایشان کسل کننده است و گاهی به دلیل سخت گیری های بیش از اندازه مسئولین نیز امکان دل زدگی برای دانش اموزان وجود دارد.
دایی من اصلا به مدرسه و درس علاقه ای نداشت و معلمان نیز به دلیل نخواندن درس های دایی فردوس را تحت فشار می گذاشتن به طوری که از محیط مدرسه متنفر شده بود و در نهایت از مدرسه فرار می کرد و ترک تحصیل کرد دورهی اول متوسطه را در بیرون از خانه مشغول به کار هایی سبک شد .برای گذراندن زندگی و مخارج آن.
کمی که بزرگتر شد به دلیل این که بی سواد بود و مدرک تحصیلی خوبی نداشت هیچ جایی به آن کار ندادند و در نهایت مجبور شد برای در آوردن پول و مخارج زندگی خود برای دیگران کارگری کند و با حقوقی بسیار کم و بدون بیمه و پشتیوانه ایی و زندگی خود را با سختی می گذراند و همیشه حسرت درس نخواندن خود را می خورد و همیشه به من می گوید که کار اشتباه آن را تکرار نکنم زیرا عاقبت فرار از مدرسه عاقبت همچون دایی من را دارد
نظر شما در مورد این انشا چی بود ؟ نظر بزارید ممنونم
انشا طنز در مورد عاقبت فرار از مدرسه
دیروز با بابام نشسته بودم و صحبت از مدرسه و فرار از اون شد. از بابام پرسیدم: اگه یه نفر بخواد از مدرسه فرار کنه چی میشه؟ بابام گفت:من دوران مدرسه زیاد به درس و مشق اهمیت نمیدادم و دوست نداشتم مدرسه برم. فقط دنبال یه راهی بودم که از مدرسه فرار کنم و خوش بگذرونم از بس که بهمون تکلیف میدادن.
یه روز بعد از زنگ تفریح وقتی که حیاط مدرسه خلوت شد و نگهبان مدرسمون هم حواسش پرت بود، مثل برق و باد در مدرسه رو باز کردم و اَلفرار!!! دیگه درس و مشق و کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برم مثل خیلیای دیگه کار پیدا کنم و برای خودم مردی بشم.
آخه دوره ما خیلیا تحصیل نکرده بودن و کار میکردن و درآمد خونه و زندگی شونو درمیاوردن. من هم رفتم یه کارگاهی مشغول به کار شدم. خیلی سخت کار کردم و پول هامو پس انداز کردم تا به این سن الانم که رسیدم خدایی نکرده فقیر و نیازمند نشم.
فرار از مدرسه تو زمان ما برای خیلیا عاقبت بدی نداشت چون هدفشون کارکردن بود البته بعضی ها که فرار می کردن، سمت کارهای خلاف کشیده
انشا درمورد عاقیبت فرار از مدرسه با قالب داستان
در همین حوالی شهر ، دو نفر با هم خیلی دوست و رفیق بودند.
اسم یکی رضا و دیگری علی بود. همدیگر را بسیار دوست می داشتند.
علی و رضا کلاس پنجم بودند و کم کم با هم بزرگ و بزرگتر شدند سال اخر مدرسه شدند.
علی درس خون بود اما رضا به درس زیاد اهمیت نمیداد.
رضا این اواخر غیر از علی دو سه تای دیگر دوست داشت که با آنها هم رفت آمد میکرد.
علی که رضا را دیده بود به او گفته بود که این افراد را میشناسد و بهتر است با آنها رفاقت نکند.
رضا به حرف علی گوش نکرد و کم کم ارتباط رضا و علی قطع شد.
علی به دانشگاه رفت و درسش را ادامه داد
و مراحل زندگیش را پشت سر هم با موفقیت سر میکرد و به درجه عالی از تحصیل رسید.
یک روز که علی داشت قدم میزد از جلوی مدرسه ی دوران دبستانشان گذشت
و همه ی خاطرات برایش تداعی شد و سریعا به یاد رضا افتاد و تصمیم گرفت رضا را پیدا کند
و ببیند چه میکند.
علی روزها و شبها به دنبال رضا میگشت و از هرکسی که میدید
حال رضا را میپرسید و میگفت ایا خبری از او دارید.
بعد از گذشت یکماه بالاخره علی ، رضا را پیدا کرد اما باور نمیکرد.
آری رضا معتاد شده بود و کنج خیابان ها و کوچه ها افتاده بود.
یک دست لباس که چه عرض کنم لباس نبود و با پای بدون کفش راه میرفت.
جلو رفتم و گفتم رضا تویی؟ گفت اقا مزاحم نشو. گفتم رضا،
علی هستم و خودم را کامل برایش معرفی کردم.
اشک توی چشمای رضا جمع شد و گفت علی جان دیدی چه به سرم آمده و نگاه کن به چه روزی افتادم.
رضا برایش تعریف کرد که چه بلایی سرش امده و همان دوستان ناباب او را به همچین روزی انداختند.
علی به او گفت : این همه عاقبت درس نخواندن و فرار از مدرسه.
علی فورا رضا را بلند کرد و سوار ماشینش کرد و یک دست لباس شیک و کفش برایش خرید و او را به مرکز ترک اعتیاد برد.
بعد از گذشت یکسال حالا علی و رضا عین همان دوستان دوران دبستان هستند.
10 انشا در مورد جلسه امتحان مناسب پایه های چهارم تا متوسطه
دیدگاه ها